-
576
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 14:27
تابستون سال قبل، تو دوره ای که حال روحیم چندان روبراه نبود و یه سری مشکلات به همم ریخته بود، پناه بردم به گلدوزی. دوست نازنینی دارم که تو گلدوزی استاده و یه روز که قرار بود برم خونه شون بهش گفتم چند تا از دوخت های کاربردی رو بهم یاد بده. تا شب با هم گلدوزی کردیم و حرف زدیم و درددل کردیم. بعدش من هر جا رو گیرم اومد...
-
575
شنبه 1 اردیبهشت 1397 04:35
چند سال پیش روز تاسوعا رفته بودم یه حسینیه ی کوچیک تو محله ی پدری، اون روز بارون شدیدی می بارید و دلم یه روضه ی حسابی می خواست، که بین همه روضه ها روضه ی حضرت اباالفضل رو یه جور دیگه دوست دارم... سخنران اون جا آدم عارفی بود و صحبت هاش بسیار دل نشین. مهم ترین چیزی که از صحبت های اون روزشون یادم مونده و هر وقت صحبت...
-
574
پنجشنبه 30 فروردین 1397 18:06
از بعد عروسی برادر جان، برای خانوم کوچولو سؤال مطرح شده بود که من لباس عروس دارم یا نه! بعد که فهمید دارم، کلی خوشحال شد و خواست که نشونش بدم. منم چون خیلی دم دست نبود، گفتم بعدا بهت نشون می دم و انداختم پشت گوش. داشتم کتاب می خوندم که خانوم کوچولو از بازی کردن فارغ شد، اومد بالا سرم و اصرار به اصرار که به خدا (همون...
-
573
یکشنبه 26 فروردین 1397 02:38
خاصیت زیارت این جوریه که وقتی نرفتی دلتنگ حرمی، وقتی می ری و برمی گردی دل تنگ تر می شی! یه ماه نشده از زیارت امام رئوف برگشتیم و دم عید مبعث دوباره دلم پرکشیده بود برای حرمشون و اون همه حال خوشی که تو فضاش موج می زنه و کافیه یه نفس عمیق بکشی تا بهترین احوال دنیا برن توی وجودت! برای دم غروب تو صحن آزادی، همون موقعی که...
-
572.از کتاب هایی که می خونم
پنجشنبه 23 فروردین 1397 18:54
یکی از اتفاقات خوب سال گذشته، شروع رفاقتم با فیدیبو بود. قبل اون با تجربه ی خوندن چند نسخه ی پی دی اف، ارتباط خوبی با کتاب الکترونیکی نداشتم و اگه کاغذ کتاب رو لمس نمی کردم خوندنش بهم نمی چسبید! اما یه شب طی صحبتی که تو خونه ی مامان در این مورد شد، برادر بزرگه و برادر کوچیکه کلی از فیدیبو تعریف کردن این که کتابای خوبی...
-
571
سهشنبه 21 فروردین 1397 19:36
سی و چهار ساله شدم. تولدهای بعد از سی سالگی به نظرم یه جورایی به هم شبیهن. نه شور و هیجان تولدهای سال های قبلش رو دارن و نه بی تفاوتی. با این حال دوست داشتنین، یاد آور این که سال به سال کامل تر می شی ، عاقل تر و عمیق تر. بعد از سی سالگی رو دوست دارم. اون جنگیدن و جدال سال های بیست سالگی رو نداره، موقعی که می خواستم...
-
570
یکشنبه 19 فروردین 1397 08:02
سخت از خواب بیدار شدم، تلو تلو خوران و با چشمای به هم چسبیده! نماز صبح رو خوندم و گل پسرو ناز و نوازش کردم تا بیدار بشه و آماده ی رفتن به مدرسه. گل پسر دیر حاضر شد و منم که خوابالو بودم، در نتیجه پیاده روی صبحگاهی رو تعطیل کردم و با ماشین گل پسر رو رسوندم. هیچ هم حس و حالش نبود که ماشین رو بذارم و برم تو پارک بزرگ...
