ژاکت پوشیده و پتو پیچ شده نشستم جلوی تلویزیون که سریال ببینم! هر چند حس می کنم گرمای پتوی مخملی و نرم بنفش رنگ خانوم کوچولو در حد مطلوب جواب گو نیست. دلم گرمای شوفاژ رو می خواد که بچسبم بهش و ذره ذره گرما بشینه تو تنم و سرما رو بفرسته بیرون. این در کنار خرمالوی رسیده و درشتی که تو پیش دستی کنارمه یعنی حسابی پاییز شده!
تجربه حال و هوای پاییزی رو از صبح امروز با یه پیاده روی طولانی در پارک بزرگ نزدیک مدرسه خانوم کوچولو و خرد کردن برگ های زرد و خشک زیر پام شروع کردم. بعد این قدر هوا و منظره دلچسب بود که دیدم هیچ جوره دلم نمی خواد برگردم خونه! یه گوشه دنج روی چمن ها پیدا کردم، تکیه دادم به درخت و مشغول گوش کردن یکی از کلاس های مجازیم شدم تا زمان تعطیل شدن خانوم کوچولو رسید و با هم برگشتیم خونه.
حالا بدون گرمای شوفاژ و بخاری و مواردی از این دست، دل خوش کردم به گرمای چایی که بعد شام با گلاب دم کردم. به این امید که در این شب سرد پاییزی تن و دلم رو با هم گرم کنه!
شهریور ماه خوبی برام نبود، با از دست دادن سه عزیز _ بعد از عمو و دوست عزیزم، یک زن جوان از اقوام شازده که رابطه صمیمانه ای با هم داشتیم_، رفت و آمدهای مکرر به بهشت زهرا که در عمر سی و هفت ساله ام بی سابقه بود و تمام لحظاتی که اندوه و اشک من رو در خودشون غرق کردن...
دیروز با رفقای جان در دل طبیعت جمع شدیم دور هم، سفره حضرت رقیه انداختیم که هر کدوممون یک چیزش رو تقبل و آماده کرده بود، زیارت عاشورا خوندیم و یه روضه کوچیک، همراه آماده کردن بسته های لوازم التحریر برای بچه های بی بضاعت به نیت شادی روح دوست عزیزی که از بینمون سفر کرده بود و هفته قبل همین جمع در بهشت زهرای تهران برای تشییع و خاکسپاریش دور هم جمع شده بودیم. هفته ای که تلخ و سنگین و غمگین گذشت و زندگی روی جدیدی از خودش رو با گذاشتن داغ رفیق روی دلمون نشون داد. داغی که خیلی سخت و اساسی تکونمون داد و عمیق تر از همیشه به یادمون آورد که فرصت زندگی خیلی محدوده و مرگ یک دفعه ای و بی خبر می رسه، که باید یه برنامه درست و حسابی برای بهره بردن بیشتر و بهتر از این فرصت محدود داشته باشیم...
دیروز واسه مامان که مریض شده و تو این اوضاع احتمال دیگه ای جز کرونا نمی شه براش در نظر گرفت چند مدل غذا پختم و بردم. بعدش رفتیم خونه یکی از اقوام شازده که هفته قبل یک دفعه ای سکته کرده و از دنیا رفته و نشده بود تشییع جنازه بریم، برای سر سلامتی و تسلیت گفتن به خانواده اش و کلی درددل ازشون شنیدیم. برای یکی از دوستام که کرونا به شدت درگیرش کرده و چند روزه تو آی سی یو بستری شده، انواع ختم ها و دعاها رو با بقیه دوستان می خونیم تا خدا به خانواده و سه تا بچه کوچیکش رحم کنه و هر چه زودتر حالش خوب بشه. و امروز صبح هم اولین خبری که گرفتم فوت عموی بزرگم به خاطر ابتلا به کرونا بود.
دور و اطراف پر از خبر بیماری و مرگ شده و همه این ها یادآوری می کنه دنیا خیلی بی اعتباره و مرگ خیلی نزدیک! این جور خبرها جدای از غمگینی و حال بدش باعث می شه بیشتر و عمیق تر فکر کنم، کمی از روزمرگی جدا بشم و در احوالات خودم دقیق بشم. چیزی که تو این وانفسای دنیا خیلی لازم دارم...
ممنون می شم روح عموی من رو به صلوات و فاتحه ای مهمون کنید.