دیروز صبح مدرسه گل پسر یه جلسه برای والدین گذاشته بودن تا با نظام جدید آموزشی که بر پایه ارزش یابی کیفی توصیفیه, آشناشون کنن. می دونستم که چند ساله سیستم قدیمیِ مبنی بر امتحان و نمره برکنار شده, اما اطلاعات زیادی هم از شیوه های جدید نداشتم جز این که به جای نمره تو کارنامه دانش آموزان از اصطلاحات بسیار خوب, خوب, متوسط و ضعیف استفاده می شه! (خسته نباشم!!!)
برای همین صحبت های کارشناسی که از آموزش و پرورش اومده بود برام خیلی جالب بود و اصلا حس کردم افق های جدیدی پیش روم گشوده شد! این که بچه های نسل جدید از جمله بچه های خودم, دیگه قرار نیست استرس نمره و امتحان رو داشته باشن و محیط آموزشی شادتر و فعال تری رو تجربه می کنن خیلی خوشحال کننده اس و می شه امیدوار بود نسلی با فکر بازتر, اعتماد به نفس و خلاقیت بیشتر و البته شادتری روی کار بیان که لذت بردن از زندگی رو بهتر از ما دهه شصتی ها بلد باشن!
به شازده می گم:"پسرمون چه زود کلاس اولی شد!"می گه:"همینه دیگه! بچه ها زود بزرگ می شن. چند وقت دیگه هم می گی پسرمون چه زود داماد شد!"
گاهی دلم می گیره از این همه سرعتی که تو بزرگ شدن بچه هاس...
چند روز پیش یهو هوس یه غذای بادمجون دار کردم. اولش خواستم کشک و بادمجون درست کنم ولی بعد تصمیم گرفتم میرزا قاسمی بپزم که خیلی وقت بود نخورده بودیم! با بچه ها راه افتادیم سمت میوه فروشی و یه سری بادمجون تر و تازه با چند تا حبه سیر خریدم و یه میرزا قاسمی فرد اعلا پختم! (میرزا قاسمی از غذاهایی که من خیلی خوب درستش می کنم و خودمو خیلی قبول دارم در این زمینه!!!!)
موقع پخت غذا گل پسر پرسید چی داری درست می کنی؟ و بعدش گفت میرزا قاسمی چیه؟ و من یادم نمیاد خورده باشم و نمی دونم دوست دارم یا نه و...
شام رو که خوردیم ازش پرسیدم :«میرزا قاسمی خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟»
گفت: «آره خوب بود. اما دفعه دیگه خواستی درست کنی توش بادمجون نریز! بادمجونشو دوست ندارم!!!»
به توصیه و راهنمایی یه دوست خوب که مادر خیلی خوبی هم هست٬٬ برای بازی با گل پسر٬ برنامه هفتگی نوشتم و برای هر روزش سه تا بازی مناسب سنش در نظر گرفتم.*
یکی از بازی های امروزمون بازی با کلمات بود. به این صورت که من یه کلمه بگم بعدش اون کلمه ای رو بگه که با حرف آخر کلمه من شروع بشه و دوباره از اول.
بعد اصلا به حروف دقت نمی کنه و هر کلمه ای دلش می خواد می گه! بهش می گم :«دقت کن٬ فکر کن٬ بعد کلمه بگو! »می گه:« من خوشم نمیاد از عقلم استفاده کنم. با دلم جواب می دم!»
این جمله قبلا تو موقعیت های دیگه به کار نمی رفت؟!
ادامه مطلب ...
چند ماه پیش تو یکی از گروه های تربیت فرزند تلگرام, یکی از مادرها پیشنهاد کرده بود شب ها قبل خوابیدن بچه ها, به جای قصه های معمول یا من درآوردی, براشون داستان های پیامبران و امامان رو تعریف کنیم تا با خیلی از معارف دینی در قالب قصه آشنا بشن. خودش این کار رو تجربه کرده بود و از نتیجه اش راضی بود. به نظرم ایده خیلی خوبی اومد. مامان منم از این مدل قصه ها تو زمان بچگی زیاد برام تعریف می کرد و می شه گفت پایه بیشتر اطلاعاتم از زندگی پیامبران و امامان مربوط به همون زمانه.
