586

همراهان قدیمی این جا، می دونن که بافتن عشق جدا نشدنی منه! روزای کشدار تابستون و شبای بلند زمستون بهترین سرگرمیم میل و قلاب و کامواس. 

از اواخر بهار دوباره بساط بافتن رو راه انداختم و با کامواهای موجود چند تا کار جدید بافتم. یه کیف که تو اینستاگرام مدلش رو دیدم، دلم رو برد و گفتم حتما باید شبیهش رو برای خودم ببافم! و سه تا باکس برای لوازم آرایش. البته این باکس ها رو  پارسال بافته بودم اما چون یه کم بعد دیدم مدلشون رو دوست ندارم و اندازه شون هم به نظرم باید تغییر می‌کرد، شکافتمشون و دوباره از اول مدل باب میلم بافتم و کلی کیف کردم باهاشون!

حالا هم شروع کردم به بافت یه ژاکت کلاه دار بچگانه تا هفته ی بعد  برای دوستم که تازه زایمان کرده هدیه ببرم ان شاءالله.


+عکس باکس ها تو کانال تلگرام موجوده.


584

اتفاق خوشایندی که این روزا افتاده، کم شدن حال و حوصله ام نسبت به فضای مجازیه. به اینستا کم سر می زنم، بیشتر پستهای کانال های تلگرام رو نخونده رد می کنم، حتی مثل قبل پی گیر گپ و گفت های گروه های دوستانه هم نیستم. در نتیجه بیشتر کتاب می خونم و فیلم می بینم!

تنها چیزی که از این کم شدن ارتباطم با فضای مجازی دوست ندارم، کم نوشتنم تو این جاس که امیدوارم این مورد آخر، فقط همین یکی به روال قبل برگرده!



578

تو این اردیبهشت زیبا با بارون های گاه و بی گاه و هوای دل انگیزش، من به شدت دچار به هم ریختگی خواب و اعصابم! در روز حدود   پنج ساعت می خوابم  اونم به صورت چند تکه و بدون این که بتونم خستگی رو به طور اساسی در کنم! این در کنار مشغله های فکری که هی سعی می کنم بزنمشون کنار و انتظار برای روشن شدن تکلیف مساله ای که می تونه خیلی از مشکلات مالی و کاری شازده رو حل بکنه اما به نتیجه نمی رسه، باعث شده نه حال و حوصله ی چندانی داشته باشم و نه از این ازدیبهشت زیبا لذت ببرم! 

این هفته یه روز جمعی از دوستان عزیز عزم جزم کردن که دور هم جمع بشیم و بالاخره قرار بر یه پیک نیک عصرگاهی در پارک شد و منم بعد کلی اما و اگر باهاشون همراه شدم.  هوای عالی و دل انگیز بعد بارش بارون، منظره ی قشنگ  صحبت و خنده و درددل، حالم رو عوض کرد. روز بعدش کامواهام رو درآوردم ، چند رنگ هماهنگ رو انتخاب کردم و شروع کردم به بافت  کیفی که تو اینستاگرام دیده بودم و خیلی ازطرح و مدلش خوشم اومده بود و خوشبختانه بافتن می تونه خیلی وقتا اعصابم رو سر جاش بیاره!

 بعد هم  یه کلاس یه روزه ی پخت نان های ماه رمضان رو پیدا کردم و از اون جا که خیلی پخت نون خانگی رو دوست دارم اما چند باری که  در این زمینه تلاش کردم، نتیجه خوب از کار درنیومده بود و درراستای بهتر کردن حالم تصمیم گرفتم که تو این کلاس شرکت کنم.خصوصا که روزپنج شنبه هم بود و  گل پسر مدرسه نداشت. در نتیجه بچه ها رفتن خونه مادربزرگشون و منم با خیال راحت به کلاسم رسیدم و پخت چند مدل نون خوش طعم رو یاد گرفتم! موقع برگشت شازده تماس گرفت و گفت اونم توراه برگشت از محل کارشه و دم ایستگاه مترو میاد دنبالم. منم که حسابی خسته بودم کلی خوشحال شدم! سوار ماشین که شدم شازده پیشنهاد داد بریم رستوران ناهار بخوریم، بعد مدت ها بدون بچه ها! تو این موقعیت کم تکرار و تو شرایطی که شازده درگیری های فکری زیادی داره، سعی کردیم خوش بگذرونیم! شرایط سخت این خوبی رو داشته که یه جورایی به هم نزدیک تر و با هم مهربون ترمون کرده! 

حالا که یه کم حال و حوصله ام سرجاش اومده اومدم بعد چندین روز یه کم بنویسم! البته مساله فیل تر شدن تلگرام و عدم دسترسی به کانال هم بود که انگیزه ی نوشتنم رو کم کرده بود. 

