432. احوالات بعدازظهر بارانی بهاری

بعد ازظهر بارونی و دل انگیز امروز که ملت هی چیلیک‌ و چیلیک عکس می گرفتن و با متنای رمانتیک و درام می ذاشتن اینستاگرام، بنده  هر چی دم دستم بود خرد می کردم تا یه سالاد من در آوردی رژیمی درست کنم برای شام! 

کاسه سالاد رو‌که گذاشتم تو یخچال، دیدم هیچی بیشتر از یه خواب کوتاه نمی چسبه تو این هوای خنک ابری! با بچه ها رفتیم تو تخت، اما این قدر وول خوردن و حرف زدن که مجبور شدم بفرستمشون برن تو اتاق خودشون تا بتونم‌ به چرتم برسم و بالاخره بعد از این که در عرض یک ساعت پنج بار از صدای جیغ های بنفش و سوپر بنفش خانم کوچولو از خواب پریدم دست از تلاش برای خوابیدن دوباره برداشتم و کمی تا قسمتی گیج و خوابالو اومدم بیرون از اتاق! 

بی خیال خونه به هم ریخته و در هم‌ برهم  تصمیم میگیرم یه کم به خودم برسم! آرایشگاه که نشد برم موهامو ببافم برای مهمونی پنج‌ شنبه، اقلا از این وضعیت هپلی دربیام‌ و خوش تیپ بشم!

خونه هم چنان به هم ریخته اس اما حال من خوبه. به تغییرات ظاهری  هر چند کوچیک‌  نیاز دارم!

گل پسر هم‌ انگار به تغییر ظاهر نیاز داشت که رفت و یه تکه از جلوی موهاشو با قیچی از ته زد و نتیجه اش شد کچل شدنش به ناچار برای اولین‌ بار! بر خلاف تصورم و اون همه حرصی که به این خاطر خوردم قیافه اش بد که نشد،با موهای با نمره هشت زده شده اش که مثل یه پوشش بور مخملیه بامزه هم شده!


431. چالش تعویض لباس!

کار به جایی رسیده که وقتی لباس خانوم کوچولو خیس یا کثیف بشه و نیاز به تعویض پیدا کنه، یک چالش واقعی برای من شروع می شه! چون هر لباسی رو که نشونش می دم می فرمایند: «این خوشگل نیست! به دردنخوره!!! دوسش ندارم!»

حالا یا بعد از کلی تلاش و کارکشیدن از فک و زبان، راضی میشه یکی از اون لباسای زشت و به درد نخور! رو انتخاب کنه تا تنش کنم یا مدت ها با لبخند موذیانه ای بر لب، لخت تو خونه می چرخه و می گه: « می خوام لختالو باشم!!!»



+ سورپرایزهای روز تولدم‌ اول پیغام صوتی ای بود که سه قلوها دیروز صبح‌ تو تلگرام‌ برام‌ فرستاده بودن و تولدمو تبریک گفته بودن، بعد هم نامه ای که گل پسر برام نوشته بود با این جملات که مامان تو خیلی مهربانی، بهترین مامان دنیایی، مث الماس می درخشی!...



426. تدی و خرسی و باب اسفنجی!

واقعیت اینه که دوران استقلال طلبی یا همون لجبازی خودمون در خانم کوچولو زودتر از انتظارم فرا رسیده! و حالا که یه کم‌ _فقط یه کم _از شدت اعصاب خردی پروژه شب خوابوندنش کم‌ شده ، باید با قد بازی ها و حرف گوش نکردناش کنار بیام و مدام بشنوم که : «ممی خوام! اصلا ممی خوام!» 

در همین‌ راستاس که خانم کوچولو با دمپایی پلاستیکی می ره مهمونی، بعد از هر تعویض پوشک‌ که به سختی انجام می شه مدت ها لخت توی خونه می چرخه، لباس  های کهنه و کوچیکش رو به لباس های خوب و قشنگش ترجیح می ده، تو ظرف مخصوص باید غذا بخوره و لاغیر و ...


