امروز از صبح خونه تو سکوت و آرامش دلچسبی فرو رفته، بی صدای جیغ و داد و دعوای بچه ها! گل پسر با بچه ها ی مسجد محل رفته اردو و خانم کوچولو بی صدا با عروسکاش بازی می کنه و مغز من هم بعد مدت ها استراحت! با آرامش تلویزیون می بینم و با تلفن صحبت می کنم بی این که صدای جیغ و فریاد بچه ها وقفه ای توش ایجاد کنه!
به این فکر می کنم که چه قدر خوبه بیشتر تعطیلات تابستونی گذشته و یک ماه و اندی بیشتر به شروع مدرسه ها نمونده! زمان مدرسه همه چیز نظم و تربیت بهتری داره، حجم دعواهای خواهر و برادری هم کم تره و آرامش من بیشتر. تازه اگه بتونم خانم کوچولو رو هم بذارم مهد_ یعنی با وجود وابستگی زیادش به من، تو مهد کودک بند بشه_ اون وقت بعد چندین سال می تونم بالاخره برای خودم یه زمان اختصاصی داشته باشم که بدون دلشوره ی بچه ها، به کارای مورد علاقه ام برسم، مثلا باشگاه و استخر برم، کلاس خیاطی پیشرفته ثبت نام کنم... وای که چه قدر این رؤیا پردازی ها زیر باد کولر دلچسبه!
انگار فقط موقع عزاس که همه ی فامیل بی دعوت و تعارف دور هم جمع می شن، به هم کمک می کنن، با هم مهربون می شن! تو این چند روز کلی از فامیلا رو بعدچندین سال دیدم. بچه ها بزرگ شده بودن و بزرگترا پیر! دور همی های این روزای خونه آقا جون، با وجود این که تو عزا بود اما من حس می کردم بیشتر از دور همی های قبلی بهمون خوش می گذره! با دخترعموها و دختر عمه ها نشستیم دور هم و کلی از این طرف و اون طرف حرف زدیم و خندیدیم بی این که کسی هول برگشتن به خونه رو داشته باشه. شاید همه ی اینا به خاطر روح شوخ طبع و لبای خندون آقا جون بود که انگار بعد رفتنش هم دوست داشت ما خوشحال باشیم!
تو این چند روز خیلی خاطرات بچگی مو که با آقاجون داشتم مرور کردم. اون همه مهربونی و حوصله شو، جیبای همیشه پر از تخمه و آب نبات و بادکنکش رو، شعر خوندناش رو، وقتایی که می بردمون پارک، و از ته دل خواستم روحش شاد و آروم و راحت باشه...
صبح که می خواستم گل پسر رو ببرم کلاس، اومدم شال مشکیم رو از جالباسی بردارم که یادم افتاد آقاجون چه قدر عاشق رنگای شاد بود،که چه قدر خوشش می اومد اگه لباس قرمز تنمون می دید! به جاش روسری زرشکیم رو برداشتم و با لبخند گفتم روحت شاد آقاجون!
آقا جون همیشه می گفت دوست داره تا نود سالگی عمر کنه، اما دو سال زودتر تو سن هشتاد و هشت سالگی بار سفر رو بست و بعد یه ایست قلبی در حالی که آخرین کلامش «یا اباعبدالله» بود، رفت و راحت شد از اون همه درد و مریضی...
بعد خاکسپاری طبق معمول بیشتر از بقیه کنار قبر موندم و برای اولین بار تلقین خوندم. تلقین دومی که توصیه شده بعد اتمام خاکسپاری خونده بشه. با عمه کوچیکه نشستیم کنار قبر و از روی مفاتیح با هم بلند بلند دوباره برای آقا جون تلقین گفتیم و بعد از رفتن همه با مامان موندیم و براش قرآن خوندیم.