571

 سی و چهار ساله شدم. 

تولدهای بعد از سی سالگی به نظرم یه جورایی به هم شبیهن. نه شور و هیجان تولدهای سال های قبلش رو دارن و نه بی تفاوتی. با این حال دوست داشتنین، یاد آور این که سال به سال کامل تر می شی ، عاقل تر و عمیق تر. 

بعد از سی سالگی رو دوست دارم. اون جنگیدن و جدال سال های بیست سالگی رو نداره، موقعی که می خواستم همه چیزو به نفع خودم تغییر بدم، می خواستم بهترین ها رو داشته باشم. بعد سی سالگی انگار با خودم به صلح رسیدم، یه جور آرامش درونی، به درک پذیرش خیلی از چیزایی که قابل عوض شدن نیستن و یه جور بلوغ دوباره و شکوفایی زنانگی های پنهان...


برای خودم کیک رد ولوت (مخمل قرمزی) درست کردم. خانوم کوچولو کلی ذوق کرده و خواسته این کیک مال اون باشه! چای دم کردم که دور هم کیک تولد و چای بخوریم برای عصرونه. به همین سادگی به همین خوشمزگی!



565ّ مبارک بادت این سال و همه سال

بامداد امروز بعد دوازده ساعت تو جاده بودن رسیدیم خونه و از صبح مشغول کارم. جابجا کردن وسایل، جمع و جور کردن و لباس شستن.

قبل سفر با شازده قرار گذاشته بودیم  جوری برگردیم که روز اول عید تهران باشیم. هیچ وقت دوست نداشتم کل تعطیلات عید رو سفر باشم و دید و بازدیدها و دور همی های فامیلی رو از دست بدم. بس که تو طول سال همه گرفتارن و فرصت رفتن به خونه فامیل ها پیش نمیاد، این سالی یه بار رو باید غنیمت دونست! 

 تو سال های اخیر یه جورایی حریص تر شدم به این دورهمی ها. یه ترس و نگرانی ته وجودمه به خاطر از دست رفتن جمع های فامیلی و رفتن بزرگ تر ها به رحمت خدا. وقتی مقایسه می کنم می بینم سال های اول ازدواجم این قدر حجم مهمونی ها و دید و بازدید های سال نو زیاد بود که ما باید ناهار و شام روز اول سال رو بین خونه مادربزرگ های خودم و شازده نوبتی می کردیم! بعد هم از خونه ی این بزرگ فامیل به اون خونه ی اون یکی، تا  شب  که خسته و کوفته بر می گشتیم خونه! اما بعد مادربزرگ های شازده از دست و پا افتادن و مهمونی های شام و ناهارشون برچیده شد، چهار سال پیش یکی شون از دنیا رفت و دو سال پیش یکی دیگه. تابستون امسال آقا جونم به رحمت خدا رفت که روز اول عید جاش تو دورهمی فامیلی مون خیلی خالیه... 

نمی دونم خاصیت بالا رفتن سنه یا دیدن و لمس کردن جای خالی این همه عزیز از دست رفته که دلم می خواد از تمام فرصت های کنار هم بودن بیشترین استفاده رو ببرم، که دید و بازدیدهای عید علی رغم این که گاهی خسته کننده می شه ، برام خیلی مهمه.  

امشب رو شازده خواسته برای سال تحویل و شام شب عید بریم خونه ی پدرش و با وجود خستگی سفر و کارهای بعدش که از هنوز از تنم درنیومده قبول کردم. فردا رو همراه با بقیه ی فامیل می ریم خونه مادربزرگ هام. حالا درسته که مثل دوران بچگی، عید اون همه شوق و ذوق تعطیلی و لباس نو و عیدی گرفتن رو نداره اما به خاطر فرصتی که برای بیشتر با هم بودن بهم می ده،برام شیرین و دوست داشتنیه!


+ با آرزوی سالی که  برای همه مون پر باشه از حال خوش و خیر و برکت. به امید این که سال پیش رو، سال محقق شدن وعده ی بزرگ الهی باشه...


++ روز اول سال نوی امسال با شهادت امام هادی (ع) مقارن شده. موقع دید و بازدیدها احترام این روز رو نگه داریم.



563

به نظر من آشپزی، خصوصا از نوع کیک و شیرینی پزی، از اون حال خوب کن های اساسیه و یه ترفند عالی برای به جا آوردن حال و حوصله. 

اما این در صورتیه که با دقت و  آرامش آشپزی کنی و بتونی از روند آماده کردن مواد غذایی لذت ببری. به همین خاطر اصلا نباید یه وروجک کوچولو تمام مدت تو دست و پات باشه و مدام حرف بزنه و بخواد به وسایل کار دست بزنه!

