ریلکس, ریلکس, ریلکس تر!

گل پسر دفتر نقاشی و مداد رنگی هاش رو ولو کرده روی میز جلوی مبل ها و داره نقاشی می کشه. طبق معمول به حرف من گوش نمی ده که به جهت جلوگیری از حملات احتمالی خواهرش بره پشت میز ناهارخوری! خانم کوچولو هم مسلما میاد مداد رنگی ها رو بر می داره و دفترش رو می کشه! بعد از مدتی کشمش و جیغ و داد بین خواهر و برادر, گل پسر با حالتی مستاصل و کلافه میگه: "من اصلا اشتباه کردم که گفتم یه بچه دیگه بیارین! اشتباه! من دیگه نمی خوام خواهر داشته باشم! ببر پسش بده به خدا!!!"

و من فقط سعی می کنم جلوی خنده مو بگیرم و به این فکر می کنم که چه جوری می شه بچه رو برای خدا پس فرستاد؟!

یه روز موقع برگشتن از مدرسه, پرسید:"مامان الان کجا می ریم؟" گفتم:"خونه" گفت:"نه! خونه نریم. من دلم می خواد بریم تو پاساژا بگردیم!!!" اون روز که امکانش نبود, اما وقتی دو روز بعدش سین اومد خونه مون و عصرش رفتیم یکی از پاساژهای نسبتا نزدیک خونه تا برای عید بچه ها لباس ببینیم, تو ماشین خوابش برد و با حالت بسیار نزاری از خواب بیدار شد! به زحمت راضیش کردیم پیاده بشه اما تا حدود بیست دقیقه بعدش تو خیابون گریه می کرد و جیغ می کشید:"برگردیم خونه! من اشتباه کردم گفتم بریم پاساژ!!!" لباسی رو هم که براش انتخاب کرده بودم به زحمت تونستم تو تنش پرو کنم! بالاخره آروم شد و یه دوری تو پاساژ مورد نظر زدیم. موقع خروج یه ظرف ذرت مکزیکی که خوراکی محبوبشه براش خریدم و هنوز مشغول خوردن بود که بادکنک دید و خواست براش بخرم. گفتم:"نه! الان برات ذرت خریدم!" و همین بهانه ای شد که دوباره جیغ و گریه هاشو با شدت بیشتری از سر بگیره و هر چی باهاش حرف زدم به هیچ صراطی مستقیم نبود! منم تمام تلاشم رو کردم که خونسرد باشم, عصبانی نشم و دعواش نکنم! راهم رو ادامه دادم و گل پسر هم جیغ زنان دنبالمون می اومد! رفتیم روی نیمکت نشستیم, بستنی گرفتیم و من با حفظ خونسردی و صدای جیغ های گوش خراش گل پسر بستنیم رو خوردم! هر کس از کنارمون رد می شد با تعجب نگاه می کرد و می رفت و احتمالا با خودش فکر می کرد چه مادر بی خیالی!!! سین می گفت:"خدا بهت صبر بده با این اخلاق گل پسر!" و من فکر می کردم آیا من همون آدمی هستم که یه زمانی زود عصبانی می شد و کنترلش رو از دست می داد؟!

در تفاوت بچه اول و دوم

چند روز پیش که عکسای تولد خانم کوچولو رو می ریختم رو لپ تاپ, یه سری هم به عکسای تولد یک سالگی گل پسر زدم. یادم اومد که گل پسر تو اون سن چه قدر گوگولی و خوردنی بود و دلم تنگ شد برای اون روزاش! بعدش که برای چندمین بار فکر کردم و مقایسه بین اون زمانِ گل پسر و الانِ خانم کوچولو, به این نتیجه رسیدم که گل پسر آروم تر بود و کم تر آتیش می سوزوند! با این حال من زیاد از دستش کلافه می شدم ولی الان نسبت به خانم کوچولو صبورتر شدم! که این هم گویا تفاوت رفتار بیشتر مادرهاست در برابر بچه اول و دوم!

مادر نسبت به بچه اول حساس تر و سخت گیر تر و کم طاقت تره معمولا! اما با بچه دوم راحت تر کنار میاد و سختی هاشو با صبوری بیشتری تحمل می کنه. از نظر من این تفاوت رفتار دو تا عامل مهم داره. اول این که با به دنیا اومدن بچه اول, نظم و روال زندگی به شدت به هم می ریزه. آرامش و آزادی زندگی دو نفره تعطیل می شه و جاش رو مسئولیت سنگین رسیدگی تمام وقت به یه بچه کوچیک می گیره که باید با آزمون و خطا یاد بگیری چه جوری باهاش رفتار کنی. برای همین هم کار سخته و کلافه کننده! اما وقتی بچه دوم میاد (درصورتی که فاصله سنی بچه ها خیلی زیاد نباشه) نه خبری از اون نظم و آرامش قبلی زندگی مادر و پدر هست که بخواد به هم بریزه, نه بی تجربگی و حساسیت هایی که زمان بچه اول وجود داشت! برای همین هم سختی کار کم تر خودش رو نشون می ده.

