تا چشم به هم گذاشتم اقامت دو روزه مون در جوار حرم امام رضا (ع) رسید به آخر، رفتیم برای زیارت وداع و من هنوز همه دردلام رو نگفته بودم. خودمو رسوندم به صحن آزادی، روبروی ضریح یه جا پیدا کردم که بایستم و زیارت نامه بخونم، خانوم کوچولو رو نشوندم جلوم جوری که زیر دست و پا نباشه، زیارت وداع خوندم، حرف زدم، درد دل کردم و تمام دلتنگیام رو اشک ریختم. از حال خرابم گفتم و گره های روی هم اومده و این که امید دیگه ای جز امام مهربونم ندارم. که حالا که تو زمانی طلبیده شدم که این قدر محتاج حرمشون بودم دست پر برم گردونن... بعدش آرامش و سبکی بود و امید بیشتر، و ما با داشتن چنین امام مهربونی چه قدر خوشبختیم که هیچ چیز مثل لطف و عنایتشون و حال و هوای بهشتی حرمشون نمی تونه حال بد آدم ها رو به حال خوش تبدیل کنه...
یه گوشه از صحن آزادی روبروی ایوون طلا، دم غروب و صدای نقاره های حرم امام رووف، یه تکه از بهشت و یه حال خوش... نایب الزیاره و دعاگوی همه خوانندگان و همراهان عزیز هستم!
گل پسر رفته اردوی مشهد، اولین اردوی خارج از شهرش که حسابی براش شوق و ذوق داشت و کلی خواهش کرد تا اجازه اش رو ازمون بگیره! من و خانوم کوچولو هم جمع کردیم و همراه شازده اومدیم شهر محل کارش، که هم تنها نباشیم هم این جا رو ببینیم و هم از اینا مهم تر بعد از تموم شدن کارش ما هم راه بیافتیم سمت مشهد! یه پیشنهاد یهویی از طرف شازده که معمولا هر چند سال نوری یه بار اتفاق می افته و من رو هوا زدمش! تو شرایطی که عجیب دلم حرم رو می خواست تا حال و هوام حسابی عوض بشه و بره سمت خوش شدن...
این جا اومدیم تو یه خونه قدیمی بزرگ دلباز پرنور حیاط دار، از اون مدل خونه هایی که چند وقته عجیب دلم می خواد تو یکی شون زندگی کنم که خب از اون آرزوهای نشدنیه، خصوصا تو این اوضاع فاجعه قیمت ملک! عجالتا دارم از اقامت کوتاه مدتم در این جا لذت می برم و یه نظافت اساسی هم در بدو ورودم انجام دادم تا لذت بردنم تکمیل بشه!
این چند هفته اخیر رو به شدت مشغول فعالیت های اقتصادی بودم. حالا که نه فکر کنین شرکت زدم یا داشتم تجارت می کردم و این مدل کارها، خیر! اما فعالیت هایی داشتم بسیار به صرفه و مفید در جهت کمک به اقتصاد خانواده و کم کردن بار هزینه ها. چه جوری؟ این جوری که با چرخ خیاطیم راه صلح و آشتی رو در پیش گرفتم و نشستم به تعمیر حجم زیادی از لباس های بچه ها؛ تعویض کش های شل شده شلوارها، وصله کردن سر زانوهای پاره و دوختن درزهای شکافته. بعد از اون دوختن یه پیرهن تا حدودی مجلسی برای خانوم کوچولو از تکه پارچه های موجود و در آخر دوختن یه مانتو برای خودم بعد از دیدن قیمت های فضایی و مدلای بی سرو سامون مانتوهای موجود درمغازه ها! اون وسط مسط ها یه پتوی نوزادی سفارشی رو هم بافتم و بعد از تموم کردن همه این ها، چون به خاطر چسبیدن به خیاطی و بافتنی، نتونسته بودم درست و حسابی به اوضاع خونه برسم، خستگی در نکرده از این همه فعالیت اقتصادی، یه نظافت اساسی هم انجام دادم. حالا فقط دلم می خواد چند روزی پا روی پا بیاندازم، خستگی در کنم و البته به این فکر کنم که بعد از این چه کاری باید واسه خودم دست و پا کنم!
