جنبه خوب ماه رمضان امسال، برگشتن به زندگی عادی بعد دو سال رمضان کرونا زده! رفتن به مهمونی های افطار، میزبان افطاری شدن و حضور در مراسم شب های احیا در مسجد.
جنبه غیر خوبش، حضوری شدن کامل مدارس بعد دوسال عدل از روز اول ماه مبارک و در نتیجه کم خوابی و خواب تکه تکه به خاطر فرستادن بچه ها به مدرسه، خستگی مدام و از دست دادن شب بیداری های دل انگیز ماه رمضان!
جنبه بدش، بی حس و حالی و ضعف بی سابقه خودم به خاطر به هم ریختگی های هورمونی و کم خوابی هام که روی حال هم معنویم اثر گذاشت و حس و حال ابوحمزه و افتتاح و مناجات های شبانه رو کم کرد.
جنبه متفاوتش، توفیق خواندن بیشتر نمازهای ظهر و عصر در مسجد به خاطر هم زمانی ساعت تعطیلی خانم کوچولو با اذان ظهر و مسجدی که چند کوچه بالاتر از مدرسه شونه، مراسم روز قدس و شروع کردن پروژه ای که بیش از یک سال تو فکرش بودم و زمانی که کلا ازش قطع امید کرده بودم، بعد از توسل به حضرت خدیجه در روز وفاتشون راهش باز شد و امیدوارم به لطف خدا نتیجه مطلوب برسه.
حالا ماه رمضان امسال با تمام جنبه های مثبت و منفی و متفاوتش رسیده به انتها و با وجود همه کم کاری ها و بی حس و حالی هام امید دارم به رحمت و فضل خدا که تو این روزهای آخر با یه توشه کامل از خیر و برکات این ماه بدرقه ام کنه!
طاعات و عباداتتون قبول رفقا
پیشاپیش عیدتون مبارک!
بیست و هشتم ماه مبارک رمضان
همیشه یکی از فانتزی هام این بود که برای تولدم سورپرایز بشم، حالا به هر شکلی! اما اینم از اون فانتزی هایی بود که مثل خیلی دیگه از فانتزی های ذهنیم هیچ وقت فکر نمی کردم تحقق پیدا کنه، فکر نمی کردم تا چند شب پیش که چهار روز زودتر از روز تولدم، وسط کارهام برای مهمونی افطار فردا شبش _که پاگشا کنون داداش کوچیکه هم بود_ و به هم ریختگی های هورمونی و ضعف جسمی که تا دم اذان مغرب تو مطب دکتر زنان معطلم کرده بود، یه دفعه زنگ در رو زدن و در کمال تعجب و ناباوری و گیجی من، پنج دوست نازنینم با کیک و فشفشه و در حال خواندن تولدت مبارک وارد خونه شدن!!!
با این که دوستان هم با عوض شدن برنامه و بعد کلی تردید که اصلا در اون وضعیت من بیان خونه مون یا نه اومده بودن، من به معنی واقعی کلمه سورپرایز و شاد شدم! یه آنتراک چند دقیقه ای گرفتم که لباس عوض کنم و یه دستی به سر و صورتم بکشم تا از رنگ پریدگی دربیام و تو عکسا قشنگ بیافتم! بعد اومدم و با هم عکس انداختیم فیلم گرفتیم کیک خوردیم و مختصری شلوغ بازی درآوردیم. یک عطر خوشبو و خوشگل هم هدیه گرفتم و بعد حدود یک ساعت دوستام راهی خونه هاشون شدن که به سحری درست کردن برسن البته که من تعارف زدم برای سحری بمونن!
بله و این سورپرایز مختصر و مفید تونست تولد سی و هشت سالگی من رو یکی از خاطره انگیز ترین سال روزهای تولدم کنه، هر چند امروز که در اصل تولدم بود هیچ خبر خاصی جز گرفتن چند تا تبریک تو واتساپ و پیامک از طرف بانکم و تلفن مامان نبود!