دوم این که بچه ها خیلی زود بزرگ می شن. اما تو اوج سختی های بچه داری در زمان بچه اول, این مساله چندان برای مادر قابل درک نیست. اما بعد, وقتی می بینه بچه خیلی زودتر از حد انتظار بزرگ می شه و وابستگی هاش به مادر روز به روز کم تر, زمان بچه دوم مشکلات رو راحت تر تحمل می کنه و سعی می کنه از دوران تکرار نشدنی و زودگذر بچگی بچه اش, نهایت لذت رو ببره! در نتیجه بچه دوم معمولا راحت تر و شیرین تره و به قول دوستی باید اول, بچه دوم رو آورد!



باید اعتراف کنم که گاهی دلم برای گل پسر می سوزه و حس می کنم زیادی بهش سخت گرفتم. می شد باهاش ملایم تر باشم و بیشتر از وجودش لذت ببرم, اما بلد نبودم! البته به جبرانش الان دارم سعی می کنم هم از بچگی خانم کوچولو بیشتر لذت ببرم, هم در مقابل گل پسر صبورتر باشم!

تو فکرها و مقایسه های چند روز پیشم به این نتیجه رسیدم که با این که خانم کوچولو پر سرو صدا تر و پر جنب و جوش تر از گل پسره, اما درعوض خواب و خوراکش بهتره! که بعد از این نتیجه گیری, خانم کوچولو چند روزه نه غذاش رو درست می خوره و نه مثل قبل راحت می خوابه! یا باید با ظرف غذا دنبالش باشم که سیرش کنم تا در اثر گرسنگی نق نق نکنه, یا مدت ها تو اتاق تاریک معطل بشم تا خوابش ببره! چند بار تا مرز خوابیدن می ره اما باز بلند می شه, می شینه تو تاریکی, دست می زنه و آواز می خونه یا با صدای لالایی من قر می ده! منم که مدام باید تمرین صبوری کنم, ولی همیشه هم موفق نیستم!!!


یک سالگیت مبارک!

حالا یک سال و دو روز از وقتی که این پست رو نوشتم می گذره. پستی که دعا کردم آخرین پست قبل از زایمانم باشه! پستی که با یه حس شیرین, بغض و اشک نوشتمش و هنوز هم خوندنش منو می بره به حس و حال خاص و غریب اون روزای انتظار و اشک به چشمام میاره...

امروز یک سال از روز تولد تو می گذره, از یکی از شیرین ترین و خاص ترین روزهای عمرم! از اون لحظه ای که صدای گریه ات رو برای اولین بار شنیدم و به اصرار خودم لای یک پارچه سبز گذاشتنت تو بغلم و بی اغراق حس کردم یه تکه از بهشت خدا اومده تو آغوشم. از اون روز بارها و بارها خدای مهربونم رو به خاطر این هدیه بی نظیرش شکر کردم و می دونم که هرگز نمی تونم از عهده شکر کامل این نعمتش بربیام.



زندگی با اومدن تو چه قدر قشنگ تر شد! خیلی بیشتر از حد تصور و انتظارم! تو با اومدنت دنیامو شیرین تر کردی و رنگی تر! با تو مادر بودن رو از اول دوره کردم, این بار دقیق تر و کامل تر, و با آرامش و لذت بیشتر, خیلی بیشتر!

بودن تو, تمام افکار و نقشه هایی که سال ها زندگیم رو, روی مبنای اون ها گذاشته بودم خیلی نرم و لطیف خراب کرد و یه زیر بنای نو براش ساخت. منِ خانوم وکیل رو تبدیل کرد به یه زن خانه دار و یه مادر تمام وقت که برخلاف زمان خونه نشینی سابقم, این بار خوشحالم و راضی!

تو یک سال بزرگ شدی و من چندین سال! روز تولد تو برای من هم یک تولده. تولد مادری که سعی می کنه صبور تر باشه و پخته تر. مادری که به خاطر وجود بچه هاش, علی رغم تمام مسئولیت ها و محدودیت ها, خیلی خیلی راضی و شاکره و با تمام وجود می خواد لحظه لحظه روزهای بچگی تو و برادرت رو زندگی گنه!


