ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیشب همه خونه مامانی جمع بودیم، مثل یلداهای سال های قبل که امسال به شب زودتر برگزارش کردیم! یه دورهمی فامیلی با حضور مامان اینا و داداشا و خانواده خاله و دایی. امسال از معدود سال هایی بود که همه بودن و جمع فامیلی کامل بود و طبعا خیلی هم خوش گذشت!
ما نه اهل تزئینات و چیدمان مخصوص یلدا هستیم که تو سالای اخیر خیلی باب شده، نه اهل پوشیدن لباس با تم یلدا. خیلی راحت و معمولی! من پیرهن چهارخونه سورمه ای و قرمزم رو پوشیدم، همونی که تازه دوختش رو تموم کرده بودم، چند ساعت قبل از رفتن به خونه مامانی، و داغ داغ پوشیده بودمش! دوختن این پیرهن که مدت ها بود تو فکر دوختنش بودم و همون جوری هم که می خواستم از کار دراومد، کلی حالم رو خوب کرد! هم چند روزی سرگرمم کرده بود و هم اعتماد به نفسم رو در خیاطی بالا برد! برای همینه که عاشق این جور کارهام و سعی می کنم هر بار یه مدلش رو قاطی کارای روزانه ام بذارم!
هر چند حالا تو این آلودگی وحشتناک هوا و تعطیلی مدارس، حس و حال هیچ کار خاصی رو ندارم و نمیدونم این چند روز رو چه طوری سر کنم تا دچار سررفتگی حوصله نشم! بچه ها تلویزیون رو اشغال کردن و منم احتمالا باید بچسبم به کتاب تا از فضای دود آلود تهران بزنم بیرون و غرق بشم تو دنیای کتابام...
مزخرف ترین نوع تعطیلات همینیه که تو هفته های اخیر چندین بار اتفاق افتاده، تعطیلی به خاطر آلودگی هوا. نه می شه از خونه زد بیرون، نه مسئولین مربوطه جوری تعطیلات رو اعلام می کنن که بشه برنامه سفر رفتن ریخت! _هر چند که سفر رفتن یه پول قلنبه هم می خواد که فعلا وارد بحثمون نمیکنم!_ علاوه بر این که آلودگی کلا حال و حوصله و اعصاب و توان آدما رو در خودش حل می کنه و نتیجه اش می شه حبس شدن توی خونه با بی اعصابی!
صبح با صدای جیغ و داد بچه ها از خواب پریدم که سر کوچک ترین موضوعی جنجال درست می کنن و دعواهاشون تا حالا هم ادامه داشته و من امیدوارم با این وضعیت تا شب دووم بیارم!
از وقتی بیدار شدم صحنه های خواب دیشب رو تو ذهنم تصور می کنم، خواب دیده بودم یه خونه سه خوابه بزرگ حیاط دار خریده بودیم که یه بالکن حسابی رو به حیاط هم داشت و من تو خواب با ذوق و هیجان توی خونه می چرخیدم و نقشه می کشیدم وقتی بهار اومد صبحا بساط صبحانه مون رو تو بالکن بچینم و تو عصرای تابستون اون جا بشینم به کتاب خوندن! زیادی رویایی بود، می دونم! بازم جای شکرش باقیه که با این اوضاع اقلا تو خواب می شه چنین چیزایی دید!