تجربه به من ثابت کرده بیشتر مردم بلد نیستن یه صحبت به درد بخور کنن! یعنی وقتی می خوان مساله ای رو عنوان کنن به جای این که اصل مطلب رو بگن, کلی آسمون و ریسمون به هم می بافن و یه مثنوی هفتاد من کاغذ تحویلت می دن که تو حالا باید بگردی و از بین اون همه, چهار تا کلمه ای که به کارت بیاد پیدا کنی! من به اقتضای شغلم به شدت با این مساله درگیرم! مثلا طرف می خواد مهریه شو بذاره اجرا, قاعدتا باید راجع به میزان مهریه و اموال شوهرش و شیوه مرسوم کار دادگاه و البته میزان و نحوه پرداخت حق الوکاله صحبت کنه, اون وقت میاد از اول جریان آشنایی با همسرش و ازدواج و تمام مشکلات و دعواها و قهر و آشتی هاشون و ... رو برات تعریف می کنه! یا مثلا می خواد مشاوره تلفنی بگیره برای یکی از آشناهاش. کلی حرفای بی خودی می زنه تا تلفن داغ می کنه بعد هر چی می پرسی پرونده تو چه مرحله ایه؟ رای صادر شده؟ درخواست تجدید نظر داده؟ فلان کار شده؟ بهمان اتفاق افتاده؟ خیلی راحت میگه ایناشو دیگه نمی دونم! خوب پس من چه جوری باید راهنمایی کنم؟ مگه علم غیب دارم؟! خلاصه که زیاده از این موارد و خدا باید چند تا گوش شنوای اضافه به علاوه یه اعصاب تمام فولادین به ما عطا کنه!
هفته پیش مستاجر مامان بزرگم تلفن کرد و گفت یه پرونده تو دادسرا و یه سری مسایل هم تو شرکتشون دارن و نیاز به مشاور حقوقی و خواست یه روز برم شرکتشون. منم که تصمیم گرفته بودم تنبلی رو بذارم کنار و برم دنبال کار,گفتم هفته دیگه یه روز تماس میگیرم و قرار می ذاریم. تا جمعه شب که رفته بودیم مهمونی خونه همین مامان بزرگم و زنگ زد اون جا که من فردا صبح احضار شدم دادسرا و اگه می شه شما یه سر بیاین بالا صحبت کنیم! که این صحبت ها یه دو ساعتی طول کشید و کل جریان اون پرونده ( یکی از همسایه های قدیمشون یه شکایت بی اساس کرده بود.) و مشکلات شرکت رو توضیح داد و منم راهنمایی کردم و خواست که یه سری کارهای دادگاهی شرکتشون رو پی گیری کنم و وکالت نامه هم امضا کردیم و ما رفتیم دنبال کارها. دو شب بعدش باز تماس گرفت که اگه شما خونه مادربزرگتون هستین می شه یه سر بیاین بالا یه سری مسایل هست باید با شما صحبت کنم.( این هفته کلا خونه مامان بزرگم بودیم.) دوباره جریان اون شکایت همسایه شون رو از اول توضیح داد تا یه کلام بگه اون روز شاکی دادسرا نیومده و اون هم با توجه به چیزایی که بهش گفتم بودم یه لایحه نوشته گذاشته تو پرونده!!! بعد رفت سر شرکت و از بدو تاسیسش رو توضیح داد تا اختلافات با شرکا و بدهی ها و غیره که بیشترش رو شب اول هم گفته بود!!! فقط وقت منو تا نصفه شب گرفت! روز بعدش تماس گرفتم که بگم دادگاه کارشناس معرفی کرده برای قیمت گذاری اموال شرکت و چه روزی فرصت دارن تا با کارشناس هماهنگ کنم . گفت من امروز دادسرا بودم و اگه می شه شب بیاین یه سری مسایل هست شما رو در جریان قرار بدم! ولی من که تصمیم گرفته بودم دیگه در جریان مسایلی که ربطی به من نداره قرار نگیرم گفتم برنامه ام معلوم نیست و شب هم که خانومش موقع شام زنگ زد به مامان بزرگم گفتم بهشون بگه دارم شام می خورم و شوهرم هم تازه اومده و بعدش هم مسلمه که نرفتم بالا! این همه کار هم کردم نه یه قرون حق الوکاله گرفتم نه اصلا صحبتی در این باره کردن جز این که گفتن با ما همسایه ای حساب کنین!!!
اون وقت من نمی دونم چرا از این موکل های درست و حسابی که تو فیلما نشون می ده _ مثل همین سریال زمانه که دختره موکل پولدار داره که ماشین مدل بالا می ده, خونه می ده, آخرش هم بادا بادا مبارک بادا _ گیر ما نمیاد؟! همیشه باید حق الوکاله ام رو با مصیبت بگیرم! آقای وکیل بارها توصیه کرده با آشنا کار نکنم ولی چه کنم که موکل غیر آشنا گیر نمیاد!
