یکی از دوست داشتنی ترین رسوم از نظر من خونه تکونیه! پاک کردن گرد و غبارها، دور ریختن وسایل اضافه، تمیز و مرتب و کردن گوشه کنار خونه و پیچیدن بوی مواد شوینده مثل یه جور مدیتیشن برام آرام بخشه. حالا بعد حدود سه هفته انجام این مدیتیشن به طور آهسته پیوسته و دور کردن بخشی از بدحالی هام همراه تمیز کردن کثیفی ها، خونه ای داریم دل انگیز و دل پذیر که با نگاه کردن بهش خوش خوشانم می شه!
حالا می ریم که داشته باشیم یک آخر اسفند دلپذیر و دوست داشتنی رو ان شاءالله!
یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج کردن مامان هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.
خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت! حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم!
من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.
من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم!
از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود.
چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟!
سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت!
زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته! قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم!
واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!
دیشب برای خرید هدیه تولد برادرزاده شازده، از یه فروشگاه لوازم التحریر سر درآوردیم و بعد از بررسی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها، حجم زیاد جعبه کادویی های قرمز، قلب ها و خرس های قرمز در اندازه ها و شکل های مختلف که اون سمت فروشگاه چیده بود نظرم رو جلب کرد. تازه یادم اومد که ولنتاینه و برای چی این همه خیابون ها شلوغ بوده! تو زمانی که همراه شازده منتظر موندیم تا شاگرد مغازه که کمی گیج و منگ هم بود از انبار برامون مداد شمعی ایرانی پیدا کنه و بیاره، کلی آدم اومدن برای خرید هدیه ولنتاین. خرس های قرمز، قلب های قرمز و عشق سنج! این آخری رو تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم! یه استوانه شیشه ای بود با یه قلب قرمز در بالا و یه مایع قرمز رنگ در پایین. اون وقت کسی که اونو تو دستاش میگیره، اگه عاشق باشه اون مایع قرمز میره بالا و از درون قلب سرریز می شه! شازده این عشق سنج مذکور رو از دست پسر جوونی که برای خریدش اومده بود گرفت تا امتحانش کنه! صاحب مغازه کلی توصیه کرد که آقا این کارو نکن، شر درست میشه. ولنتاین پارسال سر همین یه زن و شوهر حسابی دعواشون شد، چون وقتی خانم اونو دستش گرفت سریع مایع قرمز رفت بالا، اما وقتی آقا گرفتش هیچ اتفافی نیافتاد و ... اما شازده که بعد شنیدن این حرفا کنجکاوتر شده بود می خواست حتما امتحانش کنه! گرفتش و همه افراد حاضر در مغازه هم زل زده بودن ببینن چی می شه! تا دستشو گذاشت روش، مایع قرمز سریع رفت بالا و از قلب قرمز بالای استوانه قل قل کرد و ریخت پایین! همه تشویقش کردن و گفتن کارت درسته و عشقت عشقه و این حرفا! منم لبخند به لب شاهد اتفاقات بودم و تازه یادم افتاد که ولنتاین رو به شازده تبریک بگم، آروم و در گوشی!
خیلی شیک و مرتب بلند شدم رفتم مدرسه گل پسر و کارنامه ارزشیابی نیمه اول سالش _یا همون ترم اول خودمون_ رو گرفتم. نتایج همه خیلی خوب بود و منم خیلی خرسند از دیدن کارنامه رفتم داخل کلاسش تا با معلم دوست داشتنیش هم ملاقاتی داشته باشم. معلم امسال گل پسر رو که یه خانم جوون و خوش رو با چهره ای مهربون و دل نشینه خیلی دوست دارم، همون طور که گل پسر خیلی دوستش داره! بر عکس معلم سال پیشش که جدی و سخت گیر بود و از همون اولین ملاقات به دلم نچسبیده بود! یکی از خوبی های بزرگ معلم امسال، اینه که بیشتر تمرینات و تکالیف رو تو کلاس با بچه ها کار می کنه و بچه ها درس و مشق چندانی برای خونه ندارن. هر چند که امروز در کمال تعجب دیدم بعضی از مادرا از این وضع راضی نیستن و نگرانن که نکنه با این میزان تکالیف بچه هاشون خوب درسا رو یاد نگیرن! نمی دونم کِی قراره این تفکر جا بیافته که هیچ بچه ای با درس خوندن و مشق نوشتن زیاد به موفقیت و سعادت نمی رسه! به هر حال من که از خانم معلم بابت این که تو کلاس با بچه ها خوب کار می کنه و تکلیف زیاد نمی ده حسابی تشکر کردم!