-
569
جمعه 17 فروردین 1397 13:26
دیشب شام مهمون داشتیم، به مناسبت سال نو. جدا از وقتی که صرف نظافت منزل و خرید شد، چندین ساعت با شازده مشغول آشپزی و آماده کردن موارد پذیرایی بودیم. دو مدل غذای زمان بر درست کردیم که یکیش پیشنهاد من بود و یکیش پیشنهاد شازده، برای این که مهمون ها رو تحویل گرفته باشیم و غذاهایی رو براش تدارک ببینیم که می دونستیم خودشون...
-
568
سهشنبه 14 فروردین 1397 15:28
تعطیلات نوروزی امسال رو اگر بخوام به طور خلاصه تعریف کنم شامل دو نکته بود: زود گذشتن و خستگی مداوم! طبق معمول خیلی از برنامه هام عملی نشد _که البته چند سالیه سعی میکنم از قبل خیلی نقشه نکشم که با عملی نشدنشون حالم گرفته نشه!_ خیلی از عید دیدنی هامون موند و تهران گردی هم زیاد نداشتیم، یعنی جای جدیدی رو نشد ببینیم. دو...
-
567
شنبه 11 فروردین 1397 18:41
بعد مراسم عروسی برادرجان این قدر خسته بودم که دو روز استراحت کردم! بعد که خستگیم برطرف شد، با خیالی آسوده از این که شکر خدا همه چیز به خیر و خوشی برگزار و تموم شد، امروز اندکی به زندگی عادی برگشتیم. شازده صبح رفت سر کار، گل پسر مشغول انجام تکالیف نوروزیش شد و منم یه سر و سامون اساسی به اوضاع خونه که خیلی کثیف و به هم...
-
566
چهارشنبه 8 فروردین 1397 00:00
دل خوشی یعنی این که عروسی برادرت باشه! بعد از کلی تلاش و تدارک، بالاخره فردا شب داداش وسطی داماد می شه و می ره سر خونه و زندگی خودش. عروسی بستگان درجه اول هم هیجانش زیاده و هم کار و زحمتش. بنده از اون جایی که تنها خواهر دامادم و عروس هم خواهر نداره، تمام وظایف خواهرانه رو متقبل شدم! حالا هم خسته ام و هم ذوق زده و دست...
-
565ّ مبارک بادت این سال و همه سال
سهشنبه 29 اسفند 1396 16:19
بامداد امروز بعد دوازده ساعت تو جاده بودن رسیدیم خونه و از صبح مشغول کارم. جابجا کردن وسایل، جمع و جور کردن و لباس شستن. قبل سفر با شازده قرار گذاشته بودیم جوری برگردیم که روز اول عید تهران باشیم. هیچ وقت دوست نداشتم کل تعطیلات عید رو سفر باشم و دید و بازدیدها و دور همی های فامیلی رو از دست بدم. بس که تو طول سال همه...
-
564
شنبه 26 اسفند 1396 20:47
روزهای آخر ساله و متفاوت با همه ی آخر سال های اخیر. خبری از بدو بدوها و خریدهای دم عید نیست. بار سفر بستیم _یه سفر خانوادگی که مدت ها منتظرش بودم_ با ماشین راه افتادیم سمت مشهد و امروز زائر امام رئوف شدیم. و چی می تونست بهتر از این حسن ختام امسال باشه؟! الهی شکرت! +دعاگوی همه دوستان و همراهان و خوانندگان عزیز هستم.
-
563
شنبه 19 اسفند 1396 23:10
به نظر من آشپزی، خصوصا از نوع کیک و شیرینی پزی، از اون حال خوب کن های اساسیه و یه ترفند عالی برای به جا آوردن حال و حوصله. اما این در صورتیه که با دقت و آرامش آشپزی کنی و بتونی از روند آماده کردن مواد غذایی لذت ببری. به همین خاطر اصلا نباید یه وروجک کوچولو تمام مدت تو دست و پات باشه و مدام حرف بزنه و بخواد به وسایل...
-
562
جمعه 18 اسفند 1396 14:00
یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: مادرو ببین، دخترو بگیر! قبل ها اصلا این رو قبول نداشتم. به نظرم بین من و مامان یه دنیا تفاوت بود و ما هیچ ربطی به هم نداشتیم. خیلی از کارای مامان برام قابل درک نبود و قبولشون نداشتم و فکر می کردم من با یه شیوه ی کاملا متفاوت زندگی خواهم کرد! اما هر چی سال های عمرم گذشتن، من بیشتر شبیه...
