السلام علیک یا فاطمة الزهرا

بر حاشیه برگ شقایق بنویسید

گل تاب فشار در و دیوار ندارد...



چه تلخ و غمناکه این شب. آخرین شب فاطمه(س) و علی(ع)

بعد از امشب چاه شنوای درد های دل خون شده علیست...



گلی نوشت: امشب انگار نه روضه می خواد و نه روضه خون. دلت رو فقط یه لحظه ببر به اون خونه ای که در نیم سوخته داره، مادر تو بستر بیماریه و بچه های کوچیکش با نگاه نگران کنارش...

التماس دعا



خیالات امروز من...

اگه بهم نخندین می خوام اعتراف کنم که امروز به طرز غریبی دلم می خواست یه زن خونه دار بودم که با شوهرم و سه تا بچه هام تو یه خونه حیاط دار کوچیک ساده تو یه محله قدیمی زندگی می کردیم. صبح ها که از خواب بیدار می شدم می رفتم نون تازه و شیر و سبزی خوردن و بادمجون می خریدم و تو راه با همسایه ها احوال پرسی می کردم. رو تخت گوشه حیاط با  آقای خونه و بچه ها صبحونه می خوردیم و راهیشون می کردم. بچه کوچیکه تو خونه می موند و بقیه با باباشون می رفتن مدرسه.

ظرفای صبحانه رو که می شستم چند تا از زنای همسایه میومدن با هم سبزی پاک می کردیم و بادمجون پوست می کندیم. از این در و اون در حرف می زدیم و درد دل می کردیم. بچه هامون کنار حوض کوچک حیاط بازی می کردن و خودشونو خیس آب می کردن. چند تا ذلیل مرده نثارشون می کردیم و لباساشونو عوض می کردیم! سبزی ها رو کنار حوض می شستیم و همسایه ها می رفتن. بعد یه میزرا قاسمی اساسی برای ناهار آماده می کردم، خونه رو مرتب می کردم و می نشستم منتظر آقای خونه و بچه ها. سفره ناهار رو پهن می کردم و بعد خوردن غذا از سماور چایی می ریختم. سفره رو که جمع می کردم رختخواب ها رو تو اتاق پهن می کردم و همه یه چرتی می زدیم.

عصر آقای خونه دوباره بر می گشت مغازه و من خورشت شام رو بار می ذاشتم، باغچه رو آب می دادم و بعد دست بچه ها رو می گرفتم می رفتیم پارک سر خیابون، بستنی و پف فیل می خوردیم. بچه ها بازی می کردن و من تماشا.

آقای خونه سر شب بر می گشت با چند تا کیسه خرید. چیزایی که خریده بود رو جابجا می کردم و با بچه ها سفره شامو می انداختیم. بعدش به پشتی تکیه می دادیم، میوه و چایی می خوردیم، چند تا سریال آبکی می دیدیم، رختخواب ها رو تو ایوون پهن می کردیم و یه خواب شیرین بدون هیچ فکر و خیالی...

 چی می شه که ما زن های امروزی بعد این همه تلاش و درس خوندن و ...برای این که به یه جایی برسیم و مستقل باشیم و  همه فکر و ذکرمون شوهر و بچه و کار خونه نباشه، گاهی این قدر دلمون لک می زنه برای این که یه زن خونه نشین ساده و معمولی باشیم که استرس و دغدغه کار و درس و مشکلاتش رو نداره، برای چیزی که این همه سعی کردیم نباشیم... اصلا راه درستی انتخاب کردیم؟؟؟



عزیز دل مامان

لذت واقعی زندگی وقتیه که توی آغوشمی و از بوی موها و تنت لبریز می شم...

وقتی که منو می بوسی نه یک بار و دوبار،حداقل سه بار! وقتی دستای کوچیکتو دور گردنم حلقه می کنی و سرتو رو شونه ام می ذاری...

وقتی با اون صدای قشنگت برام شعر می خونی و قصه می گی ...

وقتی میام مهد کودک دنبالت و تو با اشتیاق میای پیشم و چشمای قشنگت از شادی برق می زنه...

