دقیق که فکر می کنم، یادم میاد زندگیم روزای سخت کم نداشته، روزایی که فکرم خراب باشه و دلم پر غصه و بین امید و ناامیدی سرگردون باشم. روزایی که بالاخره تموم شدن و همیشگی نبودن. بعد به خودم می گم این روزا هم می گذره، اینا هم موندگار نیستن. این اوضاع هم عوض می شه..
چیزی که تو این مدت بیشتر از همه چیز آزارم داده، دیدن وضعیت پریشون و حال خراب شازده اس. حالتی که تو این همه سال زندگی در کنار هم، هیچ وقت این طوری و به این شدت دچارش نبوده. چون زمانی که فکر می کرده اوضاع داره خیلی خوب پیش می ره و دری به روش باز شده و اوضاع روبراه می شه، یه آشنای مورد اعتماد بهش نارو زده و پول خودش و چندین نفر دیگه رو بالا کشیده و زده به چاک. حالا هم مدام درگیر دادسرا و آگاهی و جواب دادن به لیچارهای و شنیدن تهدید کساییه که شازده رو مقصر می دونن، چون آقای کلاهبردار آشنای اون بوده...
طبق همون تجربه روزای سخت قبلی، می دونم که هر مشکلی یه مسیره برای رشد بیشتر، برای بزرگ شدن و آبدیده شدن و البته که رشد درد داره، درد زیادی که گاهی حس می کنی در تحملت نیست. اما این رو هم می دونم که خدا مهربونه و هیچ وقت برای بنده اش بد نمی خواد. این اتفاقات و مشکلات با وجود ظاهر ناخوشایندشون حتما باید خیر نهفته ای داشته باشن. اگه این اتفاق نیافتاده بود و همه چیز طبق نقشه هامون پیش رفته بود، الان اوضاع جور دیگه ای بود، خوش و خرم طور. اما از کجا می تونستم مطمئن باشم که شرّ نهفته ای نداره؟
این ها و خیلی بیشتر از این ها رو مدام با خودم مرور می کنم و خواستم ثبت شون کنم برای روزی در آینده _که امیدوارم چندان دور نباشه_ که بیام بخونمشمون و با خودم لبخند بزنم و بگم دیدی این هم گذشت!
دیروز صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه و برگشتم خونه، به این نتیجه رسیدم که دیگه نامرتبی و به هم ریختگی ناجور اتاق بچه ها که مدتی بهش بی توجه بودم، برام قابل تحمل نیست! برای همین در یک اقدام یهویی شروع کردم به جمع کردن و جابجا کردن و دور ریختن. مرحله اول رو قبل از بردن خانم کوچولو به مهد انجام دادم و مرحله دوم رو بعد از بردنش به مهد. و بالاخره بعد از صرف دو ساعت وقت و سرگیجه گرفتن از حجم بالای وسایلی که نیاز به جابجایی داشتن و تلاش بسیار برای خارج کردن اسباب بازی های ریز و مدادها و غیره از زیر تخت و کمد، اتاق ظاهر نسبتا مرتبی پیدا کرد. اما مساله تمیز کردنش هم بود که افتاد برای امروز و در نتیجه صبح روز عیدمون به تمیز کردن اتاق بچه ها با همکاری خودشون گذشت. یه جاروی زیر و روی تمیز کشیدم و ملافه ها رو شستم و خلاصه اتاق شد دسته گل! در اواخر کار یادم اومد که الان آذر ماهه و من همیشه خونه تکونیم رو از اوایل زمستون شروع می کنم، پس می شد که این اتاق تکونی سخت و طاقت فرسا رو مرحله اول خونه تکونی امسال محسوب کرد و کلی خوش خوشانم شد!!!
بعد هم از جناب شازده خواهش نمودیم کشوی وسطی کمد بچه ها رو که ماه هاست خراب شده و یه گوشه پشت جالباسی جاش داده بودم تعمیر بفرمایند که هم نمای کمد که وسطش خالی شده بود قشنگ بشه و هم جای بیشتری برای وسایل داشته باشیم. دیگه نمی دونم آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده بود که شازده بدون اما و اگر هم کشو رو تعمیر کرد و سرجاش گذاشت و هم شوفاژ گوشه ای هال رو که لق و کج شده بود درست کرد!
