-
605
جمعه 26 مرداد 1397 23:29
تنها برنامه ای که این روزا با علاقه از تلویزیون می بینم و خیلی جدی پی گیریش می کنم، مسابقه ی خنداننده شوی شبکه نسیمه. یه برنامه ی متفاوت و جدید که بین برنامه های بی حال و سریال های آبکی فعلی صدا و سیما و در وضعیت کنونی جامعه، دیدنش خیلی برام لذت بخشه! این سری تمام اجراها رو کامل دیدم، بعضیا رو دوبار و هر کدوم رو که از...
-
604
چهارشنبه 24 مرداد 1397 14:37
سر ظهر موقع اذان، صدای زنگ خونه اومد و وقتی تصویر آقای پستچی رو از صفحه ی آیفون دیدم، کلی خوشحال شدم. از اول هفته منتظر اومدنش بودم! گوشی رو برداشتم و گفتم الان میام. چادرم رو سر کردم و زود رفتم دم در! حالا نه که فکر کنین قرار بوده هدیه ای چیزی برام بیاد. نه خیر! از این مدل اتفاقات هیجان انگیز در زندگی من نیافتاده و...
-
603
یکشنبه 21 مرداد 1397 22:59
از عواملی که موجب خشکی مو و موخوره می شه، استفاده ی زیاد از سشوار و اتوی مو و رنگ کردن های مکرر عنوان شده. من اصلا اهل سشوار و اتو کشیدن نیستم مگه مورد خیلی خاصی باشه. اما رنگ کردن مکرر رو به خاطر تنوع طلبی و خودشاد سازی با تغییر ظاهر چرا! حالا اینم که موهای من به طور ژنتیکی خشک و وز داره در کنار این رنگ کردن زیاد،...
-
602
شنبه 20 مرداد 1397 01:37
صورتم رو با ژل شستشو شستم، مسواک زدم، کرم دور چشم و تقویت کننده ابروم رو مالیدم. حالا هم اومدم تو تخت که بخوابم؟! نه کتاب بخونم!!! دوره ی جدید بی خوابی های شبانه ام شروع شده و منم دارم با کمال احترام باهاش برخورد می کنم! کار دیگه ای ازم برنمیاد!
-
601
جمعه 19 مرداد 1397 18:42
دیشب تو مراسم سالگرد آقا جون، طاهره خانم رو دیدم، بعد از چیزی نزدیک به هفده هجده سال و به محض دیدن شناختمش. نمی دونم اون هم من رو دید و شناخت یا نه، چون سعی کردم هیچ جوره در معرض دیدش نباشم! طاهره خانم دختر یکی از دوستان صمیمی مامان بزرگ و دوست عمه ها بود. قدیم خیلی رفت و آمد داشتن و هر ماه تو روضه ی ماهانه ی خونه ی...
-
600
جمعه 19 مرداد 1397 01:26
به بهانه ی اولین سالگرد فوت آقا جون (پدر بزرگ پدریم) رفته بودیم بهشت زهرا و بعد تموم شدن مراسم کوچیک سر مزار و خوندن فاتحه، با شازده و بچه ها به بقیه اموات هم سر زدیم. پدربزرگ مادریم، مامان بزرگ شازده و بعد هم اقوام پدری شازده که همه توی یک قطعه دفن شدن. آرامش قبرستون رو که شبیه آرامش هیچ جای دیگه ای نیست دوست دارم....
-
599
چهارشنبه 17 مرداد 1397 22:14
دیشب با یه کم نگرانی خوابیدم، در حالی که به خودم می گفتم درست می شه، اینم درست می شه، توکل داشته باش... تو خواب رفتم تا حرم امام رضا،یه گوشه نشسته بودم و می خواستم زیارت نامه بخونم، یه غذای مخصوص هم بهم دادن که مال تولد امام جواد بود... تو خواب حالم خوب بود و بیدار که شدم حالم خیلی خوش شده بود. خوابم رو به بهترین شکلی...