برای آخرین بار در این سال و اصلا در این قرن، خونه رو مرتب کردم جارو زدم و گردگیری کردم، پارچه ترمه آبی سرمه دوزی شده رو از تو بقچه ته کمد درآوردم و اتو کردم برای سفره هفت سین، گیلاس های شیشه ای رنگی رو از بوفه آوردم بیرون شستم و خشکشون کردم و چیدمشون رو پارچه ترمه و بعد لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت بساط دست فروش ها برای خرید وسایل هفت سین. این قدر این شور و هیجان مردم و حال و هوای شهر تو آخر اسفند قشنگ و خاصه که دوست دارم واسه چندین هفته آینده اوضاع همین شکلی بمونه و تا چند ساعت دیگه سال تحویل نشه!
و اما هزار و چهارصد! می تونم بگم نسبت به سه سال قبلش با آرامش و راحتی بیشتری سپری شد. اتفاقات ناخوشایند و دوست نداشتنی کم نداشت اما پذیرش من نسبت به قبل و با تلاطم هایی که تو سال های قبلش گذروندم بیشتر شد و تونستم آروم و منطقی باهاشون کنار بیام.
اول سال قصد جدی داشتم که تا آخر سال دو تا تغییر اساسی در مورد خونه و خونواده مون اتفاق بیافته که علی رغم تلاش هام هیچ کدوم نشد و قطعا مصلحت خدا نبود و منم با روی باز پذیرفتمشون!
به هر حال این سال و این قرن هم داره می ره مثل خودمون که دیر یا زود رفتنی هستیم و خدا کنه یه نام خوب، یه اثر خوب و کلی خاطرات خوب ازمون بمونه...
سال نو مبارک رفقا صد سال به از این سال ها!
اذان مغرب رو که گفتن سریع افطار کردم، افطار اولین روزه مستحبی بعد از سال ها که روزه های قضا به گردنم بود و بالاخره به لطف خدا رجب امسال آخرین روزه قضا ادا شد! بعد لباس پوشیدم و با خانم کوچولو راهی مسجد محل شدیم. بعد دو سال دور بودن از مراسم و حال و هوای نیمه شعبان امسال دلم بدجوری دنبالش بود! یک سخنرانی خوب و مولودی خوانی پرشور در حیاط مسجد، پذیرایی در ایستگاه صلواتی جلوی مسجد و خرید عیدی برای خانم کوچولو، بعد هم خوردن یه پلو قورمه سبزی جا افتاده برای شام و چای و کیک سیب و دارچین گلی پز برای دسر کنار شازده که امشب بالاخره کار رو تعطیل کرد و به آغوش گرم خانواده برگشت، یک شب عید دوست داشتنی و دلچسب رو رقم زد!
مهم تر از همه این ها برام حال معنوی قشنگ امشب بود، حالی که چند وقت ازش دور بودم و خیلی لازمش داشتم و انگار عیدی مخصوص امام مهربونم بود!
دیگه از یک شب نیمه شعبان چی می شه خواست غیر از برآورده شدن دعای فرج؟
الحمدلله
عیدتون مبارک رفقا!
در آخرین چهارشنبه سوری قرن، بعد از یک بعدازظهر کامل کار کردن و سابیدن اجاق گاز ، هود و فر، شستن عروسک های پولیشی خانوم کوچولو و سر و سامان دادن به کمد لباس های بچه ها بالاخره ختم پروژه خونه تکونی رو برای خودم اعلام کردم!
سه هفته پیش قبل از شروع خونه تکونی فکر می کردم خونه ام چندان کثیف نیست ولی بعد از شروع هر چی جلوتر رفتم بیشتر به عمق فاجعه کثیفی و نامرتبی خونه پی بردم و الان هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا با وجود این که در طول سال به نظافت عمقی خونه توجهی نکرده بودم، خونه تکونی رو هم لازم نمی دونستم و می خواستم انجام ندم!!!