دیشب دلم نمیخواست بخوابم، یکی از اون شبای کلافگیم بود که ذهنم شلوغ شده بود و از خواب فراری. گل پسر از سر و صدای خانوم کوچولو بد خواب شده بود، شازده تهران نبود و خانوم کوچولو هم که شب ها خواب نداره! نیمه شب رد شده بود که گل پسر گفت مامان یه کارتون بذارم با هم ببینیم تا خوابمون ببره؟ گفتم باشه! لپ تاپ رو آوردم، جدیدترین کارتون فیلیمو رو باز کردم و وصلش کردم به تلویزیون. سه تایی جلوی تلویزیون ولو شدیم به کارتون تماشا کردن. سر خانوم کوچولو روی شونه ام بود و سر گل پسر روی پام. بچه ها محو کارتون شدن و من محو بچه ها! موهای خانوم کوچولو رو بو می کشیدم و موهای گل پسر رو نوازش می کردم، موهایی که هنوز یه ته رنگی از طلایی بچگی هاشو داره. این جور وقتا کنار همه کیف و لذتی که کنار بچه ها بودن داره، یه غم عجیب غریبی هم می شینه کنج دلم. فکر این که تا چند سال دیگه بزرگ می شن، خصوصا گل پسر، و دیگه اینجوری نمیان تو بغلم و نمی تونم از نوازش کردنشون کیفور بشم. اون وقت سعی می کنم بوی تنشون و لطافت پوستشون رو با تمام وجود ببلعم و ذخیره کنم برای سال های پیش رو...
صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم زنان به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و پنج دسته سبزی خوردن، محض تنوع و اندکی خودشادسازی تو این روزای بی سر و ته بلاتکلیفِ غرق در مشکلات کاری شازده. مشکلاتی که سالهاست از بین نمی رن، فقط از نوع به نوع دیگه تبدیل می شن، سخت تر و عمیق تر. یه زمانی حسم به این جور مشکلات ناراحتی بود، یه زمانی خستگی، حالا رسیدم به حسی. حالتی که نسبت به بعضی چیزهای دیگه هم پیدا کردم، همون هایی که یه زمانی خیلی برام مهم بودن و خیلی براشون تلاش کردم و نشد! این بی حسی خیلی اعصاب خردی ها و ناراحتی های بالقوه رو از بین برده، همون طور که خیلی از شور و شوق ها رو...
القصه! به محض رسیدن به خونه نشستم به پاک کردن سبزی ها و آماده کردن بامیه ها. بعدازظهر خورشتم رو بار گذاشتم و مشغول خیاطی شدم تا پیرهن نخی گلدارم رو برای روزهای گرم پیش رو به سرانجام برسونم. بوی خوش غذا توی خونه پیچید و دوخت پیرهن گل گلی تموم شد. حموم کرده و با پیراهن نو دور هم نشستیم دوره سفره شامی که با کمک بچه ها پهن کردیم، برای خوردن یک شام دلچسب و یک حال خوب!
پ. ن: ساعت ارسال نوشته حاکی از این می باشد که این جانب هنوز در حال و هوای شب بیداری های ماه رمضان به سر برده و نمی دانم از چه موقع خواهم توانست شب ها به سان آدمیزاد به خواب روم!
با صدای بلند شکرگذاری می کنم و می گم:«خدا رو شکر که بهم دو تا بچه خوب داده!»
خانوم کوچولو می پرسه: «کی رو می گی مامان؟!»
_تو و گل پسرو دیگه!
_ ما که بچه های خوبی نیستیم!
_چرا! بچه های خوبی هستین!
_نه. آخه همه اش با هم جنگ و دعوا می کنیم!!!
یه هم چین دختر با صداقتی دارم من!
تعطیلات تابستون اومده و هنوز هیچ کلاس تابستانه ای هم شروع نشده. در نتیجه دو تا بچه با اوقات فراغت کامل تو خونه داریم که یکی از راهکاراشون برای رهایی از بیکاری و حوصله سر رفتگی اینه که با هم کل کل کنن، کشتی بگیرن، دعوا کنن و از این قبیل امور خورنده مغز مادر و پدر!