وقتی از دستت عصبانی می شم و می خوام دعوات کنم با ملایمت می گی:"عصبانی نشو عزیزم!"

وقتی بی حوصله ام و با مهربونی می پرسی:"چی شده مامان جون؟"


وقتی با همه بچگی این همه خوبی و این همه مهربون...


چه اهمیتی داره این همه چیزی که به کام من نیست وقتی تو هستی!



کاش مادر بهتری بودم...

مهریه عشقولانه

امروز برای آماده کردن دادخواست یه طلاق توافقی رفته بودم دفتر. پرونده رو از منشی گرفتم و دادخواستش رو نوشتم تا تایپ کنه. طبق بررسی های این جانب زن و مرد 9 سال پیش تو سن 21 و 17 سالگی ازدواج کردن. پارسال طلاق گرفتن ولی بعد سه هفته رجوع کردن! حالا هم دوباره قصد طلاق دارن. یه توافق نامه تو پرونده بود که طبق اون قرار بود شوهر سی میلیون تومان و یک پژوی 206 در ازای مهریه به زن بده. عقدنامه شون نبود که ببینم میزان مهریه چه قدره. طبق همین توافق دادخواست رو آماده کردم و منتظر موندم تا آقای وکیل بیاد و عقدنامه رو از تو گاو صندوق بهم بده. فکر می کنین مهریه چه قدر بود؟ 14 شاخه گل محمدی! همین فقط! یه مهریه عشقولانه! به آقای وکیل میگم در ازای 14 تا شاخه گل این همه می خواد بگیره؟! چه جوریاس؟! دوباره نگاه کردیم فهمیدیم پارسال که طلاق گرفتن و رجوع کردن شوهره یه تعهد نامه نوشته مبنی بر این که اگه دوباره خواستن طلاق بگیرن نصف اموالش رو به زن بده و اون پول و ماشین برای همینه. دادخواست رو عوض کردم و دادم به خانم منشی تا  اصلاحش کنه و سعی کردیم کشف کنیم برای چی می خوان از هم جدا بشن. چیز دیگه ای جز بچه دار نشدن به ذهنمون نرسید! (یه وقت فکر نکنین ما فضولیم ها! ) آقای وکیل هم اون وسط به من و خانم منشی گیر داده مهریه تون چه قدره و از این خانم یاد بگیرین!!! بعد به شوخی میگه بیا برو مهریه تو ببخش، شوهر به این خوبی داری!

خواستم بگم چه قدر زن ها هستن که مهریه های هزار سکه ای دارن و یه سکه شو هم نمی تونن بگیرن و مجبور میشن همه رو ببخشن تا طلاق بگیرن، یکی هم مهریه نداره ولی شوهرش این قدر آدم هست که بدون هیچی طلاقش نده. نتیجه این که مهریه زیاد خوشبختی نمیاره!

چیز جدیدی که امروز فهمیدم اینه که کا.نون وکلا هر گونه فعالیت تبلیغی رو برای کار وکالت ممنوع کرده. این یعنی اون چند نفری هم که در اثر تبلیغات میومدن دفتر و کارشون رو می سپردن به ما دیگه نمیان و اوضاع کسادتراز این میشه. این قانون هم رو کسایی گذاشتن که خودشون بارشون رو بستن و پولشون از پارو بالا می ره و اون قدر سرشناس هستن که نیازی به تبلیغ نداشته باشن. اون وقت ما وکلای تازه کار لابد باید بشینیم دست به دعا برداریم که کسی بیاد سراغمون! هر چند که خدا خودش روزی رسونه...


یک ورژن از آرامش

یک بعد از ظهر روز تعطیل که پدر و پسر خوابن، یعنی سکوت و آرامش کامل...

...و یک وبگردی درست و حسابی!


حس خوشایند خوش اندامی!

چه قدر خوشاینده که وقتی می رم روی ترازو، دیگه اون عدد 7 عذاب آور رو کنار وزنم نمی بینم.

که برخلاف چند ماه قبل زیاد خوردن اذیتم می کنه نه کم خوردن. که اثر چندانی از اون شکم قلنبه نمونده و شلوارام گشاد شده...