مراسم تشییع جنازه تجسم عینی مرگه و سرنوشت محتوممون. هر موقع تو این مراسم شرکت می کنم خودمو کفن شده و تو تابوت تصور می کنم و به این فکر می کنم که اون موقع چه اوضاع و احوالی خواهم داشت؟ و عمیق تر از همیشه از خدا عاقبت به خیری می خوام و لطف و بخشایشش رو.
امروز خیلی به این فکر می کردم که بعد مرگم کسی کنار قبرم می مونه برام قرآن بخونه تا تنها نمونم و وحشت نکنم؟ کی می مونه؟
کفنم رو درآوردم، نگاهش کردم و روش دست کشیدم. می خوام بذارمش جایی که از این به بعد بیشتر جلوی چشمم باشه....
+ممنون می شم پدربزرگم رو به فاتحه و صلواتی مهمون کنید.
از دیشب تا حالا دارم به این فکر می کنم که بدترین اتفاق ها چه قدر ساده و غیرمنتظره می تونن پیش بیان، که چه طوری تو چند لحظه ی ناقابل ممکنه همه چیز عوض بشه، همه چیز از دست بره.
از دیشب تا حالا دارم خدا رو شکر می کنم. شکر می کنم که بعد اون چند دقیقه ی وحشتناک که یکی از بزرگ ترین ترس های زندگیم رو تجربه کردم، همه چیز رو دوباره به حالت عادی برگردوند. که شازده رو بعد رد کردن یه سکته ی خفیف _موقعی که بعد شام دور میز آشپزخونه نشسته بودیم و من سرخوشانه داشتم گل گاو زبون دم میکردم_ دوباره بهمون داد و سعی می کنم فکر نکنم به این که اگه اون دقیقه های جهنمی این جوری ختم به خیر نمی شد، الان چه وضعیتی داشتیم...
شاید خدا می خواست تو این اوضاع بلبشو یادمون بیاره مسایل خیلی مهم تر و بزرگتری از مشکلاتی که مدت هاس درگیرشیم هم وجود داره، که سلامتی و با هم بودنمون یکی از بزرگترین نعمت هاشه و باید بیشتر قدرش رو بدونیم، که امیدوارمون کنه این مشکلات هم می تونن ختم به خیر بشن...
یه اتفاقاتی هم هستن که با همه ی کوچیکی و کم اهمیت بودن ظاهری شون، می تونن حس و حال خوشی به آدم بدن.
مثل این که صبح تصمیم بگیری فلان غذا رو واسه شام بپزی و از بعد از ظهر مشغول آماده کردن مقدماتش بشی. بعد شب که همسر گرامی میاد و تو رو در حال آماده کردن اون غذا می بینه، گل از گلش می شکفه و می گه که خیلی هوسش رو کرده بوده و از صبح تو فکرش بوده! حسابی می خوره و سفارش می کنه یه ظرف بزرگ هم برای ناهار فرداش کنار بذاری!
به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
صبح بعد از این که گل پسر رو راهی کلاس فوتبال می کنم، پنجره رو باز می کنم تا هوای خونه عوض بشه و پتو و بالش میارم روی مبل تو هال که خنک تره و کم نورتر یه کم بخوابم . شب ها که دیر می خوابیم و بعد از ظهرها هم با وجود سر و صدای بچه ها نمی شه خوابید، تنها فرصت خواب صبح هاس که سعی می کنم هیچ جوره از دستش ندم!
چشمام تازه گرم شده که یه وانتی توی کوچه صدا می زنه: «سبزی تازه، پیاز، سیب زمینی...» غلت می زنم و صبر می کنم صدا قطع بشه تا به بقیه ی خوابم ادامه بدم. این بار دارم خواب می بینم که یه صدای بلندتر تو کوچه می گه: «آهن آلات، ضایعات، لوازم منزل، خریداریییییییییم»! با کلافگی خودمو جابجا می کنم و سعی می کنم دوباره بخوابم که یه وانتی دیگه از پشت بلند گو می فرمایند: «خیار و موز و زردآلو، گیلاس داریم با آلبالو»!!!! ایشون طبع شعر هم دارن گویا!