تولدت مبارک پری کوچولوی من!


با بهترین آرزوها...


 

ادامه مطلب ...

عکس های دیروز, تصویرهای امروز


دیشب که خونه مامان بودم, آلبوم های زمان بچگی و نوجوونیم رو از کمد درآوردم و غرقشون شدم. بیشتر تو عکسای یک سالگیم, زمانی که هم سن خانم کوچولو بودم! اون وقت به این نتیجه رسیدم که برخلاف تصورات قبلیم, دخترم چه قدر داره بهم شبیه می شه! چه قدر حالتای چهره اش و خصوصا چشم و ابروش شبیه بچگی های خودمه! بقیه هم تایید می کنن. بعد کیلو کیلو قندیه که تو دلم آب می شه از بابت این که یکی آرزوهام داره برآورده می شه. این که یه دختر شبیه خودم داشته باشم!



می رم سراغ آلبوم های بعدی. عکس های دوران مدرسه. می رسم به عکس های اردوی سال اول دبیرستان. عکس های سه نفره من و سین و فاطمه. _با فاطمه از زمان ابتدایی دوست بودم و با سین تو دوره راهنمایی دوست شدم. سال اول دبیرستان با هم بودیم و با این که سال بعدش من مدرسه ام رو برای خوندن رشته علوم انسانی عوض کردم, رابطه مون ادامه داشت._ بی اختیار اون تصویر سه نفره شاد و سرخوش شانزده سال پیش رو مقایسه می کنم با تصویر سه نفره دو هفته پیش که سین و فاطمه هر دو خونه مون بودن. خبری از اون شادی و سرخوشی نبود. به جاش گریه های فاطمه بود به خاطر اختلافات شدیدی که اخیرا با شوهرش پیدا کرده و تلاش من و سین برای این که آروم بشه و یه تصمیم درست بگیره. دلم خیلی گرفت, خیلی تنگ اون روزای بی خیالی شد...


سلامتی نمعت بزرگی است!


اصولا مادری که بچه کوچیک داره نباید مریض بشه, که اگر بشه واویلاس! اونم در شرایطی که کسی نتونه برای پرستاری کردن ازش و نگهداری از بچه اش بیاد و بدتر این که اون بچه هم مریض باشه و نیاز به رسیدگی بیشتر داشته باشه! در چنین شرایطی اون مادر اصلا و ابدا حق مریض شدن نداره, اما این ویروس های نامرد که حق و ناحق حالیشون نیست! ناغافل حمله می کنن و همه اهالی خونه رو یکی پس از دیگری ناکار! 



بله! این است حکایت روزهای گذشته ما که بس سخت و طاقت فرسا سپری شد!

فعلا بهتریم شکر خدا.



+ مریضی خر است!!!


++ مامان جان که معمولا در این گونه موارد به دادم می رسید, چند هفته ایه که دیسک کمرش عود کرده و خوابیده. خیلی بده که در شرایط فعلی نه من می تونم کمک حال مامان باشم نه اون کمک من...

خدایا به همه پدرها و مادرها سلامتی بده.




لذت کتاب


روزایی که حالم خیلی خوبه, روزایی که حالم زیاد خوش نیست و میخوام که خوش بشه, وقتایی که دلم تنوع می خواد و عوض شدن حال و هوام رو, می رم شهر کتاب! چرخیدن بین کتاب ها و ورق زدن و انتخاب کردن و خریدنشون از لذت های بزرگ زندگی منه!



مثل امروز که حالم ملغمه ای بود از همه این ها و برای همین هم قبل از برداشتن گل پسر از مدرسه, یه سر خیلی کوتاه به شهر کتاب نزدیک خونه زدم و دو جلد کتاب برای خودم و یکی هم برای گل پسر خریدم که تو راه نشونش دادم و با دیدنش کلی ذوق زده شد و بعد از رسیدن به خونه راضی نمی شد ازش دل بکنه و بره لباس عوض کنه!

خیلی دلم می خواد بتونم یه بچه کتاب خون بار بیارم! که البته لازمه اش قطعا اینه که بچه ام بیشتر از گوشی و لپ تاپ, کتاب دستم ببینه!


+ همین حس و حالی رو که نسبت به شهر کتاب و خرید کتاب جدید و خوندنش دارم, نسبت به کاموا فروشی و خریدن کامواهای رنگی و شروع بافتنی تازه هم دارم!!!


