ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اولین سحر ماه مبارکه با همه حس های لطیف و قشنگش! حس و حال هایی که مختص سحرهای این ماه عزیزه. موقعی که راه بین زمین و آسمون خیلی کوتاهه.
دوستی امروز نوشته بود اگر هم برای ماه رمضان آمادگی پیدا نکنی، ماه خدا میاد و در آغوشت می گیره.
حالا تو این ساعات عزیز نشستم و از خدا می خوام از همین اولین دقیقه های مهمانی باشکوهش، سفت در آغوشم بگیره، حالم رو خوش کنه و کمکم کنه تا یکی از مهمون های مورد پسندش باشم...
ماه رمضان شیرین و خوشی داشته باشید رفقا!
خیلی التماس دعا.
در این چند روز باقی مانده تا ماه مبارک، جهت پاره ای از آمادگی های مربوط به این ماه، دوز کدبانو گری در بنده به شدت بالا رفته و افتادم روی دور تند! خونه رو تمیز کردم، سیر داغ و پیاز داغ درست کردم، حبوبات پختم، نعنا خشک کردم... و در آخر هم تمرین پخت نان کردم! سر و سامون گرفتن کارها بوهای جور و واجوری که تو خونه می پیچه،علی رغم خستگی فراوان ناشی از حجم زیاد کارها حالم رو خوش می کنه!
با این وجود همه ی این کارها بخش ظاهری و کوچیک و کم اهمیت آماده شدن برای حلول ماه مبارکه. اصل کار دله که باید مهیا بشه و حالش خوش! منم که بلد نیستم مثل آماده کردن خونه و مواد خوراکی افطار و سحر، حال دلم رو اون طور که باید و شاید درست کنم. این رو باید سپرد به امام مهربونمون تا کمک کنه، دستم رو بگیره و با خودش ببره بنشونه سر سفره ی مهمونی خدا...
تو این اردیبهشت زیبا با بارون های گاه و بی گاه و هوای دل انگیزش، من به شدت دچار به هم ریختگی خواب و اعصابم! در روز حدود پنج ساعت می خوابم اونم به صورت چند تکه و بدون این که بتونم خستگی رو به طور اساسی در کنم! این در کنار مشغله های فکری که هی سعی می کنم بزنمشون کنار و انتظار برای روشن شدن تکلیف مساله ای که می تونه خیلی از مشکلات مالی و کاری شازده رو حل بکنه اما به نتیجه نمی رسه، باعث شده نه حال و حوصله ی چندانی داشته باشم و نه از این ازدیبهشت زیبا لذت ببرم!
این هفته یه روز جمعی از دوستان عزیز عزم جزم کردن که دور هم جمع بشیم و بالاخره قرار بر یه پیک نیک عصرگاهی در پارک شد و منم بعد کلی اما و اگر باهاشون همراه شدم. هوای عالی و دل انگیز بعد بارش بارون، منظره ی قشنگ صحبت و خنده و درددل، حالم رو عوض کرد. روز بعدش کامواهام رو درآوردم ، چند رنگ هماهنگ رو انتخاب کردم و شروع کردم به بافت کیفی که تو اینستاگرام دیده بودم و خیلی ازطرح و مدلش خوشم اومده بود و خوشبختانه بافتن می تونه خیلی وقتا اعصابم رو سر جاش بیاره!
بعد هم یه کلاس یه روزه ی پخت نان های ماه رمضان رو پیدا کردم و از اون جا که خیلی پخت نون خانگی رو دوست دارم اما چند باری که در این زمینه تلاش کردم، نتیجه خوب از کار درنیومده بود و درراستای بهتر کردن حالم تصمیم گرفتم که تو این کلاس شرکت کنم.خصوصا که روزپنج شنبه هم بود و گل پسر مدرسه نداشت. در نتیجه بچه ها رفتن خونه مادربزرگشون و منم با خیال راحت به کلاسم رسیدم و پخت چند مدل نون خوش طعم رو یاد گرفتم! موقع برگشت شازده تماس گرفت و گفت اونم توراه برگشت از محل کارشه و دم ایستگاه مترو میاد دنبالم. منم که حسابی خسته بودم کلی خوشحال شدم! سوار ماشین که شدم شازده پیشنهاد داد بریم رستوران ناهار بخوریم، بعد مدت ها بدون بچه ها! تو این موقعیت کم تکرار و تو شرایطی که شازده درگیری های فکری زیادی داره، سعی کردیم خوش بگذرونیم! شرایط سخت این خوبی رو داشته که یه جورایی به هم نزدیک تر و با هم مهربون ترمون کرده!