نتیجه گیری اخلاقی: خیلی مهمه که یاد بگیریم مختصر و مفید حرف بزنیم و مغز طرفمون رو نخوریم!
ب.ن: در راستای پست قبلی این هفته هم نمی ریم خونه مون! به دلیل مشکلات مالی کار چند روزه تعطیله. من حق الوکاله هامو می خوام!!!
کلی حساب کتاب کرده و نقشه کشیده بودم که آخر این هفته کار بازسازی خونه مون تموم می شه و بعد دو ماه به آغوش گرم کاشانه مون بر می گردیم! ولی بازم نشد! نمی دونم چرا هر کی گیر ما میافته این قدر فس فس کاره؟! شایدم من کم طاقتم و قاعدتا باید همین قدر طول بکشه! از پارسال نزدیک عید بود که دلم می خواست دیوارها رو کاغذ دیواری کنیم و سقف رو رنگ و کف رو هم کف پوش تا خونه که حسابی از ریخت افتاده بود یه قیافه ای بگیره! اما شازده خیلی نقشه داشت و برای همین هی کارو عقب انداخت. البته با این وضع قیمت ها این اواخر منصرف شده و رضایت داده بود به همون برنامه من. ولی وقتی فهمید لوله ها پوسیده و مجبور شدیم همه جا رو بکنیم و لوله ها رو عوض کنیم, نقشه هاشو پیاده کرد! برداشتن شومینه, بزرگ کردن و تعویض کاشی های دستشویی, خراب کردن یه مقدار از گچ بری ها, تعویض کابینت ها و ... خلاصه که خونه کن فیکون شد کلا! هفته قبل کار تعطیل بود تا گچ ها خشک بشه. اول این هفته هم نقاش اومد برای نقاشی سقف ها و یکی از اتاق ها و تا فردا مشغوله! بقیه خرده کاری ها هم مونده. حالا خوبه یه آپارتمان کوچیکه! من خیلی خیلی خیلی از این بی خانمانی خسته و کلافه ام. همه زندگیم به هم ریخته! دلم فقط آرامش خونه رو می خواد. واقعا خونه خود آدم بهشته! این هفته که نشد دارم به خودم امیدواری می دم که هفته دیگه تموم می شه! اگر بشه!
حالا مدام تو ذهنم دکوراسیون می چینم و سایت های مختلف و عکس های اینترنتی رو می بینم محض دل خوش کنی! یکی از مسایل مهمم تعویض مبل ها بود که شازده تا هفته قبل می گفت فعلا نمی تونم و باشه برای بعد. ولی من برنامه تعویض مبل ها رو از پارسال عقب انداختم بودم که بعد درست کردن خونه مبل جدید بگیرم. هر چند که اشتباه کردم و باید همون پارسال که پول دستم بود این کارو می کردم. همه کارا رو با هم انجام دادن خیلی به آدم فشار میاره! اما یهویی تصمیمش بر این شد که بریم مبل ببینیم و قیمت بگیریم. دلاوران رو با پرنیان رفتم و یه شب هم با شازده رفتیم نمایشگاه مبل مصلی. مشکل اصلی این بود که سلیقه من و شازده در مورد مبلمان خیلی متفاوته. من مبل راحتی با رنگ های شاد دوست دارم, شازده مبل رسمی با رنگ سنگین! می ترسیدم آخرش کار به دلخوری و نارضایتی بکشه! کلی که تو مبل های استیل گشتیم و شاخامون از شنیدن قیمت ها دراومد, گفتم:"ببین شازده تو داری به من ظلم می کنی! من اصلا مبل استیل دوست ندارم, باهاش راحت نیستم, به درد خونه ما هم نمی خوره! خیلی هم گرونه, من دلم از این مبل راحتی گل گلی ها می خواد!" (پارچه مبل گلدار خیلی مد شده) یه کم دیگه که گشتیم یه مدل از همین گل گلی ها دیدیم و من عاشقش شدم به معنای واقعی کلمه! یعنی دقیقا مبل محبوب من بود! شازده بعد کلی چونه زدن با فروشنده گفت حالا بذار فکرامونو بکنیم بعدا میایم سفارش می دیم. ولی بالاخره راضیش کردم و رفتیم فاکتور کردیم و این مبل ها یه درصد زیادی حال منو خوب کرد و فکر منو از آشفتگی نجات داد!