این حس دلپذیر هلم می ده به سمت این که لباس های جدید بخرم، یه رنگ موی متفاوت رو امتحان کنم و بعد مدت ها هوس لاک زدن به سرم بزنه!



چه قدر بعضی از این بانک ها نامردن! نمی ذارن آدم یواشکی بره خرید! کارت بانک شازده پیشم بود تا خریدام تموم شد و پامو از مغازه گذاشتم بیرون بهم زنگ زد که کجایی؟ چی خریدی این همه؟! بعد یادم افتاد بانکش لطف می کنه به محض برداشت از حساب پیامک می فرسته! منم سریع اعتراف کردم! می خواستم شب که اومد خونه یواش یواش بهش بگم هول نکنه، بانکه نذاشت!

به ما نیومده!

موقع عروسیمون شازده یه تلویزیون 21 اینچ خرید. خیلی دوست داشت 29 اینچ بگیره ولی پدرش مخالفت کرد و گفت: می رین تو چشم مردم! همون طور که مستحضرید 8 سال پیش که خبری از این همه مدل ال سی دی و ال ای دی نبود، داشتن تلویزین 29 اینچ نشونه پولداری محسوب می شد! البته نه اون قدر که باعث چشم خوردن بشه ولی ما به نظر پدرشوهر گرامی احترام گذاشتیم و نخریدیم. کم تر از دو سال بعد شازده کار خودشو کرد و اون تلویزیون رو فروخت و یه 29 اینچ خرید. جدیدا رفته بود تو نخ این که ال سی دی بگیره ولی من قبول نمی کردم و می گفتم تلویزیونمون خوبه! تا این که حدودا ده روز مونده به عید تلویزیونه مشکل پیدا کرد و تصاویر رو شبیه استکان کمر باریک نشون می داد! چند دفعه به شازده گفتم بده درستش کنن، گفت حالا بذار یه کاریش می کنیم. یه شب که دیر کرده بود و بهش زنگ زدم، گفت رفته بودم تلویزیون بخرم و دارم میام خونه! فرداش تلویزیون جدید رو آوردن و خلاصه بگم همسر گرامی آخرین تکنولوژی موجود در بازار رو به قیمت بالایی خریداری کرده بودن که باعث شد من کلی غر بزنم که برای چی این همه پول دادی و چرا یه مدل ساده تر نگرفتی و اگه من باهات بودم عمرا نمی ذاشتم اینو بخری! ولی وقتی تلویزیون جدید راه اندازی شد کلی به وجد اومدم و تو ایام عید اساسی باهاش حال کردیم! (یه چیزی تو مایه های ندید بدید! ) تا این که هفته پیش یهو یه صدایی داد و یه نوار مشکی به صورت عمودی افتاد وسط تصویر! شازده تلویزیون رو برد نمایندگی با کلی غرغر! گفتن تا حالا همچین مشکلی برای مشتری هامون پیش نیومده و پنلش رو کلا عوض می کنیم.چند بار تماس گرفتیم گفتن هنوز پنل از شرکت نیومده و آخرش هم گفتن تعویض پنل فایده نداره و یه تلویزیون دیگه بهمون می دن منتها حدودا بیست روزی زمان می بره شاید هم بیشتر! به شدت حالمون گرفته شد! تو این چند روز همسایه مون یه تلویزیون 21 اینچ قدیمی بهمون قرض داده بود ولی اصلا حس تلویزیون دیدن نداشتیم و منتظر بودیم مال خودمون درست بشه. حالا با این وضع تصمیم گرفتیم همون قبلیه رو بدیم درستش کنن تا تلویزیون جدید برسه! هی به شازده گفتم تلویزیونمون خوبه ها! انگار به ما نیومده یه چیز درست و حسابی داشته باشیم!



نتیجه گیری اخلاقی: کی می گه خانم ها تجملاتی تر از آقایون هستن؟! تو خونه ما که برعکسه!



مواظب بینی خود باشید!