نمی دونستم گل پسرِ عاشق شنگول و منگول, از این جور قصه ها استقبال می کنه یا نه, اما تصمیم گرفتم امتحان کنم! شب اول بهش گفتم می خوام یه قصه از قرآن برات تعریف کنم و شروع کردم . گل پسر خوشش اومد و همین طور هر شب قصه ها ادامه پیدا کرد: داستان حضرت نوح, حضرت ابراهیم, حضرت موسی, حضرت عیسی, حضرت یوسف, حضرت آدم, و ... خیلی ساده و در حد فهم خودش براش تعریف می کردم . دیگه جوری شده بود که شب ها بدون شنیدن به قول خودش قصه قرآن نمی خوابید و اگر شبی خیلی خسته بودم یا خانم کوچولو گریه می کرد و نمی تونستم براش داستان تعریف کنم, به شدت شاکی می شد!
حالا مشکل این بود که بعد از تعریف کردن داستان های معروف پیامبران, دچار کمبود قصه شده بودم و باید کلی فکر می کردم و سوره های قرآن رو تو ذهنم مرور تا یه قصه قرآنی یادم بیاد! تو نت هم سرچ کردم اما چیزی به عنوان قصه های قرآن برای کودکان پیدا نکردم که کارم راحت بشه! رسیدم به قصه های کوچک تر و اونایی که در قرآن فقط بهش اشاره شده . مثل ماجرای مهاجرت پیامبر(ص) از مکه به مدینه و خوابیدن حضرت علی (ع)در رختخوابشون و عنکبوتی که جلوی مخفی گاه پیامبر(ص) تار می تنه تا دشمنان نتونن پیداشون کنن.یا ماجرای نذر سه روز روزه حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) برای شفای فرزندانشون و بخشیدن افطاری شون در هر سه شب به مسکین و یتیم و اسیر... و در شب های تولد یا شهادت امامان یه داستان از زندگی اون امام.
خوب این قضیه برای خودمم جالب بود. اصلا شده بود یه جورمحک که ببینم چه قدر از زندگی پیامبران و امامان اطلاعات دارم! یه فرصت عالی که هم رابطه ام با گل پسر نزدیک تر و صمیمی تر بشه, هم خیلی از چیزهای خوب رو در خلال این قصه ها بهش یاد بدم. برخلاف تصور اولیه ام گل پسر رابطه خیلی خوبی با این داستان ها برقرار کرد. هم با دقت گوش میکرد هم خیلی خوب تو ذهنش می موند! البته الان مدتیه که قصه گویی هام کم تر شده و به جاش طبق خواست خود گل پسر براش آیت الکرسی می خونم تا فرشته ها مواظبش باشن و بعد هم سوره هایی رو که از وقتی کلاس قرآن می ره حفظ کرده , با هم مرور می کنیم.
دقایق قبل از خواب شبانه , یه فرصت واقعا طلاییه برای بهتر کردن رابطه مون با بچه ها. امیدوارم ما مادرها بتونیم خوب و درست ازش استفاده کنیم!
تعطیلات عید فطر امسال آروم ترین تعطیلات از این نوع چند سال اخیرمون بود. بس که سال های قبل سر مسافرت رفتن تو تعطیلات عید فطر به دلایل مختلف کشمش و دلخوری داشتیم, امسال از اول ماه رمضون قاطعانه به شازده اعلام کردم امسال عید فطر تو گرما و شلوغی اونم با خانم کوچولو مسافرت نمی ریم! تا بعدش در اثر راهی شدن اطرافیان, بحث های قبلی دوباره تکرار نشه و اعصاب نداشته مون سر جاش باقی بمونه! برای همین این چند روز به خوابیدن و فیلم دیدن و پارک رفتن و خرید کردن گذشت و همه چی خوب بود شکرخدا!