-
598
یکشنبه 14 مرداد 1397 19:49
اومدم لباس های تا شده رو بذارم تو کمد، که دوباره چشمم افتاد به لباس های در هم برهم شده ای که بیش تر از یه هفته اس مرتب کردنشون رو پشت گوش انداخته بودم! می خواستم هم چنان به این پشت گوش اندازی ادامه بدم، لباس ها رو بذارم، در کمد رو ببندم و برم که کدبانوی درونم سقلمه زد که هیییی! تنبلی بسه دیگه! این کمد آشفته رو مرتب کن...
-
597
شنبه 13 مرداد 1397 23:50
دقیقا یک هفته ی پیش، روزی که می خواستم خوندن کتاب جدیدی رو شروع کنم _ «آدم کش کور» از «مارگارت اتود» که اول می خواستم از فیدیبو بخرمش، اما بعد تو قفسه های کتاب خونه ی عمومی ای که توش عضوم دیدمش و با خوشحالی امانت گرفتمش_ صبح همه ی کارهای خونه رو انجام دادم. نظافت و جمع و جور و ... که بعد با خیال راحت بشینم به خوندن!...
-
596
سهشنبه 9 مرداد 1397 16:33
بعضی وقتا بچه هایی رو با یه رفتارای بی ادبانه و اعصاب خردکنی می بینم که بهانه گیری ها و دعواها و سر و صداهای گل پسر و خانوم کوچولو _که گاهی خیلی برام کلافه کننده و آزار دهنده می شه_ به نظرم هیچ میاد و خدا رو هزار بار شکر می کنم که چه بچه های خوبی دارم!!! دیروز با دو تا از دوستان صمیمی و قدیمیم یه دور همی عصرونه...
-
595
دوشنبه 8 مرداد 1397 00:31
پنکه رو روشن کردن، جلوش ایستادن و با صدای بلند شعر میخونن، کیف می کنن از حالتی که پنکه به صداشون می ده و غش غش می خندن! بعد یه شعر دیگه رو با هم می خونن! مدل تفریحات سالم زمان بچگی ما! یادش به خیر!
-
594
شنبه 6 مرداد 1397 23:00
امروز جدا از روز مشخصی که هر هفته با برادرا جمع می شیم خونه ی مامان اینا، رفته بودم اون جا. به بهانه ی پرو لباسم که خیاطش همسایه شونه. ظهر لباسم پرو شد ولی با بچه ها تا شب موندیم. می خواستم گرمای هوا بیافته و ترافیک کم بشه، بعد راه بیافتم سمت خونه که مامان گفت شام هم بمونین یه چیزی حاضری میخوریم. شازده می خواست بره...
-
593
شنبه 6 مرداد 1397 01:43
دختر عمه ام و دختر بزرگش که به ترتیب سی و نه و بیست ساله ان تنگ هم روی مبل نشستن و منم کنارشون. با اخم ساختگی به دختر عمه ام می گم:« این دخترت هی عکسای کافه رفتنای دو نفره تون رو می ذاره تو اینستاگرام، من می بینم حسودیم می شه!!!» می گه: «آخی عزیزم! خب دفعهی بعد بهت زنگ می زنیم تو هم بیای!» نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می...
-
592
جمعه 5 مرداد 1397 02:14
وضعیت تخت خواب خانوم کوچولو الان جوری شده که از شدت ازدحام عروسک، جا برای خودش نیست! باید بره یه گوشه ی تخت خودشو جمع کنه و به پهلو بخوابه تا کنار عروسک ها جا بشه! والبته که هیچ جوره هم قبول نمی کنه یکی دو تا از اونا رو بذارم تو کمد تا جا برای خودش باز بشه و می گه دوست دارم همه شون پیشم بخوابن! خیلی هم دقت داره که زیر...
-
591
چهارشنبه 3 مرداد 1397 21:29
علاوه بر معضل بزرگ شام و ناهار چی بپزم که بین همه ی خانما مشترکه، یکی از معضلاتی که گاهی به طور جدی باهاش درگیر می شم، جمع و تا کردن لباس های خشک شده و معضل تر از اون پهن کردن لباسای شسته شده اس، جوری که الان چند ساعته لباس ها رو از تو ماشین درآوردم و ریختم تو سینی، اما حس و حال پهن کردنشون نمیاد! حالا خدا رحم کرده...