حالا دوستان عزیزم که هر کدوم امسال به دلایلی از قبیل بارداری، سفارشات خیاطی و درگیری های دیگه خونه تکونی نکردن، تو گروه چتمون اعلام کردن که از هر کس خونه تکونی کرده متنفرن و از هر کی خونه اش تمیزه کینه به دل دارن! ولی سرخوشی ناشی از اتمام پروژه خونه تکونی و این همه زحمتی که براش کشیدم مانعم نشد که برم با پز زیرپوستی اعلام کنم خونه تکونیم تموم شده و خونه ام تمیزه و نفرت و کینه بیشتری رو برای خودم بخرم!!!
بعد از تموم شدن کارهای نظافتی و جمع کردن سه تا کیسه از لباس های کوچک شده و غیر قابل استفاده بچه ها، یک قابلمه استانبولی پلوی فرد اعلا پختم و چای دارچینی دم کردم تا بشینم و اگه سر و صدای ترکیدن ترقه ونارنجک بذاره به خودم یک استراحت درست و حسابی بدم!
بعد مدت ها کیک تولد پختم، خیلی پرمایه و مجلسی! اون هم به مناسبت تولد چهل سالگی همسر محترم جناب شازده! هر چی این روزهای منتهی به بیستم اسفند هزار و چهارصد رو در مورد هدیه مناسب فکر کرده بودم به نتیجه ای نرسیده بودم و خب این جدا از این که اصولاً هدیه خریدن برای آقایون کار سختیه، بیشتر از این ناشی می شه که شازده هم چندان اهل استفاده از هدیه هایی که بهش داده می شه نیست! در نتیجه به جای هدر دادن پول و خرید کادو برای داخل کمد تصمیم گرفتم یه کیک خوشمزه بپزم تا در دور همی آخر هفته ی منزل پدری شازده بخوریم! هر چند این کیک پزی هم افتاد وسط کلی کار و خرید و آماده سازی مواد غذایی و یه آشپزخونه ترکیده روی دستم موند که بعد برگشتن از دورهمی تا پاسی از نیمه شب مشغول تمیزکاریش بودم!
حالا درست که این تولد چهل سالگی خیلی ساده و مختصر و بی سورپرایز برگزار شد، اما مهم اینه که این هجدهمین تولدش بود که کنار هم بودیم، از بیست و دو سالگی تا حالا چهل سالگی! بله و با همین رمانتیک بازی ها و حرفهای عاشقانه بود که تونستم خیلی شیک و مجلسی هدیه تولد رو بپیچونم!!!
جذاب ترین قسمت خونه تکونی از نظر من دور ریختنه، خصوصا دور ریختن با دست و دلبازی فراوان. کاری که من دیروز تو اتاق بچه ها انجام دادم! کلی اسباب بازی و کتاب رو پاکسازی کردم. قسمتی رو که دیگه به دردشون نمی خورد گذاشتم که بفرستم برای بچه یکی از دوستان، اونایی هم که خراب و از ریخت افتاده و کج و کوله شده بودن به اضافه کلی کاغذ پاره و تکلیف مدرسه و کتاب های کمک آموزشی استفاده شده ریختم توی چند کیسه بزرگ و قفسه ها و کشوها رو بعد دستمال کشیدن دوباره خوشگل و قشنگ چیدم! این یکی از کارهای بزرگی بود که چند ماهه تو فکر انجامش بودم و حالا انگار یه قورباغه گنده رو قورت دادم! جز این اتاق خواب خودمون رو هم روز قبلش تکوندم، امروز هم بخش هایی از آشپزخونه رو، برای شستن اساسی سرویس های بهداشتی جرمگیر خریدم و همین جور آهسته و پیوسته می رم جلو ببینم تا کجا طاقت میارم!