از بعد ماه رمضان سیستم خواب من و خانم کوچولو هنوز درست نشده. تا نصف شب داستان دارم برای خوابوندن خانم کوچولو, بعدش هم خواب خودم می پره و باید کلی تقلا کنم تا خوابم ببره. صبح کسل و بی حوصله از خواب بلند می شم و تا چند ساعتی حس انجام هیچ کار به دردبخوری رو ندارم! نهایتش یه چرخ تو خونه بزنم و دو تا چیز جابجا کنم! کلی برنامه داشتم برای تابستون بچه ها. دلم می خواست باهاشون حسابی بازی کنم, پارک ببرمشون, براشون کتاب بخونم, اما به ندرت حوصله این کارا رو پیدا می کنم. گل پسر مدام مشغول تبلته و خانوم کوچولو خونه رو به هم می ریزه! منم که دورخودم می چرخم! دوباره رخوت تابستانه افتاده به جونم!
کتابایی که امانت گرفتم بهم چشمک می زنن, دوست دارم بلوز قلاب بافیم رو که چند هفته اس بافتش رو شروع کردم زودتر تموم کنم, اما اگه یه حس و حالی هم پیدا بشه, خانوم کوچولو جوری به کتابا یا قلاب و کاموام حمله می کنه که کلا منصرف می شم! همین مشکل رو با لپ تاپم هم دارم و به سختی می تونم چند خطی تایپ کنم! مثل همین الان که کلی لگو ریختم جلوش تا سرش گرم بشه و چند دقیقه ای کاری به کارم نداشته باشه!
+صبح دیدم شماره خونه دخترعمه ام افتاده رو تلفن. منم خوشحال از این که حتما می خواد برای مهمونی عصرونه ای که چند وقته حرفشو می زنه دعوتم کنه, باهاش تماس گرفتم. اون وقت می گه می خواستم اگه اشکال نداره شماره تو بدم به یکی از دوستام که می خواد از شوهرش جدا بشه, بهش مشاوره حقوقی بدی!
من با کمال میل وکالتو ول کردم, اما این شغل شریف حالا حالاها نمی خواد دست از سر من برداره!!!
++جدیدا دچار مشکل شدم برای عنوان انتخاب کردن! احتمالا دیگه فقط شماره پست ها رو بذارم و اگرهم عنوانی به ذهنم رسید کنار همون شماره می نویسم.
عکس مناسب پیدا کردن هم وقت گیره! احتمالا بعضی از پست هام مثل این بدون عکس باشه!
الان کاملا متوجه شدین که اصلا حس و حال ندارم؟!
یکی از سخت ترین و زمان بر ترین مسئولیت های این روزهام, امر خطیر غذا دادن به خانم کوچولوئه! دخترک وروجکی که می خواد خودش به طور مستقل غذاشو بخوره و قاشق هایی رو که من به سمتش می برم با نه گفتن های محکم و چفت کردن لباش پس می زنه! من باید یه باغ وحش رو تو آشپزخونه جمع کنم و صدای انواع و اقسام پرندگان و خزندگان و چهارپایان رو از خودم تولید, تا شاید حواسش پرت بشه و دو سه تا قاشق بخوره, شاید! آخرش هم یه آشپزخونه کثیف روی دستم می مونه و یه دختر کثیف تر سیر نشده که گاهی از شدت وخامت اوضاع باید یه سره راهی حموم بشه!!!
شب ها موقع خواب, باز هم باید باغ وحش حاضر بشه این بار توی اتاق!:
"جوجو بخواب! خانوم کوچولو خوابیده!", " پیشی بخواب! خانوم کوچولو خوابیده!"...