شنیدین که می گن یه دیوونه یه سنگی تو چاه می اندازه که صد تا عاقل نمی تونن درش بیارن؟! حالا ما با یکی از این دیوونه ها طرف شدیم که ظاهرا دیوونه هم نیست و خیر سرش دکتر متخصص گوش و حلق بینیه. این جناب دکتر (حیف اسم دکتر البته!) یک سال و اندی قبل چند تا عمل زیبایی بینی انجام داده که همه اش ناموفق از آب دراومده و برای راضی کردن بیمارا دوباره و سه باره عملشون کرده ولی وضع بهتر نشده که هیچ بدتر هم شده و عملا چیز زیادی از بینی این بیچاره ها باقی نذاشته. یکی از این ها پسر عمه 21 ساله منه که پاییز 89 به خاطر انحراف شدید بینی و تنگی نفس و سردرد ها و سرماخوردگی مزمنی که به خاطر این مساله پیدا کرده بوده می ره بیمارستان شرکت ن ف ت (چون شوهر عمه ام کارمند اون جاست همیشه این بیمارستان می رن و از دکتراش راضی بودن) و توسط دکتر کشیک گوش و حلق و بینی اون روز معاینه می شه. قصد عمل زیبایی هم نداشته و فقط می خواسته انحراف بینیش رو عمل کنه. ولی دکتر بهش می گه حالا که می خوای بری زیر تیغ جراحی بهتره شکل بینیت رو هم درست کنی(بینی گوشتی نسبتا بزرگی داشت) و اگه فقط انحراف رو عمل کنی بعدا دیگه نمی تونی عمل زیبایی کنی و ... پسرعمه هم تحقیق می کنه و می فهمه هیچ کس تا حالا از این دکتر ناراضی نبوده و اعتماد به اون بیمارستان هم باعث می شه بره زیر دست اون دکتر و تو یه کلینیک خصوصی عمل بشه. ولی مشکلات حل نمی شه و یه سری مشکل جدید هم پیش میاد و دکتر می گه دوباره باید عمل بشی. اما بعد عمل دوم هم اوضاع فقط بدتر می شه. یعنی الان بینی پسر عمه کلا تیغه استخوونی نداره، غضروف نداره و به بافت گوشتی هم آسیب وارد شده... دکتر پررو می گه بیا دوباره عملت کنم و از غضروف گوش و استخوون پات بهش پیوند می کنم درست می شه! ولی زیر بار نمی ره و عمه ام دادش درمیاد که مگه پسر من عروسک خمیریه که از یه جاش بردارین به یه جا دیگه اش بچسبونین!  می رن دادسرا شکایت می کنن و می فهمن چند نفر دیگه هم به همین دلیل از  دکتر شکایت کردن. از طرف دادسرا معرفی می شه به پزشکی قانونی و یه تیم سه نفره از پزشکان متخصص میزان خسارت وارده رو معادل 15 درصد دیه کامل معین می کنن که به این نظریه اعتراض می کنه و یه تیم جدید متشکل از 5 پزشک میزان آسیب وارده رو معادل 30 درصد دیه کامل تعیین می کنن. تو این مدت هم برای انجام عمل ترمیمی پیش کلی دکتر متخصص رفته که اکثرا قبول نمی کنن خرابکاری یه دکتر دیگه رو درست کنن و یکی دو نفری هم که قبول کردن دستمزد خیلی بالا می خوان.

بعد شکایت گاهی از من راهنمایی می خواستن که چی کار کنیم یا چی می شه.منم چون این پسر عمه مو خیلی دوست دارم و خیلی هم براش ناراحت بودم سعی می کردم هر جوری می تونم کمک کنم. ایام عید تو یکی از عید دیدنی ها جریان کاملش رو تعریف کرد و منم چون جنبه حقوقی قضیه برام جالب بود هی ازش سوال می کردم. یهو یکی اون وسط گفت:"گلی خانم شما خیلی پی گیری! نکنه می خوای بری بینیتو عمل کنی؟!"  هفته پیش خونه عمه ام مراسم فاطمیه بود. آخر سر عمه یه برگه نشونم داد و پرسید:"این چیه؟ دیروز برامون اومده." گفتم:"اخطاریه مربوط به جلسه رسیدگی دادگاهه. پرونده تون از دادسرا رفته دادگاه و براش وقت رسیدگی تععین کردن تا قاضی حکم بده." پسر عمه هم دنبال یکی بود که باهاش بره دادگاه. شوخی جدی گفتم:"می خوای من باهات بیام؟" که یهو عمه و شوهر عمه رو هوا پیشنهادمو قاپیدن و با اشتیاق گفتن اگه تو بری که خیلی خوبه و هر چه قدر حق الزحمه ات بشه می دیم و ...