چند وقت پیش رفته بودیم خونه یکی از دوستام‌. اون جا بعد از این که منو کلافه کرد از بس بهم چسبیده بود، بردمش تو اتاق دختر صاحبخونه تا با اسباب بازی ها و بچه های دیگه بازی کنه. اون وقت از یه خرس سفید بزرگ خوشش اومد و تا آخر با اون سرگرم بود! دوستان پیشنهاد دادن یه چیزی شبیه اون خرس براش بگیرم تا کم تر به من بچسبه و اصلا احتمال دادن که با بغل کردن چنین عروسکی شبا بهتر بخوابه و به من کاری نداشته باشه! 

چند روز بعد شازده با یه خرس بزرگ سفید که اسمشو «تدی» گذاشتیم‌ اومد خونه که خیلی هم‌ مورد استقبال خانم کوچولو قرار گرفت. اما مساله این جاس که حالا  موقع خواب، علاوه بر خود خانم کوچولو که باید بیاد تو بغلم  و به قول خودش « سر سینه مامان» باشه، باید جناب تدی رو هم‌  تو بغل بگیرم ! تازه اگه گیر نده که باب اسفنجی و خرسیش رو هم با خودش تو تخت بیاره! این‌ باغ وحش داره منو مجبور می کنه که به طور اساسی رو جدا کردن تخت خوابش کار کنم!



422. تولدت مبارک!

سالروز تولد بچه ها برای هر مادری یه روز خاصه! از اون روزایی که اگه شرایط! اجازه بده می تونی ساعت ها برای خودت فکر و خیال کنی و تجدید خاطره. از زمان بارداری و روز زایمان و مرحله به مرحله ی بزرگ شدنش. بعد هی دلت غنج بره و لبخند به لبت بیاد، دلتنگ بعضی روزا بشی و از فکر گذشتن بعضی روزای دیگه احساس آرامش کنی! زل بزنی به بچه ات و بغلش کنی و خدا رو شکر به خاطر داشتنش ...


تولد دو سالگیت مبارک گل پری مامان!

419

گاهی دلم می خواد می تونستم‌ خانوم کوچولو رو تو این سن دو سالگیش نگه دارم! حالا که این قدر شیرین زبون و خواستنیه٬ می چرخه تو خونه شعرای نصفه نیمه می خونه و برای خودش حرف میزنه٬ مدام سوال می پرسه و ازم می خواد که براش قصه بگم! بعد دلم تنگ می شه برای وقتی که گل پسر همین سنی بود و عکسای اون‌ موقعش رو که می بینم هوس می کنم یه بار دیگه اون قدری بشه و من بغلش کنم و فشارش بدم به خودم...

اینا که هیچ‌ کدوم ممکن نیست. فقط می شه سعی کرد بهترین استفاده رو از این دوره طلایی برد که با وجود همه محدودیت ها و سختی هایی که داره عجیب شیرینه و البته زود گذر! بچه ها خیلی زودتر از اون چیزی که مادرا انتظارش رو دارن بزرگ می شن!


برادرزاده شازده دو روزه به دنیا اومده٬ و وقتی تو  بیمارستان  به صورت معصوم دختر کوچولویی که فقط چند ساعته  از یه دنیای دیگه وارد دنیای پرهیاهوی ما شده  زل می زنم٬ کلی حس خوشایند می ریزه تو وجودم! می رم به دو سال پیش که خانم کوچولو تو همون بیمارستان به دنیا اومد و اون روزای اول بعد تولد بچه ها که ملغمه ایه از کلی احساسات تازه و عجیب و بعضا ضد و نقیض! دلم‌ برای نوزادی بچه هام تنگ می شه... این که بچه ها این قدر زود بزرگ می شن خوبه یا بد؟!


