روزهای بعد زایمان, در کنار لذت و هیجانی که بودن با نوزدای که ماه ها منتظرش بودی برات به ارمغان میاره, می تونه روزهای سختی باشه. گذشته از تحمل ضعف و بی حالی, کنار اومدن با یه موجود تازه اومده و دگرگونی شدید شرایط زندگی, آزاردهنده ترین چیز به هم ریختگی های عمیق خودته, ناراحتی ها و غصه هایی که با دلیل و بی دلیل یک باره به دلت هجوم میاره و سر ریز می شه تو چشم ها و سیل اشک راه میاندازه, احساس این که همه چی از کنترلت خارج شده, دلتنگی برای یه زندگی روتین و عادی بدون عوارض بارداری و زایمان...
اصطلاحا بهش می گن غم مادری و گفته شده تو حدود 80 درصد از خانم ها بعد از زایمان بروز می کنه و کاملا طبیعیه, اما این چیزی از آزاردهنده بودنش کم نمی کنه, با وجود این که از قبل هم خودت رو براش آماده کرده باشی!
این حالت ها رو زمان به دنیا اومدن گل پسر نداشتم. اون روزها شادتر بودم. جوون تر بودم, بنیه و توانم بیشتر بود, زودتر سرپا شدم... اما مهم ترین و اصلی ترین تفاوت این روزها با اون روزها, اینه که اون موقع حضور مداوم شازده و رسیدگی هاش رو داشتم که حالا ندارم! علاوه بر گرفتاری های معمول کاری و دیراومدن هاش, هفته پیش هم مادربزگش فوت کرد و یه هفته تمام درگیر مراسم ها و کمک برای انجام کارها و پذیرایی از مهمون ها بود و چند شب هم اصلا نیومد. (من فعلا خونه مامانم هستم.) و همه این ها باعث شد که این به اصطلاح غم مادری با تمام قوا بهم حمله ور بشه و به طور اساسی روح و روانم رو به هم بریزه. و مساله مهم تر اینه که این حالت ها و به هم ریختگی های روحی برای بیشتر آقایون اساسا قابل درک نیست!!! به همین خاطر شازده در جملات قصاری اعلام کرد که من بی خودی خودمو آزار می دم یا دارم به خودم تلقین می کنم!
به هر حال وقتی دیشب دوباره حال خراب من عود کرد, گویا شازده متوجه شد که کار از خودآزاری و تلقین گذشته و اگر فکری به حالم نکنه, از دست رفتم! بعد از این که به اندازه یه برکه اشک ریختم, بالاخره تونستم یه کم به مسخره بازی های شازده که در جهت شادسازی من انجام می داد بخندم! بعد هم یه کم با هم حرف زدیم و از این طرف و اون طرف تعریف کردیم و به صداهایی که خانوم کوچولو از خودش درمیاورد خندیدیم و حال من بهتر شد بالاخره! که امیدوارم خوب بمونه!
اگر خدا که این همه مسایل رو برای خانوم ها گذاشته و به انواع و اقسام تغییرات هورمونی و به تبعش به هم ریختگی های خلقی دچارشون می کنه, قدرت درک این ها رو هم به آقایون محترم اعطا می کرد, کلی از مشکلات حل بود!
شک داشتم که این پست رو بنویسم یا نه. حس منفیش رو دوست نداشتم, اما این هم یه بخشی از حال این روزهای منه دیگه!
+ آرزوی عزیزم فوت مادربزرگ نارنینت رو تسلیت می گم. روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشه انشاالله.
++ بازگشت بازیگوش رو هم به عالم وبلاگ نویسی خیرمقدم عرض می نماییم!