بعد از این اقدامات نظافتی و تعمیراتی رفتم تو آشپزخونه، یه ناهار فوری فوتی بار گذاشتم و بعد هم مشغول پخت کیک به مناسبت میلاد پیامبر شدم. یک کیک اسفنجی که حسابی پف کرد و به معنای واقعی اسفنجی شد و بهترین تجربه پخت کیک اسفنجی ام از کار دراومد، کلی هیجان زده ام کرد و تونست تا حد زیادی خستگی هام رو در کنه! عصر هم خامه کشیش کردم و با چای زدیم بر بدن! بله و این چنین ما روز عید خود را سپری نمودیم!
البته شب قبل رفتیم بیرون، کمی زیر بارون دور دور کردیم، بچه ها رو بردیم یه شهربازی سرپوشیده و خلاصه کمی اقدامات عیدانه هم انجام داده بودیم و امروز با خیال راحت چسبیدیم به کار!
عیدتون خیلی مبارک رفقا!
یکی از خوشی های مختص روزهای سرد، خوابیدن در جوار شوفاژه! در حالتی که پتو رو طوری بیاندازی که یه طرفش روی شوفاژ باشه و بعد بری زیرش، پاهاتو بچسبونی به گرمای دل چسب شوفاژ و به یه خواب شیرین فرو بری!
این قسمت گل و بلبل ماجراست ولی متأسفانه یه وجه تراژیک هم داره. اونم وقتیه که صبح زود باید بیدار بشی، پتو و آغوش گرم شوفاژ رو رها کنی و بری دنبال کارت، عملی بس سخت و جانکاه!
این زندگی همیشه خوشی و ناخوشیش به هم آمیخته اس!
بعد از یک هفته هوای ابری و بارونی، آفتاب امروز خیلی می چسبه! صبح رفتم پیاده روی، هوای تمیز و بوی خاک خیس خورده رو بلعیدم و خدا رو شکر کردم که هوا این قدر با سال قبل همین موقع ها که آلودگی شدید بود و مدارس تعطیل شد، متفاوته.
وقتی برگشتم پرده ها رو کنار کشیدم تا خونه روشن بشه و نشستم پای خیاطی. آخرین مراحل پالتوم رو که از دوشنبه پیش دوختش رو شروع کرده بودم به آخر رسوندم و کلی ذوق کردم بابت تموم شدنش!
دیروز از غروب دلگیر روز جمعه پناه بردیم به حرم حضرت عبدالعظیم، یه دفعه ای و بدون برنامه ریزی قبلی. این زیارت علی رغم کوتاه بودنش حالم رو بهتر کرد. این روزها خیلی نیاز دارم به این جور مکان ها و گوشه های دنج و خلوتی که بشینم و دعا کنم. امان از آدمی که تا کارش گیر نباشه، دعاهاش سفت و محکم و درست و حسابی نمی شه!
آش بار گذاشتم، از همون آش ترخینه دوغی که درست دو هفته پیش تو یه یکشنبه بارونی پخته بودم. اون روز شازده سفر بود و آش رو به نیت آش پشت پاش خورده بودیم، امروز خواستم که دور هم آش بزنیم بر بدن! آشمون داره تو قابلمه ریز ریز می جوشه و جا می افته. می خوام آش خورون امشب شروعی باشه برای این که تلخی ها و بدحالی های هفته های اخیرم پر بکشن و برن، که دوباره قشنگی ها و نعمت های زندگیم رو غالب کنم رو همه ی زشتی ها و بدی هاش و سعی کنم حال خونه و خونواده رو خوب نگه دارم! با خدا در دل کردم و معذرت خواهی بابت تمام غرغرها و منفی نگری هام و ازش خواستم اینا رو نذاره پای ناشکری کردنم!