-
561
سهشنبه 15 اسفند 1396 21:02
بعد عمری که همیشه خودم موهام رو رنگ می کردم، یه رنگ موی فانتزی جینگولی با گذشت و گذار از نت پیدا کردم و از ترس ا ین که خودم نتونم عینش رو در بیارم، به خاطر دو تا مهمونی و مولودی پیش رو بلند شدم رفتم آرایشگاه. قبلش هم عکس رنگ مورد نظر رو برای آرایشگر با تلگرام فرستادم و قول داده که عین همین رنگ رو برام درمیاره. حالا...
-
560
سهشنبه 15 اسفند 1396 14:27
دیشب گل پسر با سرفه های شدید از خواب پرید و وقتی با خوردن شربت و شیر نشاسته و کلی قربون صدقه دوباره خوابید، اعلام کرد حالش خوب نیست و فردا مدرسه نمی ره. صبح هم علی رغم این که حالش اون قدرا بد نبود که نتونه سر کلاس حاضر بشه، با ناله گفت که خیلی مریضه و نمی تونه بره مدرسه! منم که احساس کردم بیشتر خسته اس تا مریض و...
-
559
شنبه 12 اسفند 1396 18:50
روزایی که هیچ حال و حوصله ندارم، می دونم که تا بلند نشم و یه کاری انجام ندم حالم سر جاش نمیاد! اینه که بعد چند روز تنبلی، بالاخره امروز یه تکونی به خودم دادم. علی رغم خمیازه کشیدن های مکرر و بی حوصلگی شدید صبح، وقتی صدای وانت میوه فروش محل تو کوچه اومد، بلند شدم چادرمو سر کردم و رفتم دم در، یه کم خرید کردم و با شستن و...
-
558
سهشنبه 8 اسفند 1396 15:16
بعد چند هفته ی مداوم کار زیاد، از خونه تکونی و مهمونی تولد خانم کوچولو تا مراسم فاطمیه ی خونه ی پدری شازده، حالا به طرز عجیبی بی کار موندم و حوصله ام سر رفته. طوری که با وجود کتاب خوندن و فیلم دیدن های زیاد باز هم وقتم کامل پر نمی شه! درست که فکر می کنم الان فقط به یه پول قلنبه نیاز دارم که باهاش برم خرید! چرخ بزنم تو...
-
557
سهشنبه 1 اسفند 1396 02:16
پر روزی ترین ایام سال همیشه برام همین روزهای فاطمیه اس. روزی های معنوی، حس های ناب، حال های خوب. توسل به بهترین و مهربون ترین مادر عالم، حس آرامش داره، اطمینان به این که دست هات خالی از پیششون برنمی گرده. اما غم روضه های فاطمیه جنس غمش فرق داره انگار با بقیه ی روضه ها. بیشتر دل رو می سوزونه. و چه قدر محتاجم به این...
-
556
چهارشنبه 25 بهمن 1396 22:46
پارسال روز ولنتاین شازده با یه دسته گل بزرگ و خیلی قشنگ اومد خونه. از اون جایی که ما هیچ وقت رسم کادو گرفتن و جنگولک بازی های مرسوم برای ولنتاین رو طی سال های زندگی مشترکمون نداشتیم، من به همون اندازه که از گرفتن اون دسته گل ذوق کردم، متعجب شدم! بعد کلی سر به سر شازده گذاشتم که چه طور شده بعد این همه سال برام هدیه ی...
-
555
سهشنبه 24 بهمن 1396 18:59
هوای تهران مثل بهشت شده! نم نم بارون با یه خنکی ملایم که بعد آلودگی وحشتناک هفته ی پیش، خیلی خیلی مزه می ده و حال خوب کنه! الهی شکر! یه هم چین هوای دل انگیزی سر ذوقم آورده. شال و کلاه کردم رفتم سوپری محل تخم مرغ گرفتم تا کیک بپزم با یه رسپی جدید و ساده. کیکم تو فر پف کرده و بوی خوشش بلند شده و اگر نتیجه خوب از کار...