اصلا قصد ناامید شدن ندارم که تلفن زنگ می خوره. از این تماس های تبلیغاتی روی اعصاب و من با خونسردی تلفن رو قطع می کنم! چشمامو می بندم و با خواب کلنجار می رم که دیلینگ زنگ واحدمون رو می زنن از چشمی نگاه می کنم، یه دستی به موها و لباسم می کشم و درو باز می کنم. خانم همسایه روبروییه و می خواد بدونه اسم مدیر جدید ساختمون چیه و تو کدوم واحده. بعد هم سر درد دلش باز می شه که یکی از همسایه ها موقع خروج از پارکینگ زده به ماشینش، سپرش رو داغون کرده و اصلا هم به روی خودش نیاورده. که عجب زمونه ی بدی شده و مردم به هم رحم نمی کنن و این جور صحبت ها!
خانم همسایه که می ره، گل پسر بر می گرده و یه کم بعدش هم خانم کوچولو از خواب بیدار می شه! منم کسل و خوابالو بدون حوصله ی انجام هیچ کاری روی مبل نشستم و خمیازه می کشم!
چه صبح دل انگیزی!!!
تو گالری گوشی من بعد از عکسای بچه ها، بیشتر از هر چیزی مدل و نقشه قلاب بافیه. همین طور که تو اینستاگرام بین صفحاتی که دنبالشون می کنم _ که جز دوست و آشناها بیشتر صفحات اختصاصی بافت هستن_ چرخ می زنم، از هر طرح و مدلی که خوشم بیاد عکس میگیریم . به علاوه این که گاهی دنبال یه چیز خاصم و کلی سایت رو به دنبالش زیر و رو می کنم و مدل های مورد پسند رو ذخیره. در نتیجه قسمت اسکرین شات گالری گوشی من در حد یه ژورنال تخصصی قلاب بافیه!
از بین این همه طرح و مدل یه سریش کاندید هستن برای بافته شدن. اما مشکل این جاس که کاندیداها این قدر زیادن که من نمی دونم باید کدوم رو انتخاب کنم! کامواهای خوبی که لذت بافتن رو بیشتر می کنن و نتیجه ی کار رو دل چسب تر هم این قدر قیمتشون بالاس که برای یه پروژه ای مثل روتختی یا پتو که مدت هاس تو فکرشونم باید با یه جیب پر از پول راهی راسته ی کاموا فروشی ها شد. نمی شه وقتی یه طرح رنگارانگ مد نظرمه، ریسک کنم و تک تک کاموا بگیرم، بعد یه وقت برای ادامه ی کار دیگه از اون مارک و رنگ پیدا نکنم و کارم نصفه بمونه. یه هم چین پول زیادی هم که الان در دسترسم نیست!
در نتیجه منِ معتاد به بافتن، فعلا مدتیه بدون در دست داشتن بافتنی موندم. باید تصمیم بگیرم و یه بافت جدید رو شروع کنم. چیزی که حالم روبهتر کنه، اعصابم روآروم تر و فکر و خیالای تموم نشدنی رو دور!
برنامه گذاشته بودم که برای رفع مشکل دیرخوابی های خانم کوچولو، صبح ها زودتر بیدارش کنم و عصرها ببرمش پارک تا بازی خسته اش کنه و شب زودتر خوابش ببره.
نتیجه این که ساعت خواب فرقی نکرده، اما در طول روز به دفعات شاهد غر زدن ها، بهانه گیری ها، گریه ها وجیغ های بنفش و خیلی بنفش خانوم کوچولو هستیم!
چون اعصاب وتوانم رو که با این برنامه به شدت دچار ضعف شده لازم دارم، از این به بعد می ذارم صبح ها هر چه قدر می خواد بخوابه، پارک و بیرون رفتن هم تعطیل! به همون روال تنبلانه ی آروممون ادامه می دهیم باشد که رستگار شویم!