با این وجود, نتیجه چندان رضایت بخش نیست و بعد این که تمامی حیوانات به خواب خوش فرو رفتن, دخترک ما توی تاریکی بلند می شه, از روی تخت میاد پایین و مشغول گشت زدن تو خونه می شه!
باشد که خداوند مهربان صبر و طاقت بیشتری به ما عنایت فرماید!
امضا: گلابتون بانو, مسئول باغ وحش
یکی از اخلاق های منحصر به فرد من اینه که موقع تعطیلات نه طاقت خونه موندن رو دارم, نه زیاد بیرون رفتن! هر دوش برام خسته کننده اس! تعطیلات این چند روزه از نوع دوم بود. رفتن به دو تا مهمونی و دو تا پیک نیک اونم با خانم کوچولو, تمام انرژیم رو گرفت! امروز واقعا خوشحال بودم که تعطیلات تموم شده و می تونم تو خونه استراحت کنم!
پیک نیک ها برای بچه ها خصوصا خانم کوچولو که خاک بازی رو برای اولین بار تجربه کرد, خیلی جذاب بود! منم زده بودم رو دنده خونسردی و گذاشتم هر کاری که دلشون می خواد انجام بدن و کیف کنن! گوشم رو هم به روی حرف هایی از قبیل این که لباس بچه کثیف شد و دست خاکیش رو داره می زنه به دهنش بستم. فقط تماشا کردم و عکس گرفتم! الان بیشتر از قبل برام معلوم شد قدیم ها که خونه ها حیاط داشت و بچه ها به جای آویزون بودن از مادر و نق زدن, بیشتر روز تو حیاط مشغول بازی بودن, چه قدر بچه داری نسبت به الان راحت تر بوده!
ادامه مطلب ...
از چند هفته پیش, گل پسر با هیجان راجع به نمایشی که قراره تو مدرسه بازی کنن و این که نقش سگ! رو داره و لباس سگ می پوشه و ... برام حرف زده بود تا این که یه روز وقتی رفتم دنبالش, مستخدم مدرسه گفت:"بیاین باهاتون کار دارن." رفتم پیش معلمشون و برام گفت که گل پسر برای نمایش جشن آخر سال انتخاب شده, معلم ادبیات مدرسه هم که باهاشون تمرین می کنه گفته بچه با استعدادیه اما مشکل اینه که موقع تمرین زیادی ورجه وورجه می کنه و دل نمی ده به کار! ازم خواست یه دفعه که تمرین دارن برم ببینم وخودم تو خونه باهاش کار کنم تا خوب آماده بشه! آخر هفته شعر مربوط به نمایش رو با این یادداشت که تو خونه باهاش تمرین کنم تا خوب حفظ بشه, برام فرستادن و چند روز بعدش معلمشون باهام تماس گرفت و گفت فردا صبحش برم برای دیدن تمرین. وقتی رفتم تو نمازخونه مدرسه, شش تا از بچه ها با لباس های طرح حیوونای مختلف و مادراشون و مربی اون جا بودن و تمرین شروع شد. نمایش راجع به یه مزرعه بود و بچه ها دو به دو می اومدن, نقششون رو اجرا می کردن. مرغ و خروس, الاغ و گاو و در آخر گربه و سگ یا همون گل پسر! خوب در واقع گل پسر خیلی بهتر از حد انتظارم بود! بدون در نظر گرفتن قسمتی که یادش رفت, با صدای بلند و قشنگ نقشش رو اجرا کرد. من که معلومه کلی خوش خوشانم شد! خانم کوچولو هم محو اجرای نمایش, آروم تو بغلم نشسته بود!