بوی آش و پیاز داغ تو خونه پیچیده و صدای تق تق میل های بافتنیم شده موزیک پس زمینه! دارم برای خانم کوچولو یه ژاکت بنفش می بافم، بعد از مدت ها بافتن با قلاب رفتم سراغ میل بافتنی و حس خوب و نوستالوژیک زیر و رو بافتن و برخورد سرِ میل به هم! نقشه دوخت یه پالتو برای خودم رو هم تو پس زمینه ذهنم دارم و ... بله! باید علی رغم همه مشکلات زندگی کرد!
مثل این فیلم های هپی اندینگ، که بعد نمایش کلی مشکل و بدبختی آخرش یه آهنگ ملایم شاد پخش میشه و نشون می ده که همه چی به یه سرانجام خوش رسیده، عاشق و معشوق دست در دست هم دارن تو یه جاده سرسبز قدم می زنن، زوجی که سال ها چشم انتظار به دنیا اومدن بچه ای بودن حالا فرزندشون رو در آغوش گرفتن و با محبت نگاهش می کنن، اونی که گمشده ای داشته بالاخره پیداش کرده و خلاصه از این قسم اتفاقات خوش و خرم طور، نیازمند یه پایان خوشم. که یه آهنگ شاد تو متن زندگیم شروع کنه به نواخته شدن و صحنه های دل انگیز نمایش داده بشن. می خوام یکی دلم رو قرص و محکم کنه که بالاخره یه روزی که خیلی دور نیست، این پایان خوش میاد.
دستای شازده رو می گیرم تو دستم و در حالی که بغضم رو قورت می دم بهش می گم این روزا هم می گذره، تموم می شه، هیچ چیز دنیا همیشگی نیست. همون حرفایی که مدام توی سرم با خودم تکرار می کنم تا بتونم این روزا رو به سلامت بگذرونم...
بساط آش آماده کردم، یک آش ترخینه دوغ فرد اعلا که تو این هوای خنک بارونی حسابی باید بچسبه! هوس آش پختن هم از اون جا به سرم زد که دم در ورودی مهد خانوم کوچولو موقع تعطیل شدنش با مامانای دیگه مشغول حرف زدن بودیم که یهو نمی دونم چی شد بحث رسید به آش و یکی از مامانا هم چین با آب و تاب از آش و چسبیدنش تو این هوا تعریف کرد که منم هوس کردم. وقتی هم بهش گفتم منو به هوس انداختی، گفت خب برو درست کن! کاری نداره که! راست میگفت! حبوبات پخته تو فریزر داشتم و خانوم کوچولو رو که برداشتم رفتیم سبزی و ترخینه هم خریدم و بساط آش رو مهیا کردم.
البته این آش رو جز هوسونه پاییزی به نیت آش پشت پای مامان و بابا و شازده و خانواده اش هم می پزم که دیروز همگی با هم راهی کربلا شدن. همه رفتن و من موندم، ولی بر عکس سال های قبل از این وضعیت ناراضی نیستم! نیاز مبرمی به تنهایی و بودن به حال خودم داشتم و یه جورایی خوشحالم که تقریبا همه اقوام درجه یکم خارج از کشور به سر می برن! بعد از هجوم انواع و اقسام حس های ناجوری که تو روزهای قبل تجربه کردم، باید چند روزی رو برای تمدد اعصاب و یافتن آرامش اختصاص بدم.
کنار آش و هوای بارونی یه کلاه و شال طرح مینیون هم دارم به سفارش گل پسر دارم می بافم، باشد که گره ها باز بشه و حال خوب و اعصاب آرام!
می دونستم باید شک کرد. ته دلم یه چیزی می گفت نمی شه اوضاع تا این حد بره سمت گل و بلبل بودن، رویاها و آرزوها این قدر نزدیک بشن به برآورده شدن. از اون طرف ورِ خوش بین وجودم می گفت حالا بعد این همه وقت، این همه مشکل، این همه بی رویا بودن، مگه چی می شه زندگی از اون روهای خیلی خوشش نشون بده؟!