هر چی من دوست دارم این روزهای نوزادی خانوم کوچولو کش بیاد و حالا حالاها تموم نشه، هر چی لذت می برم از بوی فوق العاده اش و صدای نفس هاش و قورت قورت شیر خوردنش و ...، بر عکس گل پسر دلش می خواد خواهرش زودتر بزرگ بشه و بتونه بشناسدش، بهش بخنده و باهاش بازی کنه! حس گل پسر این روزها، علاقه و تعصب شدید روی خواهرشه. مدام منتظره تا خانم کوچولو چشماشو باز کنه, اون وقت میاد کنارش می شینه, باهاش حرف می زنه و به زبون خودش قربون صدقه اش می ره! هیچ فرد غریبه ای نباید خواهرشو بغل کنه و کسی هم حق نداره حرف نامربوطی راجع به خانم کوچولو بزنه!
یه بار یکی از مهمونامون مثلا برای به دست آوردن دل گل پسر بهش گفت:"خواهرت خیلی بی ریخته، مثل تو خوشگل نیست!!!" گل پسر به شدت بدش اومد و وقتی رفتن گفت:"خیلی بی ادب بود که گفت خواهرت بی ریخته! دیگه نذار بیاد خونه مون!" یه بار هم یه پسر بچه ده ساله با همراهی مامانش خانم کوچولو رو بغل کرد که یهو گل پسر با گریه خودشو انداخت تو بغل من و گفت:"دلم نمی خواد کسی خواهرمو بغل کنه!" یه دفعه هم یکی از مهمونا رو که نشسته بود کنار خانم کوچولو و می خواست بغلش کنه با ضربات مشت و لگد از پشت سر مورد عنایت قرار داد!
البته در کنار همه این ابراز محبت های قلنبه_که امیدوارم ادامه دار باشه!_، بهانه گیری های گل پسر هم بیشتر شده و گاهی هم رجوع می کنه به دوران نوزادیش, صدای گریه نوزاد از خودش درمیاره و هوس شیر خوردن به سرش می زنه!!! و مواقعی که این هم زمان بشه با گریه های خانم کوچولو، من به شدت باید تمرین آرامش و داشتن اعصاب فولادین انجام بدم! هر وقت فرصت گیر بیارم, گل پسرو بغل می کنم و ناز و نوازشش می کنم و قربون صدقه اش می رم که یه وقت احساس کمبود محبت نکنه بچه ام!
... و البته داشتن دو تا بچه در کنار همه سختی هاش, خیلی خیلی شیرینه. خصوصا مواقعی که هر کدومشون یه طرفم می خوابن و دستای هر دوشون رو تو دستم می گیرم...
اینم برای دوستانی که از حال گل پسر پرسیده بودن.
پنج شنبه مطمئن بودم که شب آخر بارداریمه. یه حس غریبی داشتم, خودم رو در آستانه یه تحول بزرگ می دیدم, مدام به تولد و مرگ فکر می کردم و اشک تو چشمام جمع می شد... آخرین ختم قرآنم رو تموم کردم. آخر شب دوش گرفتم و خونه رو جمع و جور کردم. نصفه شب حالم بد شد. حالت تهوع و استفراغ شدید داشتم. به زحمت تونستم دو ساعتی بخوابم. اذان صبح بیدار شدم, نمازمو که خوندم دردها شروع شد. خوشحال شدم! دیگه نتونستم بخوابم. سر خودمو با لپ تاپ گرم کردم و فاصله بین دردها رو اندازه می گرفتم! منظم بود با فاصله ده دقیقه.
ادامه مطلب ...
خانوم کوچولو
روز جمعه 11/11/1392
ساعت 12:40 بعد از ظهر
متولد شد.
