543

دوران بچگی، مواقعی که با داداش اولی دعوا می کردیم _که اصلا هم تعداشون کم نبود!_ یکی از کارامون این بود که بی وقفه به هم بگیم دیوونه و اصلا کم نیاریم! بعد مامان طفلکی که سرسام می گرفت از سر و صدای ما، با یه لحن کلافه می گفت: «دیوونه منم که شما رو زاییدم!»

حالِ اون موقع مامان رو الان موقع دعواهای تموم نشدنی گل پسر و خانم کوچولو درک می کنم! مثل دعوای طولانی و پر سر و صدا و البته خون بار امروزشون! بله خون بار چون در اثر ضربه ی خانم کوچولو، دماغ گل پسر خون اومد و من کلی وقت مشغول تمیز کردن و آب کشیدن لکه های خون از روی زمین بودم!!!


خسته ام!


541

به محض این که گل پسر از مدرسه اومد و چشمش به من افتاد، با چشمایی که از خوشحالی برق می زد و هیجان انگیزترین لحنی که اخیرا ازش شنیده بودم به اطلاعم رسوند که تو مسابقه ی ضرب، بین تمام کلاس سومی های مدرسه شون نفر اول شده. هم تمام جواب ها رو بدون غلط نوشته و هم تو کوتاه ترین زمان نوشتن رو تموم کرده و قراره بهش جایزه بدن!

شور و هیجان گل پسر به کنار، مادرش کلی ذوق کرده، تشویقش کرده و بعد هم مدام تو دلش قربون صدقه ی دست و پای بلوری بچه اش رفته!!!


540

دیروز بعد از ظهر که بعد مدت ها شازده حسابی با بچه ها بازی کرد و صدای جیغ و خنده شون کل خونه رو برداشته بود، عصر که با گل پسر نشستیم قرآن تمرین کردیم و کلی لذت بردم از پیشرفتش و شب که بعد از خوابیدن گل پسر و شازده، خانوم کوچولو روی پاهام نشسته بود، در حالی که چشمای سیاه درشتش برق می زد و موهای منگوله ایش انگار دور صورتش رو قاب کرده بود، برام با اون لحن شیرینش حرف می زد و ریز ریز می خندید، زندگی خیلی قشنگ به نظر می رسید!  انرژی بچه ها همه ی ناراحتی ها رو دور کرده بود و امید و شادی اومده بود تو وجودم. امروز هم این هوای لطیف و پیاده روی زیر بارون تونست حال خوبم رو  برای یه روز دیگه تمدید کنه! 

انگار راسته که می گن زندگی همیشه قشنگی هاشو داره...

 

537

مواقعی که گل پسر در برابر آزار و اذیت های خانوم کوچولو کم میاره و خیلی شاکی می شه، با اخمای در هم  و لبای جلو داده میگه: «اصلا برای چی خانوم کوچولو رو به دنیا آوردی؟» یا «کاش خانوم کوچولو روبه دنیا نمی آوردی!» حالا جدیدا خانوم کوچولو هم یاد گرفته هر وقت با داداشش دعواش می شه با ادبیات مخصوص خودش می گه: «اصلا واسه چی گل پسرو به دنیا آورده بودی؟!» حالا شنیدن این جمله از گل پسر می تونه یه کم منطقی باشه، اما این مدل گلایه کردن خانوم کوچولو رو کجای دلم بذارم؟! تازه قضیه به همین جا ختم نمی شه. چند روز پیش که خانوم کوچولو از خواب بیدار شد و فهمید شیر کاکائومون تموم شده چون تهشو باباش خورده، با جیغ و گریه فرمودن: «اصلا واسه چی بابا رو به دنیا آورده بودی؟؟؟!!!»

536

زمستون اومده و هوا تازه یادش افتاده پاییزی بشه! این بارون نم نم امروز و هوای لطیف و زمینِ پر از برگ های پاییزی، هوس خیابون گردی رو می اندازه تو سرم، بلکه یه کم از کلافگی ها و ناراحتی های این روزام، با بارون شسته بشه و بره. لباس گرم می پوشیم و دست بچه ها رو می گیرم میریم بیرون. حالا نه که این قدرا هم سرخوش باشم، گل پسر تو مسجد محل کلاس  قرآن داشت و به این بهانه زدیم بیرون! بچه ها حسابی از دیدن بارون و اون همه برگی که روی زمین بود ذوق زده شده بودن، عین مامانشون! 