اما گویا زندگی اساسا قابلیت خیلی خوب و خوش بودن رو نداره و نمی ذاره زیاد خوش خوشانت باشه. همچین سر بزنگاه محکم پس کله ات می زنه که هر جور شده باید سفت و محکم خودتو نگه داری تا با صورت زمین نخوری!
شنبه صبح زود بیدار شدن از نظر من یکی از کارای سخت دنیاس! که بعد دو روز تعطیلی و خواب مبسوط صبحگاهی، اول صبح شنبه خودت رو از رختخواب جدا کنی، خصوصا حالا که سرد هم شده و پتو چسبندگی خاصی به آدم داره! با این تفاسیر خودم رو از رختخواب کَندم و بعد نماز چادر نمازم رو دور خودم پیچیدم و سر سجاده یه چرت دلچسب زدم تا موقع بیدار کردن گل پسر برای مدرسه برسه. این چرت زدن سر سجاده بعد نماز صبح هم عادتیه که از زمان مدرسه داشتمش و موقعی که گل پسر مدرسه ای شد دوباره بهم رجوع کرد! بعد که دوباره بیدار شدم و صبحانه گل پسرم رو دادم و رسوندمش مدرسه، تو راه برگشت برای خودم نون بربری تازه خریدم و کره، چای عطری هم دم کردم تا بین دو شیفت کاریم یعنی رانندگی سرویس مدرسه گل پسر و مهد خانم کوچولو که یک ساعت و اندی با هم فاصله دارن، یک صبحانه دلچسب بزنیم بر بدن بلکه خوابالودگی و دهن دره ها پشت سر همم بپره!
هوا که این جوری خنک و بارونی و لطیف میشه، یکی از دل چسب ترین کارا بافتنی بافتنه! واسه همین از دیروز که هوای تهران بارونی شده، منم هوس بافتن یه چیز جدید کردم! چند وقت پیش تو اینستا یه مدل کلاه و شال گردن بچه گونه دیدم و عاشقش شدم. خانوم کوچولو هم که کنارم نشسته بود تا دیدش گفت یکی شبیهش براش ببافم! دیروز سر راه برگشتن از مهد کودک، دم خزاری محل توقف کردیم تا به انتخاب خودش دو رنگ کاموا بخرم و شال و کلاه مذکور رو ببافم. داخل خرازی داستانی داشتیم با خانوم کوچولو. رنگ کامواهایی که جنس و ضخامتشون مناسب کار بود رو نمی پسندید! همه از نظرش یا رنگشون قشنگ نبود یا کلا مسخره بودن، اونایی هم که اون می پسندید واقعا خوب نبودن! جوری که کلافه از مغازه اومدم بیرون و می خواستم بی خیالش بشم! اون جا بود که خانوم کوچولو شروع کرد به یکی از اون گریه های سوزناک از ته دلش که در مواقعی که واقعا ناراحته سر می ده! فهمیدم واقعا قضیه کلاه و شال براش خیلی مهمه! بیرون مغازه وایستادیم و مثل یه مادر و دختر متمدن با هم صحبت کردیم و راجع به کاموای مناسب و تناسب رنگ کمی توجیهش کردم!
دوباره برگشتیم داخل مغازه و بالاخره لطف کرد و یک کاموای بنفش و یک طوسی روشن انتخاب کرد و خوشحال و خندان برگشت خونه!
از زمانی هم که ما پامون رسید به خونه، هی گفت بشین بافتنی منو بباف! بر عکس هم دیروز از اون روزای شلوغ و پرکار شد که تا شب یا بیرون بودم یا سرپا تو آشپزخونه! شام رو که خوردیم رضایت نمی داد بره بخوابه. می گفت بشین کلاهمو بباف من ببینم چه شکلی می شه بعد برم بخوابم! دوباره عین مادر و دخترای متمدن صحبت کردیم و توجیهش کردم که به این زودی تموم نمی شه و چند روز کار داره و اگر بره بخوابه، منم می شینم پای بافتنی! دیگه واسه بد قول نشدن چند رج از کلاهش رو بافتم اما صبح که دوباره دستم گرفتمش، دیدم باب میلم نیست! شکافتم و دوباره از اول با دونه های بیشتر شروع کردم.