بافتش خیلی ساده اس حتی برای مبتدی ها:
ادامه مطلب ...باید به عوارض ناشی از بارداری که تو کتاب ها و سایت های مختلف اومده, عارضه ای که مبتلا به این روزهای منه و هیج جا هم بهش اشاره ای نشده رو اضافه کرد: وسواس تمیزی! یعنی الان آرامش روحی روانی من تا حد زیادی به تمیز و مرتب بودن خونه ارتباط داره و هیج جوره هم نمی تونم بی خیال بشم! تا چند تا تکه لباس جمع می شه باید ماشین لباسشویی رو روشن کنم, تا یه جا لکه می بینم باید دستمال بیارم پاکش کنم, تا ... خل شدم رسما! قبلا همیشه منع آدمای وسواسی رو می کردم که چرا این قدر خودشون رو اذیت می کنن و تمیزی خونه این قدرها هم مهم نیست, حالا خودم بهش دچار شدم!
سه هفته اس آماده باش کاملم. مدام می شورم و تمیز می کنم و جمع می کنم تا موقع زایمانم همه چی مرتب و آماده باشه. اونم با وجود گل پسر!!! اما می ترسم آخرش هم موقعی که می رم برای زایمان خونه کثیف و نا مرتب باشه!
یه هفته ای تقریبا بی خیال شده بودم, اما امروز باز وسواسم عود کرد و افتادم به جون خونه با بی اعصابی و غرغر فراوان! نمی دونم چی کار کنم با این مرض لاعلاج!!! غبطه می خورم به حالا خانومای بارداری که با آرامش تمام استراحت می کنن و اصلا هم خودشون رو بابت این چیزا اذیت نمی کن! مثل دوستم که قرار بود یه هفته بعد من زایمان کنه اما جمعه بچه اش به دنیا اومده و دو هفته قبل که باهاش تماس گرفته بودم, طبق معمول یه دوره جدید استراحت رو شروع کرده بود به خاطر یه شک کاذب در مورد سوراخ شدن کیسه آبش و مامانش خونه شون بود. وقتی پرسیدم خونه تکونی کردی یا نه, با خونسردی گفت:"نه بابا! ولش کن. دوباره کثیف می شه!!!" اون وقت دیروز که باهاش حرف می زدم می خندید و می گفت:"من که تمام مدت حاملگیم تو استراحت بودم رفتم راحت زایمان کردم, اون وقت تو که این همه کار و نرمش می کنی و تاریخ زایمانت هم جلوتر از من بود, چرا هنوز هیچ خبری نیست؟!" (آیکون کوبیدن سر به دیوار!)
نبودن شازده هم خیلی کلافه ام کرده. این هفته خونه خودمون موندم و داداشم اومده پیشم. بهش زنگ زدم و اتمام حجت کردم که اگر امشب برنگشتی دیگه اصلا نیا! کلی کارمند و بازاریاب استخدام کرده و آموزش داده, اون وقت می گه من کارشون رو قبول ندارم و فروششون خوب نبوده و این طوری پیش بره چک هام برگشت می خوره و ... خودش راه افتاده دنبالشون از این شهر به اون شهر, تو این وضعیت آماده باش من!
+ قرار نبود این پست این شکلی باشه!!! می خواستم عکس بافتنی های جدیدمو بذارم و یه مدل پاپوش خیلی راحت یادتون بدم, اما کابل گوشیم خراب شده و نتونستم عکسا رو بریزم تو لپ تاپ. تو روحش! این شد که اومدم غر زدم!
منم عکسایی رو که چند وقت پیش تو آتلیه گرفته بودیم, با خودم برده بودم. نتیجه دیده شدن این عکسا این شد که چند نفر گفتن هوس کردیم دوباره حامله بشیم که بریم آتلیه عکس بیاندازیم!!!
آخرسر که خداحافظی می کردیم همه گفتن موقع زایمان خیلی دعامون کن, منم گفتم:"باشه, اول شما دعا کنین من بزام اون وقت براتون دعا می کنم!"
+شازده دوباره تو این هفته چند روز می خواد بره سفر. نمی شه هم که نره. دلخورم و هیچ چاره ای نیست جز این که سعی کنم ظاهرا مثل آدمای متمدن با این قضیه برخورد کنم! می ترسم آخرش خانم کوچولو بدون حضور باباش به دنیا بیاد.