-
590
دوشنبه 1 مرداد 1397 22:04
عصر هوس پارک رفتن می زنه به سرم تا بچه ها تلویزیون و گوشی رو ول کن، یه کم جست و خیز بکنن و یه بادی به کله ی هر سه تامون بخوره. اول می ریم کتابخونه تا مهلت امانت کتابم رو تمدید کنم و چند تا کتاب هم برای گل پسر به انتخاب خودش بگیرم در راستای همون رها کردن تلویزیون و گوشی! بعد هم می ریم پارک، بچه ها مشغول بازی با تاب و...
-
589
دوشنبه 1 مرداد 1397 15:41
از دیروز شروع کردم به خوندن کتاب دومی که از کتابخونه امانت گرفتم. «و کوهستان به طنین آمد» از «خالد حسینی» نویسنده ی افغان ساکن آمریکا که قبلا «بادبادک باز» و «هزار خورشید تابان» رو از نوشته هاش خونده بودم، خیلی لذت برده بودم و از طریقشون تا حدی با فرهنگ و تاریخ معاصر و وقایع سیاسی افغانستان آشنا شده بودم. این کتاب هم...
-
588
شنبه 30 تیر 1397 22:26
تابستون و گرما که میاد خونه انگار چسب پیدا می کنه! می چسبم بهش و سخت ازش جدا می شم! همه ی لذت تابستون برای من تو خوابیدن های صبحشه و ولو شدن زیر کولر در حال کتاب خوندن و قلاب بافی، مثل تابستونای زمان محصل بودنم که بعد مدرسه ای شدن گل پسر تابستونام انگار شبیه همون موقعا شده. از اول تابستون باشگاه رفتنم رو تعطیل کردم،...
-
587
پنجشنبه 21 تیر 1397 15:20
دقیقا یادم نیست کِی متوجه شدم که یه کتابخونه عمومی نزدیک خونه مونه، اما اولین باری که خواستم اون جا عضو بشم، گل پسر کوچیک بود و من کارم رو موقتا تعطیل کرده بودم و خیلی از تو خوندن موندن حوصله ام سر می رفت. تو گردش های روزانه مون با گل پسر و کالسکه یه روز تا نزدیکی های کتابخونه رفتم تا شرایط عضویت رو بپرسم، اما از اون...
-
586
یکشنبه 17 تیر 1397 20:25
همراهان قدیمی این جا، می دونن که بافتن عشق جدا نشدنی منه! روزای کشدار تابستون و شبای بلند زمستون بهترین سرگرمیم میل و قلاب و کامواس. از اواخر بهار دوباره بساط بافتن رو راه انداختم و با کامواهای موجود چند تا کار جدید بافتم. یه کیف که تو اینستاگرام مدلش رو دیدم، دلم رو برد و گفتم حتما باید شبیهش رو برای خودم ببافم! و سه...
-
585
جمعه 15 تیر 1397 13:15
یکی از کارایی که هرگز نکرده بودم، درست کردن دلمه ی برگ مو بود. یعنی نه فقط درست نکرده بودم که حتی ندیده بودم چه طوری درست می شه، چون مامان و مامان بزرگم هم اهل دلمه درست کردن نبودن و ما کلا خانواده ی دلمه نپزی هستیم!!! قبل ترها فکر می کردم دلمه اون قدرها هم چیز خاص و خوشمزه ای نیست که ارزش این همه دردسر و وقت گذاشتن...
-
584
یکشنبه 10 تیر 1397 23:41
اتفاق خوشایندی که این روزا افتاده، کم شدن حال و حوصله ام نسبت به فضای مجازیه. به اینستا کم سر می زنم، بیشتر پستهای کانال های تلگرام رو نخونده رد می کنم، حتی مثل قبل پی گیر گپ و گفت های گروه های دوستانه هم نیستم. در نتیجه بیشتر کتاب می خونم و فیلم می بینم! تنها چیزی که از این کم شدن ارتباطم با فضای مجازی دوست ندارم، کم...
-
583
سهشنبه 29 خرداد 1397 01:51
تجربه ی سال های زندگی بهم یاد داده، احساسات خاص زنونه برای آقایون قابل درک نیست. هر چی توضیح بدی، تفسیر کنی، اصلا دست بیاندازی دهنت رو جر بدی، نمی تونی اون ها رو به یه مرد بفهمونی! اما عکسش به نظر من وجود نداره، یعنی این که یه خانم نتونه حس و حال مردش رو متوجه بشه. حالا شاید تمام و کمال درکش نکنه اما می تونه بفهمه...