حالا مسأله اینه که خانوم کوچولومون هم که دو روز پیش پنج سالش تموم شد باید سال تحصیلی آینده به پیش دبستانی بره و بنده باید شروع کنم به گشتن و یافتن یک مدرسه خوب و متناسب با معیارهام! یه اقدامات اولیه ای هم انجام دادم و ... بچه ها خیلی زود بزرگ میشن، خیلی زود!
بعد چند روز پر از کار و بدو و بدو، خرید، نظافت، سم پاشی برای رهایی از حشرات مزاحم، برگزاری یه مجلس روضه کوچک و خودمانی به مناسبت فاطمیه و ... امروز رو به خودم استراحت دادم. یه استراحت عمیق و طولانی! صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه از اون جایی که هر چی خانوم کوچولو رو صدا زدم برای مهد رفتن بیدار نشد و منم دلسوزی مادرانه ام غلبه کرد و گذاشتم به خواب شیرین صبحگاهیش ادامه بده، کنار دخترم خوابیدم تا اندکی بعد از ظهر! البته دو باری اون وسط بیدار شدم. یه بار برای جواب دادن به تلفن شازده و یه بار برای دادن صبحانه خانوم کوچولو.
بعد هم نشستم به فیلم دیدن و چند ساعت صاف جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا دم غروب! بعد از اون بود که بلند شدم و بالاخره یه تکونی به خودم دادم. آشپزخونه رو جمع و جور کردم، برای بچه ها عصرونه آوردم و یه شام تنبلانه از نوع سبزی پلو با تن ماهی درست کردم.
حالا به آخرین دقایق این روز شیرین و دلنواز که کمتر روزی شبیهش هست نزدیک میشیم و میریم برای فردا که به جبران امروز یه روز پرکار رو داشته باشیم!
هوایی به این شدت سرد و گرفته و ابری، دو تا بچه سرماخورده و بی حال و همسری که از دیروز برای کار شهرستانه و تا چند روز آینده هم بر نمی گرده، حس و حال و حوصله ام رو برای انجام هر کاری گرفته! ژاکت به تن و پاپوش به پا چسبیدم به شوفاژ و تنها کار مثبتی که کردم، خرید و پخت شلغم برای بچه ها بوده!
تو این اوضاع شاید شروع یه بافتنی جدید خوب می شد اما تازه دیشب بافت یه پتوی نوزادی گوگولی رو تموم کردم، شستم و اتو کردم گذاشتم کنار تا تحویل صاحبش بدم. البته روزی که بافتنش رو شروع کردم صاحب نداشت و همین طوری چون از مدلش خوشم اومده بود رفتم سراغ بافتنش. کارش که از نیمه رد شد، عمه کوچیکه خواست برای سیسمونی دخترش که تازه باردار شده و منم تند و تیز تمومش کردم. حالا هم فقط دیدن فیلم و خوندن کتاب می خوام، اونم در حالت زیر پتو و چسبیده به شوفاژ!