به مسجد که رسیدیم دیگه برنگشتم، با خانوم کوچولو تو قسمت زنونه منتظر نشستیم تا کلاس تموم بشه و دوباره پیاده بر گردیم سمت خونه.طبق قولی که از قبل به بچه ها داده بودم اول رفتیم لبنیاتی روبروی مسجد تا از بستنی قیفی های خوش طعمش بخریم و بعد آروم و قدم زنون برگشتیم خونه. حالم خیلی بهتر شده بود و با یه دوش آب گرم و لاک و رژ قرمز بعدش بهترم شد!

نتیجه ی این برگشتن تقریبی حال و حوصله ام، این شد که بیافتم به جون خونه! یه جارو و تی اساسی بکشم، رومبلی ها رو بشورم و تغییر دکوراسیون بدم و عود روشن کنم تا حال و هوای خونه هم عوض بشه.


530

داشتم قربون صدقه ی خانم کوچولوی گریان می رفتم تا لباساش رو بپوشه بریم بیرون که شازده شوخی جدی گفت: «خانم کوچولو رو بیشتر از گل پسر دوست داری ها! این قدر که با این مدارا می کنی با گل پسر نمی کنی و همه اش باهاش کشمکش داری!» من تکذیب کردم اما رفتم تو فکر! 

اعتراف می کنم که با خانم کوچولو از همون اول ملایم تر بودم. هم به خاطر دختر بودنش که ملایمت بیشتری رو می طلبه و هم این که اصولا مامانا نسبت به بچه ی دوم آسون گیرترن و حساسیتشون کم تر می شه. گل پسر هم کلا بدقلقه و به میزان زیادی غرغرو! جدیدا هم انگار که احساس مرد بودن کنه قدبازی هاش بیشتر شده و گاهی به هیچ صراطی مستقیم نیست و اینه که درگیری لفظی پیدا می کنیم گاهی. مسأله ایناس نه بیشتر و کمتر دوست داشتن!

اما حرف شازده باعث شد فکر کنم نکنه مامان نامهربونی به نظر بیام یا این که خدای نکرده همچین فکری تو سر گل پسر هم بیاد! در نتیجه دارم سعی می کنم سعه ی صدرم رو نسبت به بداخلاقی های گل پسر باز هم بیشتر کنم و زود از کوره در نرم. هر چند که کار سختیه!

525

برنامه ی این روزهای خانم کوچولو به این صورته که نزدیک ظهر از خواب بیدار می شه، یه صبحانه ی مختصر می خوره، می گه کارتون مورد علاقه ش رو براش بذارم، روی مبل جلوی تلویزیون دراز می کشه و دستور می ده پتوی زردش رو براش بیارم! وقتی هم می گم خب خودت بیار، یا می گه:  «آخه من خسته می شم» یا می گه: «پام درد می کنه»!!!

برای باقی امور از قبیل گذاشتن بشقاب یا لیوانش توی آشپزخونه یا جمع کردن اسباب بازی هاش هم همین فرمایشات رو می فرمایند!

اما وقتی من یه کاری دارم و نیاز به تمرکز، نه خسته می شه و نه پاش درد می کنه. مدام تو دست و پای من می پلکه، تو کارم اختلال ایجاد می کنه و روانم رو به باد می ده!

خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کنه!

524

طی هفته ی گذشته برنامه  گذاشتم برای قورت دادن یه قورباغه ی گنده که اصلا هم زشت و بی ریخت نبود اما نمی دونم چرا طی چند ماه اخیر با این که مدام از یه گوشه بهم چشمک می زد، اصلا جذبم نمی کرد که برام سراغش!

مرداد ماه بود که رفتم و برای جشن نامزدی برادر وسطی که قرار بود شهریور برگزار بشه، پارچه خریدم که برای خانوم کوچولو لباس بدوزم. اولش قصد داشتم پارچه ی سفید بگیرم و لباس عروس بدوزم اما تو پارچه فروشی یه پارچه ی حریر شیشه ای خامه دوزی شده ی گلبهی با طرح گل های ریز دیدم و عاشقش شدم و چون قیمتش هم مناسب بود شک نکردم و همراه آستری و تور ارگانزا خریدمش. چند روز بعدش یه شب که شازده خونه نبود و بچه ها هم زود خوابیده بودن، پارچه ها رو پهن کردم وسط هال و الگو انداختم و بریدم. بعدتر چند تا درزش رو هم دوختم، اما خورد به فوت آقا جون و جشن نامزدی کنسل شد و منم کلا انگیزه مو از دست دادم برای تموم کردنش! چند وقتی روی چرخ خیاطی بود ولی برای این که رو اعصابم نره، تا کردم گذاشتمش توی میز چرخ. 