یاد خودم افتادم که تو دوره ابتدایی, همیشه مسئول گروه سرود و نمایش دهه فجر بودم و به صورت خودجوش بچه ها رو جمع می کردم, تو زنگ های تفریح تمرین می کردیم و بعد برای جشن اجرا! شعر سرود رو خودم انتخاب می کردم, نمایشنامه رو هم پدر دوست صمیمیِ اون دورانم برامون می نوشت. همیشه هم من نقش ملکه رو بازی می کردم و اون دوستم نقش شاه! یه لباس صورتی توردار هم داشتم که مامانم برام دوخته بود و روز جشن, موقع اجرای نمایش تنم می کردم و فکر می کردم خیلی ملوکانه اس!!!بعد کلی تو دلم قند آب شد که پسرم به خودم رفته!
این شش تا پسر بچه گروه نمایش, این قدر موقع تمرین ورجه وورجه و حواس پرتی کردن که دلم برای مربی شون سوخت حسابی! آخرش آقای مربی یه سری توصیه های کلی رو به مادرا کرد و بعد گفت: "مامانِ آقا سگه کیه؟!" دستمو بردم بالا و گفتم:"من!" با خنده سرشو تکون تکون داد و گفت:"پسرتون خیلی خلاق و با استعداده. اما اصلا آروم و قرار نداره و مدام بالا پایین می پره! شعرشم هی یادش می ره!" گفتم:"می دونم! خدا به شما صبر بده!!!" گفت: "باهاش زیاد تمرین کنین که آماده بشه!"
چند شب بعد داشتم برای مامانم ماجرا رو تعریف می کردم که گفت:"یادته خودت تو مهدکودک نمایش بازی کردی؟!..." یادم افتاد! یه روز چند نفر اومده بودن مهدکودکمون, نمایش عروسکی اجرا کردن. با این عروسکا که تو دست می ره. بعد یکی شون گفت:" کدومتون میاین بهش عروسک بدم با من نمایش بده؟" من زودتر از همه دستمو بردم بالا! رفتم یه عروسک گرگ گرفتم, کردم تو دستم و بداهه نمایش اجرا کردم! حتی یادمه اون آقا بهم گفت:"چرا صدات نازکه؟ گرگ باید صداش کلفت باشه!" منم صدامو کلفت کردم! مدیر مهدمون این جریان رو برای مامان تعریف کرده و بهش تبریک گفته بود بابت این که دختر با اعتماد به نفسی داره! کلا مدیرمون _که برام جالبه بعد این همه سال چهره اش یادم مونده_ آدم با احساسی بود و دقیق روی رفتار بچه ها. یه بار هم برای رنگ آمیزی داداشم که خیلی تمیز و یه دست بوده به مامانم تبریک گفته بوده! البته داداشم با توجه به این سابقه, الان گرافیست قابلی شده, اما من در زمینه تئاتر و نمایش به جایی نرسیدم! هر چند اون اعتماد به نفس رو که گاهی به سمت کاذب بودن می ره, هم چنان دارم!!!
صبح زوده و من گیجِ خواب! اما خانم کوچولو پشت هم برای شیر خوردن بیدار می شه, تا چشمام گرم می شه دوباره صدای گریه اش درمیاد! پیش خودم غر می زنم که چرا نمی ذاره بخوابم! شیرشو که می خوره و خوابش می بره, می بینم یه لبخند قشنگی رو لباشه و صورتش پر از آرامش! انگار که غرقه تو یه خواب شیرین! با لذت نگاهش می کنم و از فکرم می گذره که چه خوبه دیگه سر کار نمی رم و لازم نیست بچه مو تو گرما و سرما صبح زود از خواب ناز بیدار کنم و بذارمش مهد کودک, چه خوبه که این قدر راحت و قشنگ کنارم خوابیده! یهو چشماشو باز می کنه, نگاهم می کنه و لبخندش پر رنگ تر می شه! می گه:"مامان!" می گم:"جانم؟!" دستای کوچولوشو می کشه روی سرم و می گه:"نازی!" بعد دوباره چشماشو می بنده و می خوابه!