نتیجه ی اخلاقی: با دهه نودی ها هر کی درافتاد، ورافتاد!
خداوندگارا صبر جمیل عنایت فرما!
یکی از موارد آزار دهنده و گاهی تعجب برانگیز برای من دیدن غلط های املایی افراد تحصیل کرده اس، خصوصا در مورد کلمات رایج و دم دستی! اصلا نمی تونم بفهمم کسی که حداقل دوازده سال توی مدرسه و با حجم بالایی از کتاب های درسی تحصیل کرده چرا باید غلط املایی داشته باشه؟! حالا کسایی که دانشگاه هم رفتن دیگه هیچی!
قدیم ها که وبلاگستان پر رونق بود بین وبلاگ نویس ها زیاد می دیدم که کلمات رو اشتباه بنویسن و از اون جایی که بنده خیلی نسبت به زبان و ادبیات فارسی احساس مسئولیت می کنم، معمولا می رفتم شکل درست املای اون کلمه رو تو بخش نظرات براشون می نوشتم!
از وقتی هم که این شبکه های اجتماعی باب شده، اوضاع بسیار خراب شده. این حجم بالای اشتباهات نگارشی واقعا کلافه ام می کنه.
یک بار توی یکی از مهونی های دوستانه مون حرف همین مساله شد و من با جدیت تمام گفتم :«غلط املایی داشتن نشونه ی کم سوادیه و برای یه آدم درس خونده خیلی زشته که اشتباه بنویسه و اصلا یه جورایی بی کلاسیه!» حالا درسته که باعث شد کلی سر به سرم بذارن و به این حساسیتم بخندن، اما بعد از اون دیدم خیلی تو چت های گروه تلگراممون دقت می کنن درست بنویسن، اگر املای یه کلمه رو ندونن سؤال می کنن و یه موقع هم که کسی چیزی رو غلط بنویسه سریع بهش تذکر می دن و می گن بدو تا گُلی نیومده دعوات کنه درستش کن!!! جای امیدواری داره واقعا!
دیشب تلویزیون رو روشن کردم که خندوانه ببینم. فکر می کردم مرحله ی بعدی مسابقه ی خنداننده شو باشه و وقتی دیدم مسابقه ای در کار نیست یه کم حالم گرفته شد. اما وقتی مهمون برنامه اومد گل از گلم شکفت! چون ایشون کسی نبودن جز دبیر انجمن نگارش و درست نویسی و من با دقت تمام حرفاشون رو گوش کردم!
جالب ترین بخش صحبت هاشون این بود که تعداد واژگان مورد استفاده ی مردم امروز خیلی کم شده. فردوسی تو شاهنامه که سعی کرده با کلمات فارسی باشه، از نُه هزار واژه استفاده کرده اما طبق تحقیقاتی که شده امروزه ما فقط از هفتصد واژه استفاده می کنیم، مجری های تلویزیون هم فقط از دویست و بیست واژه! در واقع ما خیلی کلمه بلدیم اما تو گفتگوهامون ازشون استفاده نمی کنیم!
و مسأله ی دردناک دیگه این که با وجود تلاش ها و تذکرات بسیار انجمن ویرایش و درست نویسی به صدا و سیما و رسانه های دیگه، کسی بهشون توجه نمی کنه!
حالا قرار شده یه کمپینی به نام «من دوستدار زبان فارسی هستم» راه بیافته و یه لوگو هم براش طراحی بشه که مردم تو اینستاگرام به اشتراک بذارن. امیدوارم این جوری درست نوشتن مد بشه تا حداقل مردم به خاطر مد بودنش بهش توجه کنن و یه مقدار از این حجم فاجعه بار غلط نویسی ها کم بشه ان شاالله تعالی!!!