امروز وقت رسیدگی دادگاه بود.صبح زودتر رفتم تا اعلام وکالت کنم و پرونده رو ببینم. به جز پسرعمه دو تا آقا و یه خانم هم شاکی بودن که قرار بود به شکایتشون یه جا رسیدگی بشه. یکی از آقایون که میان ساله فقط انحراف بینی عمل کرده بود و مشکلش خیلی حاد نبود ولی اون دو تای دیگه... یه دختر جوون که یه طرف بینیش رسما از بین رفته بود و دستمال جلوش نگه می داشت، مشکل تنفسی شدید پیدا کرده بود و کلا از بینی نمی تونست نفس بکشه، بویاییش دچار مشکل شده بود ... پزشکی قانونی 80 درصد دیه کامل براش تعیین کرده بود. و یه آقای جوون که یه طرف بینیش کاملا تو رفته شده بود و بعد از گذشت یک سال و اندی هنوز خون ریزی داشت... پزشکی قانونی 50 درصد دیه کامل براش معین کرده بود. اینا هر کدوم سه بار عمل کرده بودن و رسما بینی براشون باقی نمونده بود. باز بینی پسر عمه شکل ظاهریش بد نیست و فقط از داخل خرابه. بهش گفتم چه کار عاقلانه ای کردی زیر بار عمل سوم نرفتی... حالا اون وسط پسر عمه ام یواشکی ادای دکتره رو در می آورد و چرت و پرت هاشو برام تعریف می کرد.مثل این که گفته بود: "بعد از عمل فین کردی غضروف بینیت افتاده من کاریش نداشتم!!!" منم از خنده ضعف کرده بودم! بقیه شاکیا با تعجب به ما نگاه می کردن و حتما پیش خودشون فکر می کردن چه وکیل و موکل سرخوشی!!! موقعی که داشتم پرونده رو می خوندم وکیل دکتر هم اومد. با هم صحبت کردیم و گفت موکلش رو فقط یه بار دیده و بعد این که اخطاریه دادگاه اومده چند بار باهاش تماس گرفته که بیاد راجع به پرونده با هم حرف بزنن ولی خبری ازش نشده گویا متواریه! قصد داشت از وکالت پرونده استعفا بده که بهش گفتم اگه تو جلسه دادرسی استعفاش رو اعلام کنه چون وقت برای ابلاغ به خود متهم نیست، تخلفه و ممکنه براش دردسر بشه. بهتره تو جلسه حاضر بشه ولی دفاع نکنه. اون هم که از دیدن وضعیت شاکیا و شرح ما وقعی که براش دادم خیلی ناراحت شده بود، گفت اصلا جای دفاع نداره! تو جلسه دادگاه هم اعلام کرد اعتراضی به نظریه پزشکی قانونی نداره و طبق مقررات با موکلش رفتار بشه. به هر حال حضورش به نفع ما شد. اگه نمیومد ممکن بود جلسه دادرسی تجدید بشه یا حکم غیابی صادر بشه که زمان بیشتری برای قطعی شدن می بره. حالا منتظر صدور رای هستیم.



پ.ن 1:به عنوان اولین پست بلاگ اسکایی چه مفصل و طولانی شد!

پ.ن 2: از شکلک های این جا بسیار لذت می بریم!


خانه جدید

 این قدر بلاگفا سر ما بازی درآورد که با وجود تعلق خاطر بسیار به خانه مان عطایش را به لقایش بخشیدیم و به این جا آمدیم.

باشد که خانه جدید امن تر باشد و راحت تر و دوست داشتنی تر!


افتتاحیه

11 ماهه که تو بلاگفا می نویسم ولی اداهاش خسته ام کرده. این جا رو ساختم که اگه روزی تصمیم به اثاث کشی گرفتم جا و مکان داشته باشم! تا چی پیش بیاد...