درسته که حس و حال خونه تکونی نمی اومد و هی میانداختم پشت گوش، اما حس کردم جهت تمدد اعصاب و آرامش گرفتن به انجامش نیاز دارم، جدای از بحث نیاز خونه به تمیز شدن! تا حد زیادی هم جواب داد و این چند روزه که مشغول کار بودم اعصابم راحت تر بود. امروز هم که مثلاً خواستم یه کم استراحت کنم، دیدم دارم دچار هجوم افکار منفی و حال افسردگی می شم دوباره بلند شدم رفتم سراغ آشپزخونه!
البته که کارهای خیلی جالب تر و مفرح تری برای تمدد اعصاب هست، مثل مسافرت رفتن و خرید کردن. اما خب در شرایط فعلی و در دسترس نبودن این آپشن ها و با توجه به این که شازده هم این هفته کلا سرکاره و و روز عید هم خونه نمیاد، تنها کاری که از دستم بر میاد همین خونه تکونیه!
عیدتون مبارک رفقا
ان شاالله زیارت مدینه و مکه به زودی روزی همه مون بشه!
بیشتر خانم ها در چنین روزهایی یا مشغول انجام خونه تکونی هستن یا براش یک برنامه ای ریختن. خود بنده هم یک زمانی در روزهای ابتدایی اسفند اصلا کار خونه تکونیم رو تموم کرده بودم، اما امسال از اول زمستان هر وقت فکر خونه تکونی اومده به سرم به سان افکار مزاحم از خودم دورش کردم! از اول اسفند هم که شدیدتر اومده سراغم هی خودم رو دلداری دادم که خونه ام تمیزه و خونه تکونی لازم نیست! بعد هم در یک اقدام یکهویی بلند شدم رفتم آرایشگاه و تغییر دکوراسیون دادم! البته این قدر یکهویی هم مد نظرم نبود ولی فکر کرده بودم حال موهام خوب نیست، هم نیاز به کوتاهی داره هم باید بعد گذشت نه ماه از آخرین باری که رفته بودم آرایشگاه و هایلایت کرده بودم، باید یک کاری برای ریشه موهام که پر از تارهای سفید هم شده، بکنم. یک پیغام به آرایشگر دادم که برام یه وقت در نظر بگیره و اونم انگار آماده به خدمت، گفت یک ساعت دیگه بیا. یک ساعت بعد رفتم و پنج ساعت بعدش با یک چهره جدید، خوشحال و راضی برگشتم خونه! حالا که تب تغییرات جدیدم خوابیده دوباره افکار مزاحمی مبنی بر شروع خونه تکونی و حس لذت بخش تمیزی خونه اومدن سراغم. واقعیتش هم دلم می خواد همه جا رو حسابی تمیز و مرتب کنم اما نه حس و حالش رو دارم و نه حوصله آوردن نظافتچی و سر و کله زدن باهاش! اون چیزی که الان واقعا بهش نیاز دارم یک چوب جادوییه که باهاش به تکتک وسایل بزنم و ورد بخونم و اون ها هم تمیز و مهمتر از اون نو و سالم بشن!
چهار کلاف کاموای قرمز خونی براق از برند محبوبم گرفتم و مدلی رو که یک هفته تمام با زیر و رو کردن اینستاگرام برای بافت یک بلوز مجلسی طور برای خودم پسندیدم رو سر انداختم. از همون دفعاتیه که دنبال مدل گشتن و بافتن، بیشتر برام جنبه تمدد اعصاب داره تا نیاز! هر چی نباشه زندگی یادم داده که دنیا نه شادی و خوشیش موندگاره و نه غم و ناراحتیش، که در پس اتفاقات ناخوشایند هم حکمتی هست و درسی و شاید اصلا خیر و برکتی. اصلا همین که این قدر بزرگ شدم که اینا رو درک کنم و بپذیرم و نذارم وضعیت جدید پیش اومده در خانواده_ که امیدوار بودم پیش نیاد_ به همم بریزه جای بسی شکر داره!
همراه برگ های برجسته ای که با دقت می بافم، افکار مزاحم رو پس می زنم و سعی می کنم خوش بین باشم که شاید وضعیت جدید بهتر هم باشه و آرامش بیشتری همراه داشته باشه. به امید خدا!