شرایط جدید کاری شازده طوری شده که احتمالا نیمه اول هر هفته رو تهران نیست و باید سعی کنم با این مساله هم مثل باقی چیزها کنار بیام و بپذیرمش. دوست داشتم همه با هم می رفتیم یه شهر جدید، یه خونه جدید، برای یه کار جدید و کلا همه چی عوض می شد. نیاز مبرمی دارم به تغییر و تحول های درست و حسابی و حال خوب کن که اتفاق نمیافتن و امکانات به تحقق رسوندنشون هم نیست! اما شرایط فعلی یعنی بیشتر شدن کار و مسئولیت و تنهایی من! البته که امیدوارم خیر و برکت نهفته ای در این وضعیت باشه که به زودی برام آشکار بشه.
گل پسر رو رسونده بودم مدرسه و داشتم بر می گشتم خونه که دیدم یه پیرزن داره دولا دولا و با عصا از گوشه خیابون راه می ره. آروم رفتم کنارش تا سوارش کنم و برسونمش. یه پیرزن توپولی سفید بلوری بود با کلی چین و چروک و از تمامی وجناتش فرتوتی می بارید! شیشه رو دادم پایین و گفتم: «مادرجون کجا می رین برسونمتون؟» وایستاد، نگاهی به من کرد و نفس نفس زنان و با ته لهجه لری گفت: «ممنون روله! می دانی؟ من خیلی ثروتمندم! قند دارم، چربی دارم. دکتر گفته هر روز باید راه برم. الانم دارم راه می رم. ممنون!» بعد یه نگاه دقیقی به چهره ام کرد و پرسید: «تو بچه داری روله؟!» گفتم: «بله. دو تا!» با لبخند و لحن مهربونی گفت: «ها! خدا حفظشون کنه. من نازام. بچه ندارم. خدا بچه هاتو برات نگه داره. عاقبت به خیر و سفید بخت بشی الهی!» و این قدر اینو از ته دل گفت که دلم رو گرم کرد و حالم رو خوش! گفتم: «ممنون مادر جان. برام دعا کن!» بعد هم خداحافظی کردیم و من لبخند بر لب رفتم به سمت خونه!
چند روز پیش هم بعد برداشتن خانوم کوچولو از مهد، رفته بودیم مسجد نزدیک مهد کودک که بعد نماز یه پیرزن ریزه میزه اومد جلوی من نشست و بعد قبول باشه گفتن، پرسید: «دخترم شما یه دختری شبیه خودت تو آشنا و فامیلتون سراغ نداری به من معرفی کنی برای پسرم بریم خواستگاری؟!» جواب دادم: «نه حاج خانم کسی رو سراغ ندارم.» یه نگاه حسرت باری بهم انداخت و گفت: «آخه من خیلی از شما خوشم اومده! دوست دارم یه دختر مثل شما عروسم بشه!!!»
خلاصه دیگه وقتی مطمئن شد من کسی رو ندارم بهش معرفی کنم، با کلی دعای خیر بلند شد و رفت!
یعنی من هر روز یه دونه از این پیرزن گوگولی ها ببینم کل روزم ساخته می شه!
تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و همیشه همراهشه. بخشی از بقیه عروسک ها هم همیشه تو تختش حضور فعال دارن و مرتب باهاشون مهمون بازی و تولد بازی می کنه.
همه ی عروسک ها رو جمع کردم جلوم و نشستم به مرمت کردنشون! درزهای پاره شون رو دوختم. رد ماژیک رو با وایتکس از روشون پاک کردم و طی دو مرحله تو ماشین لباسشویی شستمشون. بعد همه رو چیدم روی بند رخت فلزی جلوی پنجره و پرده رو کشیدم کنار تا حسابی بهشون آفتاب بخوره.