-
554
شنبه 21 بهمن 1396 21:52
ساعت بیست و یک شب بیست و یکم بهمن ماه تلویزیون الله اکبر پخش میکنه و تصاویر روزهای انقلاب، نزدیک چهل سال پیش. همون روزایی که مردم با هم و کنار هم بودن. دلاشون پر امید و آرزو بود. هدف مشترک داشتن و کلی چشم انداز های روشن. روزایی که همه چیز رنگی و قشنگ بود. برای هزارمین بار فکر می کنم چرا و چه طوریه که با وجود اون...
-
553
چهارشنبه 18 بهمن 1396 12:11
دیروز یه نفر اومد برای تمیز کردن خونه. در واقع برای کارای عید و خونه تکونی . در نتیجه همکاری من و اون خانم، خونه زیر و رو جارو و دستمال کشیده شد، دیوار ها و پنجره ها تمیز شد، پرده ها و ملافه ها و رومیزی ها و ظرفای دکوری و ... شسته شد و کلا حال خونه خیلی خوبه الان! من فقط مبلا رو شامپو فرش بکشم و داخل کمدا رو مرتب کنم...
-
552
شنبه 14 بهمن 1396 20:27
زمان بچگی یکی از آرزوهام این بود که موهای بلند داشته باشم تا کمرم و موقع راه رفتن پستم پیچ و تاب بخورن، عین پرنسس ها! اما خب مامان نمی ذاشت موهام حتی یه کم بلند بشه! مرتب منو با خودش می برد آرایشگاه و می داد موهامو مدل کرنلی کوتاه کنن. چیزی که ازش متنفر بودم! موهای من فر بود و پرپشت و بلند بودنش یعنی دردسر و زحمت...
-
551. چهار سالگی
چهارشنبه 11 بهمن 1396 23:24
امروز برای خانم کوچولو از خاطرات چهار سال پیشم گفتم، از روز به دنیا اومدنش. با دقت و علاقه همه ی حرفام رو گوش داده و مرتب سؤال پرسیده. که چه قدری بوده، چه جوری گریه می کرده، چی می خورده و ... اون وسط از خاطرات روز تولد گل پسر هم تعریف کردم. از این که شب اول تو بیمارستان قشنگ و آروم خوابید، بر عکس خانوم کوچولو که تا...
-
550
شنبه 7 بهمن 1396 22:31
چندین ماهه تو این پاییز و زمستون خشک امسال، منتظر همچین موقعی هستم که پرده رو بزنم کنار و ببینم برف همه جا رو سفید پوش کرده! حالا امشب که این اتفاق خجسته افتاده، من سرما خورده و بی حال و فین فین کنانم! خانم کوچولو هم وضعش مثل منه و با نق زدن ها و گریه هاش کلافه ام کرده! البته که نمی شه از اومدن برفی که این همه وقت...
-
549
شنبه 7 بهمن 1396 16:43
هر بار که مدرسه گل پسر جلسه اس و صحبت های مادرهای هم کلاسی هاش رو می شنوم و متوجه می شم بعضی ها چه قدر نگرانی بابت درس بچه هاشون دارن و چه قدر باهاشون به خاطر درس و مشق سر و کله می زنن و همیشه هم از معلم و مدرسه انتقاد دارن، پیش خودم فکر می کنم اینا فازشون چیه دقیقا؟! و البته شاید اونا هم اگه بفهمن من تا حد امکان تو...
-
548
پنجشنبه 5 بهمن 1396 17:37
موقع نماز خوندن من یکی از اوقات تفریح خانوم کوچولوئه! ازم آویزون می شه و موقع سجده پشتم سوار. منم باید مواظب باشم تعادلم به هم نخوره و چادر نمازم از سرم در نیاد. بعد تموم شدن نماز هم بلافاصله دستاشو میاره جلو که نون بیار کباب ببر بازی کنیم! خلاصه که نمازهایی می خونم با حضور قلب و معنویت بالا! تقبل الله!
-
547
شنبه 30 دی 1396 20:28
بوی کتلت پیچیده تو آشپزخونه. بوی دل انگیز کتلت! این بو یعنی این که حال و حوصله ام واسه آشپزی و ایستادن پای اجاق گاز خوبه، یعنی حالم خوبه! امروز از اون روزای خوب بوده، به خیلی از کارام رسیدم، شازده برای ناهار پیشمون بوده، بچه ها هم اذیت نکردن و آروم و قشنگ بازی کردن و نقاشی کشیدن. حالا با خیال راحت نشستم روی یکی از...