تا این که دوباره قرار شد بعد ماه صفر جشن نامزدی برقرار بشه و خانوم کوچولو هم جز همون لباسی که قرار بود براش بدوزم و کلی تو ذهنم مدل برام در نظر گرفته بودم، لباس مناسب دیگه ای نداشت و می دونستم باید بنشینم و تمومش کنم. پارچه های بریده شده رو درآوردم و دوباره گذاشتم روی چرخ خیاطی، اما مگه حوصله ی دوختنش می اومد؟! و وای از کاری که حس و حال انجامش بره و برنگرده!

هفته ی پیش یه روز بعد ازظهر که بی حوصله و کلافه بودم و تو رختخواب غلت می زدم و خوابم نمی برد، یهو یه حسی درونم غلیان کرد. از جا بلند شدم و نشستم پای چرخ خیاطی! بعد همین جور خرده خرده طی چند روز قسمت های مختلف لباس رو دوختم و تمومش کردم. با این که خیلی هیجان زده بودم از تموم کردنش اما به نظرم می اومد با وجود پارچه ی قشنگش زیادی ساده اس و باید جینگولی تر بشه. آویزونش کردم تو کمد تا بعد یه فکری به حالش بکنم. اما نذاشتم دوباره فاصله بیافته و بمونه! از تو نت درست کردن گل پارچه ای رو سرچ کردم و طی دو روز سه تا گل پارچه ای قشنگ درست کردم و با مروارید دوختم به بالای دامن پیراهن. یه ژیفون پف پفی هم براش دوختم و بالاخره دیروز، بعد چندین ماه پروژه ی کش دار لباس مجلسی دخترکمون به سر انجام رسید شکر خدا!

خانوم کوچولو که کلی براش ذوق کرد و اصلا راضی نمی شد بعد پرو آخر از تنش دربیاره! همون جور پیراهن به تن بازی می کرد و دراز و کوتاه می شد _ با پیراهنی که من اون همه براش زحمت کشیدم!_ بالاخره موقع غذا خوردن راضیش کردم درش بیاره تا کثیف نشه.

حالا یه پیراهن دخترونه دوختن کار خیلی فوق العاده ای نیست، اما این جور کارا باعث می شه حس بهتری به خودم پیدا کنم و امیدوار بشم به خودم! برای شازده هم یه سخنرانی کردم در باب این که خیلی هنرمندم و اگر هم چین پیراهنی رو می خواستیم آماده بخریم چند برابر باید هزینه می کردیم!!! بله خب بالاخره گاهی هم لازمه آدم از خودش تعریف کنه!


508

با هر کدوم از امور مربوط به بچه مدرسه ای داشتن بتونم کنار بیام، با این قضیه ی کاردستی و تحقیق کنار نمیام! اسمشه کار دانش آموزیه اما در اصل تکلیف والدینه و منم نه علاقه ای به انجامش دارم نه حس و حالش رو، هر چند که در هر حال آش کشک خاله اس!

امروز تو راه برگشت از مدرسه مقوا خریدیم تا ساعتی رو که از هفته پیش معلم گل پسر گفته بود و تا آخر هفته باید تحویل مدرسه داده می شد، درست کنیم. وقتی رسیدیم خونه فهمیدم یه مکعب مقوایی هم باید  بسازیم و یه کار نیمچه تحقیقی هم دارن!

در نتیجه بیشتر وقت امروز عصرم به درست کردن کاردستی و دیکته کردن تحقیق به گل پسر گذشت! در نتیجه تر شام درست نکردم و اعلام کردم باید حاضری بخوریم! دیگه کاردستی و شام که با هم نمی شه! مگه من چه قدر توانایی دارم؟! 


502

به این نتیجه رسیدم گل پسر به همون میزان که در درآوردن جیغ و گریه ی خانوم کوچولو تبحر داره، همون قدر هم می تونه مواقعی که خواهرش می افته رو دنده ی نق زدن و گریه های بی دلیل _جوری که من کم میارم_ با روش های خاص خودش آرومش کنه و از اون حال و هوا درش بیاره! 

وقتی حالت دوم اتفاق میافته، من پر حس های خوب می شم! دیدن برادر بزرگتری که حامی خواهر کوچیکترشه و می تونه حالش رو از بد به خوب برگردونه، خیلی لذت بخشه و من آرزو می کنم این حس محبت و حمایت همیشه بینشون بمونه، تا آخر عمر!