-
582
دوشنبه 28 خرداد 1397 18:23
از بعد ماه مبارک، تمرکزم رو روی دو تا چیز گذاشتم. اول این که ساعت خوابم رو که چند ماهه به هم ریخته شده درست کنم و از حالت جغدی به شکل آدمیزادی درش بیارم! از زمستون سال گذشته که فکرم درگیر شد و شب ها بی خواب شدم، جهت جلوگیری از فکر و خیال های روان بر باد بده و کلافگی، شب ها رو با کتاب الکترونیک و فایل صوتی می گذروندم و...
-
582
پنجشنبه 24 خرداد 1397 18:30
مفاتیح جلوم بازه.قسمت پایانی اعمال ماه مبارک رمضان، دعای شب آخر و دلم نمیاد بخونمش. باورش سخته که این قدر زود گذشت، چی شد اصلا؟! تا بیایم یه نگاهی بیاندازیم به دور و بر و بفهمیم چی به چیه، بساط مهمونی داره جمع می شه. هنوز دستای من خالیه و بارم سنگین. ماه عزیز نرفته دل تنگشم. به روزهای بعد فکر می کنم که بدون لحظه های...
-
581
جمعه 11 خرداد 1397 01:42
ماه مبارک از نیمه گذشت، این قدر تند و سریع که نفهمیدم چی به چی شد! کار و فعالیت بنده هم تو این ماه مثل خیلی خانومای دیگه زیاد شده و نسبت به ماه های دیگه مدت بیشتری رو در آشپزخونه می گذرونم و این یه تناقض عجیبه بین روزه دار بودن و نیاز به تدارک خوراکی های بسیار! اصلا ما چرا ماه رمضان یه کم تمرین ریاضت کشیدن نمی کنیم که...
-
580. رمضان مبارک
پنجشنبه 27 اردیبهشت 1397 03:14
اولین سحر ماه مبارکه با همه حس های لطیف و قشنگش! حس و حال هایی که مختص سحرهای این ماه عزیزه. موقعی که راه بین زمین و آسمون خیلی کوتاهه. دوستی امروز نوشته بود اگر هم برای ماه رمضان آمادگی پیدا نکنی، ماه خدا میاد و در آغوشت می گیره. حالا تو این ساعات عزیز نشستم و از خدا می خوام از همین اولین دقیقه های مهمانی باشکوهش،...
-
579
دوشنبه 24 اردیبهشت 1397 18:58
در این چند روز باقی مانده تا ماه مبارک، جهت پاره ای از آمادگی های مربوط به این ماه، دوز کدبانو گری در بنده به شدت بالا رفته و افتادم روی دور تند! خونه رو تمیز کردم، سیر داغ و پیاز داغ درست کردم، حبوبات پختم، نعنا خشک کردم... و در آخر هم تمرین پخت نان کردم! سر و سامون گرفتن کارها بوهای جور و واجوری که تو خونه می...
-
578
جمعه 21 اردیبهشت 1397 14:13
تو این اردیبهشت زیبا با بارون های گاه و بی گاه و هوای دل انگیزش، من به شدت دچار به هم ریختگی خواب و اعصابم! در روز حدود پنج ساعت می خوابم اونم به صورت چند تکه و بدون این که بتونم خستگی رو به طور اساسی در کنم! این در کنار مشغله های فکری که هی سعی می کنم بزنمشون کنار و انتظار برای روشن شدن تکلیف مساله ای که می تونه خیلی...
-
577
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1397 01:09
پارسال همین موقع ها بود که به سرم زد یه روتختی ببافم! کلی هم اینستاگرام و سایت های هنری رو زیر و رو کردم به دنبال مدل دلخواه و عکس ذخیره کردم تو گوشیم. اما بعدش به چند دلیل نشد: خیلی نخ لازم داشت، نخ خوب خیلی گرون بود، من اون موقع خیلی بی پول بودم ، بافتش خیلی زمان می بردو می ترسیدم وسط کار دیگه حوصله ام نکشه و ولش...