هوای دلم‌ مثل هوای شهرم بعد مدت ها گرفتگی٬ آبی و آفتابی شده! این که مدل به مدل آشپزی می کنم و خونه مرتبه و من خوشتیپ هم‌ نشونه اش! 

414

می گن‌ کودک وقتی برای اولین بار با مفهوم غم آشنا می شه که از شیر مادر می گیرنش و البته که این تجربه اولین غم بچه برای مادرش هم بسیار سخته و ناراحت کننده.



سه روز سخت رو داشتم در راستای آشنا شدن خانوم کوچولو با مفهوم غم که شکر خدا  با توسل  به حضرت علی اصغر و امامزاده ای  که آخرین شیر خانوم کوچولو رو اون جا بهش دادم٬ راحت تر از چیزی بود که تصور می کردم! و حالا خانوم کوچولوی ما از یک مرحله مهم به سلامتی گذشته به سوی بزرگ تر شدن...


411. اندر حکایت مشق نوشتن با اعمال شاقه

حالا که یه هفته اس گل پسر داره حروف رو یاد می گیره و مشقاش بیشتر شده و دیکته شب هم به تکالیفش اضافه شده٬ موقع مشق نوشتن تو خونه مون بساطی برپاست دیدنی! 

خانم کوچولو که علاقه وافری به جامدادی و کتاب و دفترهای برادرش داره و هر کتاب و دفتر دیگه ای براش بیارم بی خیال اونا نمی شه٬ همه مداد رنگی  ها رو پخش می کنه کف خونه و اگه یه لحظه غفلت کنی یه خط خطی اساسی یا به قول خودش نناشی وسط درس و مشق های گل پسر انجام می ده! بعد صدای جیغ و داد گل پسره و گریه خانم کوچولو و مغز پوکیده من! 

این در حالیه که گل پسر معمولا با طمانیه تمام و در واقع همون فس فس خودمون مشقاشو می نویسه و در نتیجه این پروسه اعصاب خرد کن روز به روز طولانی تر هم می شه و من نیازمند صبر و تحمل بیشتر!


و البته که خانم کوچولو با وجود همه وروجک بازی ها و خراب کاری های روز افزونش٬ مدام شیرین تر می شه! مخصوصا حالا که یاد گرفته جمله های سه کلمه ای بگه٬ تو خونه بچرخه و آواز بخونه و هر کس از در میاد تو بهش بلند سلام کنه!

وقتی خیلی اذیت می کنه و من در تلاشم برای قورت دادن عصبانیتم٬ می گم:«خانم کوچولو تو روحت صلوات!» ایشون هم می فرمایند: «اللهم محمد!!!»

405. شش

دیشب که بابات نبود و تو با خوشحالی جاش رو  اشغال کردی و کنارم  خوابیدی,   موهای نرم و خوش بوتو که نوازش کردم و بوسیدمت, رفتم به شش سال پیش, شب قبل از تولدت  و یه دنیا خاطره و حس  جور وا جور ریخت تو وجودم!  چه قدر بزرگ شدی پسرکم! پسر کوچولوم داره می ره کلاس اول! و من چه قدر بزرگ تر شدم, پخته تر و عاقل تر! مادر شدن با اون همه عشق و گذشت  و فداکاری که لازمه شه آدمو خیلی تغییر می ده  و حال و هواشو کلا عوض می کنه! و من ممنون خدام که فرصت این تحول  رو به من داد.



بیشتر از این که آرزوهای معمول مامان ها رو برات داشته باشم, این که تو درس هات موفق باشی, دانشگاه یه رشته خوب قبول بشی , یه شغل خوب داشته باشی و این جور چیزها, از خدا می خوام کمکت کنه درست و سالم زندگی کنی, که شاد باشی و با اعتماد به نفس. شاکر باشی و قشنگی های زندگی و داشته هات رو خوب ببینی و درست ازشون استفاده کنی...