و من جوری دلم غنج می ره که خواب کامل از سرم می پره و همه روز با یادآوریش لبخند رو لبم میاد!
ظهر داره عروسک به دست تو خونه راه می ره. با همون عروسکی که یه زمانی مال خودم بود و چون دستاش کنده شده بود می خواستم تو خونه تکونی بیاندازمش دور اما منصرف شدم و حالا شده عروسک محبوبش! زنگ می زنن, یکی از همسایه ها پشت دره و عروسک خانم کوچولو هم دستش! می گیردش سمتم. با تعجب نگاه می کنم و از فکرم می گذره این که الان دست خانم کوچولو بود, پیش خانم همسایه چی کار می کنه؟! با خنده می گه:"الان از پنجره پرتش کرد بیرون!" تشکر می کنم و می بینم خانم کوچولو داره از سمت پنجره بازِ آشپزخونه میاد سمتم!
ادامه مطلب ...
انگار نه انگار که تا همین یک ماه پیش, همه خونه و گوشه و کنارهاش تمیز و مرتب بود؛ انگارنه انگار که کلی وقت و انرژی گذاشته بودم برای خونه تکونی... الان اصلا نمی شه به خونه نگاه کرد! هر جا رو نگاه می کنی, یا کثیفه یا به هم ریخته یا هر دوش! و من احساس می کنم نه توانی برای تمیز و مرتب کردن دارم و نه اصلا انگیزه ای!!! از صبح تا شبم رو تو خونه ای می گذرونم که منظره اش نه تنها برام دل انگیز و دوست داشتنی نیست, که به شدت کلافه کننده و اعصاب خرد کنه, با وروجک نوپایی که تمام تلاشش رو که روز به روز بیشتر و گسترده تر هم می شه, به کار می بره تا بیشتر کثیف کنه و بیشتر به هم بریزه!
تا چند وقت پیش, شب ها بعد از خوابیدن بچه ها یه چرخی تو خونه می زدم و همه جا رو مرتب می کردم. در جواب شازده که می گفت چرا نصف شبی گیر می دی به جمع و جور کردن, می گفتم تا بچه ها خوابن و پشت سر من, دوباره به هم نمی ریزن, می خوام از مرتب بودن خونه لذت ببرم! اما الان حوصله این کار رو هم ندارم. انگار یه خستگی عمیق تو تنمه که خیال نداره دست از سرم برداره, کلافه بودن از به هم ریختگی خونه نیز هم چنین!
و در کمال نا امیدی به این فکر می کنم که کِی می شه این خونه مرتب بمونه؟؟؟
امروز صبح اولین دندون گل پسر افتاد! دندون جلوی پایینی, اولین دندونی که با کلی مشقت دادن من و خودش درآورده بود و وقتی برای اولین بار تو شش ماهگیش سرشو با انگشتام حس کردم, کلی ذوق کردم و اشک تو چشمام جمع شد!
صبح داشت لباسای مدرسه شو می پوشید و منم خانم کوچولو رو شیر می دادم که یهو دندون به دست جلوم ظاهر شد و با هیجان گفت: "مامان!دندونم افتاد!" از چند روز پیش می گفت دندونم درد می کنه و خصوصا دیروز خیلی ابراز ناراحتی می کرد. بهش گفته بودم که دندونت داره میافته و به جاش دندونای قوی تر درمیاری!
هیجانش هم برای این بود که از بچه های مدرسه شنیده بود هر کس دندونش بیافته, فرشته ها براش جایزه میارن! حالا هم بعد از این که دندونش رو برده مدرسه و به معلم و دوستاش نشون داده, پیچیده لای دستمال کاغذی و گذاشته زیر بالشتش و منتظر جایزه فرشته هاس! منم باید نقش فرشته رو بازی کنم, برم یه چیزی بگیرم به عنوان جایزه بذارم زیر بالشتش که ذوق کنه بچه ام!!!