در آرزوی خانه ای تمیز!


عاشق دنیای بچه کوچولوهام! این که محیط اطراف فوق العاده براشون جدید و جذابه و کوچکترین چیزی می تونه مدت ها سرگرمشون کنه, این که با هیجان فراوان دنبال کشف چیزای جدیدن و هر چیز از نظر ما بی اهمیتی می تونه برق شادی رو به چشماشون بیاره, شده حتی یه تکه نخ کاموا! و گاهی به حالشون غبطه می خورم که این قدر راحت و بی دردسر شاد و سرگرم می شن و کیف دنیا رو می کنن برای خودشون!

در اثر همین شوق و ذوق برای کشف دنیای اطراف و کنجکاوی های فراوان خانوم کوچولو که در حال حاضر در دهمین ماه زندگیشه, شکل و شمایل خونه ما تا حدی عوض شده. تمام وسایل روی میزها و رومیزی ها جمع شده, عطر و اسپری ها و لوازم آرایش از روی میز آرایش و تلفن از روی میزش برداشته شده و... به زودی هم باید دستگیره در کابینت ها با کش به هم بسته بشه! و البته که همیشه آثار لک وکثیفی در گوشه کنار خونه قابل رویته! اینا در کنار یه پسر پنج ساله که دوست داره موقع بازی همه اسباب بازی هاشو دور و برش پخش و پلا کنه, می شه خونه ای که هیچ وقت خدا تمیز و مرتب نیست!!!



با این وضعیت انگیزه ای هم برای تمیزکاری نمی مونه! وقتی می دونم هنوز کار نظافتم تموم نشده پشت سرم دوباره ریخت و پاش می شه و با وجود دخترکی که خوشش نمیاد مدت زیادی ازش دور باشم و هر وقت هم من حال و حوصله کار خونه داشته باشم, با جیغ و گریه هاش مانع می شه, مدت هاس فقط در حد ضرورت و خیلی هول هولکی و سرهم بندی شده کارای خونه رو انجام می دم! و این برای منی که از آشفتگی و به هم ریختگی متنفرم یعنی فاجعه! گاهی اصلا رغبت نمی کنم به اطرافم نگاه کنم و بدجوری کلافه می شم! داشتن یه خونه تمیز و مرتب و چیده واچیده برام شده یه رویای دست نیافتنی!!!

دیگه امروز احساس کردم کثیفی و به هم ریختگی داره خفه ام می کنه و بعد مدت ها با وجود خستگی زیاد افتادم به جون خونه و یه حال اساسی دادم بهش! جارو و تی و دستمال ,شامپو فرش کشیدن مبلا, عوض کردن ملافه ها... و بعد پیچیدن بوی مواد شوینده تو خونه و کم شدن حجم چرک و کثیفی ها, کلی حالم خوب شد!

شام رو گذاشتم و ولو شدم رو مبلای تمیز و خوش بو و اومدم گرد خاک این جا رو هم بتکونم! هر چند خانم کوچولو داره غر می زنه و سعی داره هر جوری هست خودشو به لپ تاپ برسونه!!!


و به این فکر می کنم که بالاخره یه روزی نظم و نظافت به خونه مون بر می گرده. اما شاید اون روز دلتنگ همین روزایی بشم که اسباب بازی های بچه ها رو از گوشه کنار خونه جمع می کنم و با دستمال جای دستای کوچولوشون رو از تلویزیون و میزها پاک می کنم٬ روزایی که خونه مون بوی زندگی می ده... شاید باید سعی کنم که به جای کلافه شدن لذت ببرم!


من دوست ندارم مجبور باشم صبح زود بیدار بشم!!!


یکی از سختی های خیلی سخت مادر بودن اینه که بعد گذشت چند سال از اتمام درس خوندن و دوران تحصیلت, زمان مدرسه رفتن بچه ات برسه و دوباره مجبور باشی سال ها صبح زود بیدار بشی و بچه ات رو آماده کنی و بفرستی مدرسه! سخت تر این که سرویسش هم باشی!

اون وقت حالا تو این هوای خنک اول صبح که دلم می خواد پتو رو دور خودم بپیچم و به این زودی ها از رختخواب بیرون نیام, مجبورم ساعت هفت صبح بلند بشم و ناز گل پسر رو بکشم تا بیدار بشه و آماده برای مدرسه رفتن! بعد خودم هم حاضر بشم و پیاده دست در دست هم بریم تا مدرسه! اونم منی که همه عمرم با صبح زود بیدار شدن مشکل اساسی داشتم!