داشتم فکر می کردم من تو کل دوران بچگیم سه تا عروسک داشتم. یکیش که عروسک زمان بچگی های مامانم بود که رسیده بود به من و خیلی دوستش داشتم. یکی دیگه اش یه عروسک پولیشی قرمز رنک با صورت پلاستیکی و هدیه ی تولد دو سالگیم بود که اسمش رو نازی گذاشته بودم و تو همون زمان بچگی پاره و خراب شد. یه عروسک هم داشتم از این مدلایی که شکل نوزاد بودن و پستونک داشتن و وقتی پستونکشون رو درمیاوردی گریه می کردن. از این مدل عروسک دست دختر همسایه مامانیم دیده بودم و حسرت داشتنش افتاده بود به دلم! آرزوم بود یه دونه ازش داشته باشم و باهاش بازی کنم. پام رو کرده بودم تو یه کفش که از این عروسکا می خوام و کوتاه هم نیومدم و از اون جا که کلا بچه گیربده و سمجی نبودم با این که حدودا پنج ساله بودم کامل جریانش رو یادم مونده! تا این که بعد چند وقت اصرار من مامانیم به یه مناسبتی یکی برام گرفت. هر چند که چون مثل مال دختر همسایه جعبه خوشگل نداشت اولش خورد تو ذوقم، اما بعدش باهاش رفیق شدم و سال ها باهاش بازی کردم! این عروسک رو صحیح و سالم نگه داشته بودم و تو سیسمونی گل پسر گذاشتم ولی بعدها به شیوه ناجوانمردانه ای توسط گل پسر منهدم شد و کلی دلم از این بابت گرفت!
این هم از تفاوت های نسل دهه شصتی ها با دهه نودی هاست! من کلا سه تا عروسک داشتم که فقط یکیش به میل و انتخاب خودم بود و سال ها نگهش داشتم، اون وقت خانوم کوچولو این قدر عروسک های مدل به مدل داره که به سختی می شه تو کمد جاشون داد! در نتیجه اون قدر که باید و شاید مراقبشون نیست. با ماژیک روشون خط می کشه و این طرف و اون طرف ولوشون می کنه!
وقتایی که خانوم کوچولو عروسکاشو میاره و دورش می چینه و مشغول بازی باهاشون می شه، می شینم یه گوشه نگاهش می کنم و کیفور می شم! گاهی حسرت زمانی رو می خورم که خودم ساعت ها می نشستم و با همون چند تا عروسکم بدون هیچ دغدغه ای مشغول بازی می شدم...
امسال یکی از یلداهای متفاوت و شیرین و خوش زندگیم رو داشتم، در کنار چند دوست مهربون و نازنین تو یه ویلای جنگلی در مازندران. یه شب قبل از یلدا رفتیم به استقبال، هرچی میوه و خوراکی همراهمون داشتیم رو توی ظرف ها چیدیم و ظرف ها رو خوشگل و قشنگ کنار هم! گفتیم، خندیدیم ، مدل به مدل عکس گرفتیم، تا می تونستیم خوردیم و یه شب خاطره انگیز ساختیم!
همسران و فرزندان رو که روونه رختخواب کردیم، تا نزدیکی صبح زیر لحاف نشستیم به حرف زدن، تعریف کردن از این طرف و اون طرف، چای خوردن و خنده های غش غشی که می ترسیدیم بقیه رو بیدار کنه!
و من چه قدر به این دور هم بودن و تغییر آب و هوا و حس و حالم نیاز داشتم و چه قدر امیدوارم که زمستونی که اومده بر خلاف پاییزی که رفته، برامون پر از روزهای قشنگ و حال خوش باشه!
چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه!
جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست دارم خوش باشن و کِیف کنن از این لحظه های خواهر برادری شون، از شبای بچگی که راحت و بی دغدغه می خوابن. شاید این شب ها و دقیقه های قبل خوابشون بشه یه خاطره شیرین برای زمان بزرگسالی شون که تو شب هایی که به هر دلیلی خواب به چشمشون نمیاد از به یاد آوردنش لبخند بزنن و دلشون گرم بشه...
قبل خوابیدنم می رم بهشون سر می زنم، پتوهایی رو که معمولا کنار زدن روشون می کشم، آروم می بوسمشون و خدا رو هزار بار به خاطر داشتنشون شکر می کنم!