در نتیجه من انتخاب درستی نکردم که بعد ازظهر امروز برای فرار از بی حوصلگی و شونه خالی کردن از انجام کارهای روتین خونه، پناه بردم به شیرینی پزی! چون بدون تجربه ی کافی در این زمینه و ریخت و پاش هایی که لازمه ی این کاره، از دست خانوم کوچولو اعصاب و  روانم به فنا رفت! بعد هم مجبور شدم برای جبران افت فشار ناشی از خستگی و البته دادن پاسخ شایسته به شکموی درون، به محض بیرون آوردن شیرینی ها از فر همون جور داغ داغ چند تاش رو بخورم که البته بسیار مزه داد! بعد هم چای دم کردم و چند تا شیرینی هم با چای خوردم. چند تاش رو هم به بچه ها دادم و الان تقریبا نصفشون خورده شده! 

مثلا خواستم استارت شیرینی پزی عید رو بزنم اما با این وضعیت، کار عاقلانه خرید یه جعبه شیرینی آماده اس و خلاص. اعصاب و روان و تناسب اندامم رو احتیاج دارم شب عیدی!


547

بوی کتلت پیچیده تو آشپزخونه. بوی دل انگیز کتلت! این بو یعنی این که حال و حوصله ام واسه آشپزی و ایستادن پای اجاق گاز خوبه، یعنی حالم خوبه!

امروز از اون روزای خوب بوده، به خیلی از کارام رسیدم، شازده برای ناهار پیشمون بوده، بچه ها هم  اذیت نکردن و آروم و قشنگ بازی کردن و نقاشی کشیدن.

حالا با خیال راحت نشستم روی یکی از صندلی های دور میز آشپزخونه و در حین درست کردن کتلت ها و این طرف و اون طرف کردنشون، با گوشی تو نت می چرخم و کتاب می خونم...


خدایا شکرت به خاطر برکت امروز!


542

این روزا پای صحبت و درددل هر دوستی می شینم، یه مشکل و ناراحتی بزرگی داره.  گرفتاری های مالی، مریضی نزدیکان، درگیری ها و ناراحتی های فکری و روحی...

خاصیت درددل با دوستان صمیمی اینه که می بینی هیچ کس بی مشکل نیست و هر کس به یه نوعی درگیری داره و مال تو نسبت به بقیه اگه کمتر نباشه بیشتر هم نیست! 

اصولا خاصیت زندگی اینه که هیچ وقت همه چی عالی نباشه و اگه یه زمانی آدم حس کرد هیچ نوع مشکل و غصه و نگرانی وجود نداره باید شک کنه!!! گفته شده خدا به اندازه ی ظرفیت هر کس امتحانش می کنه و بهش مشکل می ده. پس حتما این غر زدن ها و شکایت کردن ها و بدحالی های گاه به گاهم از کم ظرفیتی خودمه! هر چندخدا همیشه کمکم کرده که زیاد تو حال بد نمونم و با مسائل موجود  کنار بیام. خدا رو هزاران بار شکر به خاطر همه ی داده و نداده هاش...

540

دیروز بعد از ظهر که بعد مدت ها شازده حسابی با بچه ها بازی کرد و صدای جیغ و خنده شون کل خونه رو برداشته بود، عصر که با گل پسر نشستیم قرآن تمرین کردیم و کلی لذت بردم از پیشرفتش و شب که بعد از خوابیدن گل پسر و شازده، خانوم کوچولو روی پاهام نشسته بود، در حالی که چشمای سیاه درشتش برق می زد و موهای منگوله ایش انگار دور صورتش رو قاب کرده بود، برام با اون لحن شیرینش حرف می زد و ریز ریز می خندید، زندگی خیلی قشنگ به نظر می رسید!  انرژی بچه ها همه ی ناراحتی ها رو دور کرده بود و امید و شادی اومده بود تو وجودم. امروز هم این هوای لطیف و پیاده روی زیر بارون تونست حال خوبم رو  برای یه روز دیگه تمدید کنه! 

انگار راسته که می گن زندگی همیشه قشنگی هاشو داره...

 

538

 دیروز عصر موقعی که اینترنت وصل نمی شد و تلگرام هم تازه فیلتر شده بود، از اون مواقعی بود که حالم خوب نبود. یعنی خیلی بد بود پر از ترس و ناامیدی. اگه اوضاع نت و تلگرام اون طوری نبود، قاعدتا می اومدم و یه پست پر از شکایت و آه و ناله می نوشتم. اما چون نمی شد بلند شدم افتادم به تمیزکاری خونه و بعدش هم یه کتاب جدید رو شروع کردم. 

حالا حالم خیلی بهتره، می تونم دوباره سراغ وبلاگ و کانالم بیام و به این فکر می کنم که هیچ ناخوشی ای تو این دنیا همیشگی نیست، باید صبور بود تا بگذره...