از این هفته امکان تنبلی کردن و استفاده از ماشین به جای پیاده روی صبحگاهی هم نیست, اونم بعد چند روز تعطیلی هفته پیش که دوباره تنبلم کرد! چون جناب شازده هفته پیش یه تصادف خفن کرده و ماشین درب و داغون گوشه تعمیرگاهه و به این زودی درست نمیشه! خودش هم پاش شکسته! یه روز صبح که من غر زدم چرا هر روز من باید گل پسر رو ببرم مدرسه و با سماجت تمام وظیفه سرویس ایاب و ذهاب اون روز رو انداختم گردن شازده, وقتی گل پسر رو می رسونه و داشته می رفته سرکار, به خاطر نم بارون و ریختن گازوییل کامیون ها تو خیابون, ماشین لیز می خوره و محکم برخورد می کنه به جدول بتونی بلند کنار خیابون و از زیر داغون می شه و پای شازده هم در اثر شدت ضربه می شکنه. یعنی یه روز صبح اومدم بخوابم, از دماغم در اومد و یه شوهر پاشکسته و عذاب وجدانش موند برام!!!

حالا مجبورم ظهرها هم که قبلا به خاطر خانم کوچولو با ماشین می رفتم دنبال گل پسر, پیاده برم! و چون مسیرم جوریه که باید از پل هوایی روی اتوبان رد بشم, کالسکه هم نمی تونم ببرم و خانم کوچولو رو می سپارم دست همسایه بالایی که خیلی ابراز علاقه می کنه به خانم کوچولو و اصرار شدید داره که هر وقت کاری داشتم بذارمش پیشش. یه روز از یه مسیر دورتر که بشه کالسکه برد, رفتم و خانم کوچولو رو هم بردم, خیلی اذیت شدم و نفسم بند اومد از بس پیاده رفتم و کالسکه هل دادم, دیگه بی خیال شدم! البته فعلا که به خاطر بی ماشینی نمی تونم باشگاه برم, این پیاده روی ها یه توفیق اجباریه که بدنم دوباره تنبل نشه!

حالا من چه فکرایی می کنم؟! این که چرا گل پسر یه کم _حداقل ده روز _ دیرتر به دنیا نیومد تا نیمه دومی محسوب بشه و یه سال دیرتر بره مدرسه؟! حالا از سال دیگه که کلاس اولی می شه و باید صبح ها زودتر بره و درس و مشق هم داره که باید بهشون رسیدگی بشه چی کار کنم؟! اصلا این دوازده سالی که تازه بعد از این سال تحصیلی باید بره مدرسه و منم باید همراهش صبح ها زود از خواب بیدار بشم چی؟! خانم کوچولو که بعدش مدرسه ای می شه؟! ... مدیونین اگه فکر کنین من مادر تنبلی هستم!!!


می رم مدرسه!


امروز رسما مهر ماه ما آغاز شد! امروز که ساعت هفت صبح بیدار شدم, صبحانه حاضر کردم, گل پسر رو باز ناز و نوازش بیدار کردم, بعد از شنیدن تمام غرغر هاش مبنی بر این که خسته اس و می خواد خونه بمونه و معطل کردنش برای خوردن صبحانه, حاضر شدیم و بنا به خواست خود گل پسر , پیاده و با خوندن آیت الکرسی رفتیم سمت مدرسه تا گل پسر اولین روز دوره پیش دبستانیش رو شروع کنه! خداحافظی می کنیم, می بوسمش, می سپرمش دست مستخدم مدرسه و با لبخند بدرقه اش می کنم. در حالی که تو دلم کلی آرزوهای قشنگ و شیرین دارم براش!



 هفته های اخیر, بر عکس سال های قبل, دلم نمی خواست مهر ماه بیاد و از این که هر روز صبح زود مجبور باشم بیدار بشم, گل پسر رو حاضر کنم, ببرمش مدرسه و ظهرها هم برم دنبالش چندان دل خوشی نداشتم, اما حالا امیدوارم زندگیمون نظم و ترتیب بگیره و منم فرصت کنم بیشتر به کارای خودم خصوصا باشگاه رفتن که مدت هاست تو فکرشم, برسم!


پنج!


بعضی اتفاق ها هستند که هر چند سال هم ازشون بگذره, حسی که برات دارن باز هم تازه و شیرینه! مثل تولد فرزند, اون هم تولد اولین فرزند با تمام حس های ناب و قشنگ مادرانه اش...


 گل پسر عزیز من امروز پنج ساله شد!





 

ادامه مطلب ...