426. تدی و خرسی و باب اسفنجی!

واقعیت اینه که دوران استقلال طلبی یا همون لجبازی خودمون در خانم کوچولو زودتر از انتظارم فرا رسیده! و حالا که یه کم‌ _فقط یه کم _از شدت اعصاب خردی پروژه شب خوابوندنش کم‌ شده ، باید با قد بازی ها و حرف گوش نکردناش کنار بیام و مدام بشنوم که : «ممی خوام! اصلا ممی خوام!» 

در همین‌ راستاس که خانم کوچولو با دمپایی پلاستیکی می ره مهمونی، بعد از هر تعویض پوشک‌ که به سختی انجام می شه مدت ها لخت توی خونه می چرخه، لباس  های کهنه و کوچیکش رو به لباس های خوب و قشنگش ترجیح می ده، تو ظرف مخصوص باید غذا بخوره و لاغیر و ...


چند وقت پیش رفته بودیم خونه یکی از دوستام‌. اون جا بعد از این که منو کلافه کرد از بس بهم چسبیده بود، بردمش تو اتاق دختر صاحبخونه تا با اسباب بازی ها و بچه های دیگه بازی کنه. اون وقت از یه خرس سفید بزرگ خوشش اومد و تا آخر با اون سرگرم بود! دوستان پیشنهاد دادن یه چیزی شبیه اون خرس براش بگیرم تا کم تر به من بچسبه و اصلا احتمال دادن که با بغل کردن چنین عروسکی شبا بهتر بخوابه و به من کاری نداشته باشه! 

چند روز بعد شازده با یه خرس بزرگ سفید که اسمشو «تدی» گذاشتیم‌ اومد خونه که خیلی هم‌ مورد استقبال خانم کوچولو قرار گرفت. اما مساله این جاس که حالا  موقع خواب، علاوه بر خود خانم کوچولو که باید بیاد تو بغلم  و به قول خودش « سر سینه مامان» باشه، باید جناب تدی رو هم‌  تو بغل بگیرم ! تازه اگه گیر نده که باب اسفنجی و خرسیش رو هم با خودش تو تخت بیاره! این‌ باغ وحش داره منو مجبور می کنه که به طور اساسی رو جدا کردن تخت خوابش کار کنم!