حالا که یه کم حال و حوصله ام سرجاش اومده اومدم بعد چندین روز یه کم بنویسم! البته مساله فیل تر شدن تلگرام و عدم دسترسی به کانال هم بود که انگیزه ی نوشتنم رو کم کرده بود.
پارسال همین موقع ها بود که به سرم زد یه روتختی ببافم! کلی هم اینستاگرام و سایت های هنری رو زیر و رو کردم به دنبال مدل دلخواه و عکس ذخیره کردم تو گوشیم. اما بعدش به چند دلیل نشد: خیلی نخ لازم داشت، نخ خوب خیلی گرون بود، من اون موقع خیلی بی پول بودم ، بافتش خیلی زمان می بردو می ترسیدم وسط کار دیگه حوصله ام نکشه و ولش کنم! بله به این چند دلیل خیلی دار، پروژه ای که اون همه برایش ذوق و شوق داشتم منتفی شد و رفت پی کارش!
حالا چی شد که یاد این افتادم؟ دیروز که اینستاگرام رو نگاه می کردم، دیدم یکی از خانوم های بافنده ی بسیار با سلیقه یه برنامه ی بافت دسته جمعی پتو گذاشته. به این صورت که نقشه ی بیست تا *موتیف مختلف رو به صورت هر دو هفته یه بار یکی، بذاره و تو این دو هفته ازش هشت تا بافته بشه. آخر کار صد و شصت موتیف خواهیم داشت که می شه باهاشون یه پتوی بزرگ یا یه نیمچه روتختی درست کرد. و البته پیشنهاد داده که کامواهای مورد نیاز خرد خرد و در رنگ های مختلف خریداری بشه. یه پتو با طرح ها و رنگ های مختلف که حتما چیز جالبی از کار درمیاد! حالا دوباره رفتم تو فکرش و نمی دونم تو این پروژه ی بافت شرکت بکنم یا نه! با این حال و از اون جایی که حتی فکر کارای هنری هم منو به هیجان میاره، تو ذهنم مارک کاموا و رنگ هاش رو انتخاب کردم و منتظرم که موتیف اول گذاشته بشه!
*موتیف همون مربع های تشکیل دهنده ی پتو یا روتختیه!
چند سال پیش روز تاسوعا رفته بودم یه حسینیه ی کوچیک تو محله ی پدری، اون روز بارون شدیدی می بارید و دلم یه روضه ی حسابی می خواست، که بین همه روضه ها روضه ی حضرت اباالفضل رو یه جور دیگه دوست دارم...
سخنران اون جا آدم عارفی بود و صحبت هاش بسیار دل نشین. مهم ترین چیزی که از صحبت های اون روزشون یادم مونده و هر وقت صحبت ارادت و ادب حضرت عباس می شه تو ذهنم میاد، اینه که گفتن وقتی قابیل هابیل رو به قتل رسوند در مساله برادری تو عالم یه شکاف بزرگ پیدا شد و این شکاف بود تا زمانی که حضرت اباالفضل جانشون رو فدای برادرشون کردن. بعد از اون این شکاف از بین رفت...
امروز، روز ولادت آقای بزرگواری که شکاف برادری رو تو عالم درز گرفتن، اون آقای بزرگواری که باب الحوائجه و غیر مسلمون ها هم از پیششون دست خالی بر نمی گردن، یه ذکر بی نظیر داره. ذکری که می تونه حالمون رو خوب کنه و غم و غصه ها رو از روی دلمون بر داره:
«یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین»
عیدتون مبارک رفقای نازنین!
تو این روزای قشنگ خدا هم دیگه رو از دعای خیرمون محروم نکنیم.