تولد شش سالگیت مبارک عزیز دل مامان
و ششمین سالگرد مادری من!

404

از هفته پیش که مدرسه گل پسر جلسه معارفه گذاشتن با یه کلیپ  در ابتدا که مدام می خوند"باز آمد بوی ماده مدرسه"!  و لیست لوازم التحریر, کتابای کمک اموزشی, لباس فرم مدرسه, برنامه درسی و دعوت نامه جشن اغار سال تحصیلی رو تحویل دادن, دیگه برام قطعی و مسجل شد که تعطیلات تابستونی مون _ که امسال برخلاف سال های قبل کش دار و کسل کننده نبود و حسابی سرم با  رسیدگی به خونه وبازی با بچه ها و قلاب بافی گرم  بود _ رو به اتمامه و باید نهایت استفاده رو ازش برد!

خیلی دلم مسافرت می خواد ولی شازده  حسابی درگیر کاره و هیچ همکاری نمی کنه در این زمینه! کلا امسال هیچ جا نرفتیم. بعدش هم که گل پسر مدرسه ای  می شه و دیگه هیچی!

یه روز تصمیم گرفتم بریم پارک پیک نیک, اما با هر کس  تماس گرفتم تا همراهی مون کنه, یا نبود, یا کار داشت, یا خسته بود و حال نداشت!!! آخرش خودم بچه ها رو برداشتم  و به صرف ناهار رفتیم پارک. به بچه ها خیلی خوش گذشت و حسابی بازی کردن. اما من خیلی خسته شدم! وقتی برگشتیم  با خوش خیالی تمام تصور می کردم که بچه ها از خستگی بیهوش می شن و منم می خوابم,  اما به جای خوابیدن تا تونستن تو سر و کله هم زدن و جیغ و داد کردن و منو خسته تر!


امسال چندان مشتاق اومدن پاییز نیستم وقتی باید هر روز صبح زود بیدار بشم, سرویس مدرسه باشم و با یه بچه کلاس اولی سر و کله بزنم!


+از معلم گل پسر خیلی خوشم اومد. جوونه و قیافه مهربون و دل نشینی داره. پارسال روز جشن شکوفه ها دیده بودمش  و دلم خواسته بود معلم کلاس اول گل پسر بشه که شد شکر خدا! امیدوارم گل پسر هم ازش خوشش بیاد و باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه.


400. واکسن خر است!

دو تا واکسن هم زمان به دو فرزند دلبندمان _شش سالگی و هجده ماهگی_ نتیجه اش دو روز سخت و طاقت فرساس که مدام صدای گریه تو گوشمه, باید  تب بچه ها رو چک کنم, سر وقت  استامینوفن بهشون بدم, ناز یکی رو بکشم و اون یکی رو مدام تو بغلم راه ببرم تا جایی همه بدنم درد بگیره...!!!



خانوم کوچولو با اشکای گوله گوله و سوزناک ترین لحنی که تا حالا ازش سراغ داشتم به پاش اشاره می کرد و می گفت :"درد"!

گل پسر هم سوال فلسفی براش پیش اومده بود که اصلا برای چی باید واکسن زد و کلی توضیحات علمی در حد فهم یه پسر شش ساله تب دار در مورد لزوم واکسن زدن براش ردیف  کردم تا یه کم از مسایلش حل بشه!!!

عصر بهش گفتم یه کوسن از کنار دستش بهم بده, با  یه لحن خیلی شاکی گفت:"مامان! آخه من با این دست درد کرده ی واکسن زده باید بهت کوسن بدم؟! اصلا درک نمی کنی ها!!!"

امیدوارم  تا فردا طوفان واکسن در خونه ما به آرامش کامل برسه! چه قدر خوشحالم که واکسیناسیون گل پسر تکمیل شد و خانوم کوچولو هم تا چند سال دیگه واکسن نداره!