شب بعدش هم رفتیم خونه رو دیدیم و من کلی از تغییرات ایجاد شده ذوق کردم. ایرادات خونه کامل رفع شده و یه چیز به درد بخوری از توش در اومده! قبلش چند بار دیگه هم رفته بودم اما موقع بنایی که پر خاک و خل بود ولی اون شب دیدم خیلی خوب و دلباز شده. هر چند واقعا نمی دونم به این همه دردسرش می ارزید یا نه؟؟؟!!!
دنیایی هست که تا واردش نشی و باهاش خو نگیری, جذابیت و شیرینیش رو حس نمی کنی. دنیایی که می تونه سخت تو رو وابسته خودش کنه, درد دلاتو بشنوه, شریک شادی و غمت باشه...و از هم مهم تر کلی دوست نازنین بهت هدیه کنه.
دنیایی که دو سال پیش در چنین روزی بهش پا گذاشتم. دنیای دوست داشتنی وبلاگ نویسی!
به خاطر بودن و همراهیتون خوشحالم و ممنون.
این عید زیبا, سالروز ورود بهترین خلق خدا به دنیا مبارک.
ایام به کام!
درد اعتیاد خانمان براندازمون به نت کم بود, مدتیه اعتیاد دیگه ای هم سخت گریبان گیرمون شده: میل و کاموا یا همون بافتنی بافتن! البته بافتنی سال هاست از علایق منه ولی امسال شده اعتیادم! جوری که یه کارو تموم می کنم فورا باید مشغول بافتن یه چیز دیگه بشم و اگه کاموام تموم بشه انگار که موادم تموم شده باشه به طور عجیبی کلافه و بی اعصاب می شم! اینم علت داره البته. وضع کار و کاسبی که شدیدا کساده, خونه و زندگی هم فعلا نداریم, باید سر خودمو با یه چیزی گرم کنم دیگه! و چه چیزی بهتر از بافتنی تو این فصل؟
در عرض چند ماهه اخیر یه بلوز برای خودم بافتم, یه شال و کلاه برای گل پسر, دو تا ژاکت برای نی نی تو راهی دوستم و یه ژاکت نصفه نیمه باز برای گل پسر که فعلا کامواش تموم شده و اون کلافش خونه مامان شازده مونده و تا چند روز آینده بهش دسترسی ندارم. برای همینم امروز حالم بد بود!!! در حدی که بلند شدم رفتم خرازی نزدیک خونه مامانم تا کاموا بخرم برای قل دختر سه قلوها سارافون ببافم. (آرزو به دل موندم برای بافتن لباس دخترونه!) ولی از کامواهاش خوشم نیومد و دست از پا دراز تر برگشتم!
در ادامه برای نشون دادن یه گوشه از هنرایی که همین جوری دارن از انگشتام چکه می کنن عکس اون دو تا ژاکتی که برای بچه دوستم بافتم می ذارم!!! متاسفانه به دلیل خانه به دوشی فعلا به بقیه آثار هنریم دسترسی ندارم!
پ.ن: قالب رو هم محض تنوع عوض کردم! خوبه؟!
دیشب که تلفن کرد و گفت بریم سینما, حس خیلی خوبی پیدا کردم. نه برای سینما رفتن, به خاطر این که مدت ها بود یه گردش دو نفره نداشتیم و این چیزی بود که عمیقا بهش نیاز داشتم. بس که تو این مدت شازده درگیر کار و بنایی بود و خسته و منم کلافه و بی حوصله! حس می کردم خیلی از هم دور شدیم.
می خواستیم فیلم "من و زیبا" رو ببینیم ولی به خاطر شاهکار در کردن من موقع آدرس دادن, مسیرو اشتباه رفتیم و دیر رسیدیم! برای همین رفتیم فیلم "یک عاشقانه ساده" که زیادی یواش بود و موضوعش تکراری! هیجان خاصی نداشت و چندان کیف نداد دیدنش. بعدش من خیلی دلم می خواست بریم بشینیم یه جایی و یه کم حرف بزنیم ولی اون موقع شب نه کافی شاپی باز بود و نه می شد تو اون سرما پارک رفت! برای همین تو ماشین نشستیم و کلی حرف زدیم. از تمام این چیزایی که این مدت ناراحتمون کرده بود و یه مساله مهم که بحثش از قبل نصفه نیمه مونده بود و لازم بود تمومش کنیم! آخرش شد معذرت خواهی و یه دل سبک شده و یه حال خوب! شازده خداحافظی کرد و رفت خونه مامانش تا فرداش صبح زود که می خواست بره خونه خودمون مسیرش نزدیک تر باشه و تو ترافیک نمونه, منم رفتم خونه مامانم و یه شب به خیر پیامکی داشتیم که بازم حالمو بهتر کرد! چرا گاهی یادمون می ره که چیزای به این کوچیکی چه قدر می تونه آرامش بخش و خوشحال کننده باشه؟!