تنها برنامه ای که این روزا با علاقه از تلویزیون می بینم و خیلی جدی پی گیریش می کنم، مسابقه ی خنداننده شوی شبکه نسیمه. یه برنامه ی متفاوت و جدید که بین برنامه های بی حال و سریال های آبکی فعلی صدا و سیما و در وضعیت کنونی جامعه، دیدنش خیلی برام لذت بخشه! این سری تمام اجراها رو کامل دیدم، بعضیا رو دوبار و هر کدوم رو که از تلویزیون نشد ببینم تو سایت خندوانه دیدم. خیلی پی گیر هم به اجراهایی که دوستشون داشتم، برای حمایت و رونق این برنامه رأی دادم! به نظرم جامعه ی ما نیاز مبرم به تعداد بالایی از افرادی داره که عنوان شغلی شون خنداننده باشه و بتونن حسابی مردم رو بخندونن!
حالا در این لحظه منتظر دیدن قسمت دوم مرحله ی نیمه نهایی هستم، به امید یه شب شاد و پر خنده!
سر ظهر موقع اذان، صدای زنگ خونه اومد و وقتی تصویر آقای پستچی رو از صفحه ی آیفون دیدم، کلی خوشحال شدم. از اول هفته منتظر اومدنش بودم! گوشی رو برداشتم و گفتم الان میام. چادرم رو سر کردم و زود رفتم دم در! حالا نه که فکر کنین قرار بوده هدیه ای چیزی برام بیاد. نه خیر! از این مدل اتفاقات هیجان انگیز در زندگی من نیافتاده و نخواهد افتاد! منتظر گواهی نامه رانندگیم بودم که حدودا یک ماه پیش برای تمدیدش اقدام کرده بودم و اصلا فکر نمی کردم رسیدنش این همه طولانی بشه! آخر هفته ی پیش برام پیامک اومده بود که گواهی نامه ی جدید صادر و فرستاده شده و این هفته همه اش منتظر بودم برسه.
آقای پستچی رو از اون جا که برای شازده زیاد بسته میاره می شناسم. ایشون هم منو می شناسه و هر بار که بسته های شازده رو تحویل می گیرم خودش مشخصاتم رو می نویسه و من فقط امضا می کنم! هر چند امروز از در کلاس گذاشتن دراومده بود و کلی ناز کرد و گفت :«من دیروزم ساعت یک و نیم اومدم و نبودین. (خب دیروز تا نزدیک ساعت یک خونه بودم، اون دیر اومده بود!) می خواستم روی پستچی بد بودن رو نشون بدم و برگشت بزنم برین از شهرک آزمایش بگیرینش، اما امروز برای همسایه تون نامه آوردم، گفتم اینم دوباره بیارم!» تشکر کردم و گواهی نامه مو گرفتم ،در حالی که تو دلم می گفتم خب حالا انجام وظیفه منت گذاشتن نداره! اصلا مگه قاعده اش این نیست که پستچی دوبار باید بسته ی پستی رو بیاره و اگر صاحبش هر دوبار نبود، یه برگه ی اطلاع رسانی با آدرس جایی که برای تحویل گرفتن محموله ی پستی باید بهش مراجعه کنه، براش بذاره؟! اما حوصله ی بحث کردن با پستچی رو سرظهری و تو گرما نداشتم! پاکت رو گرفتم و اومدم بالا بازش کردم ، گواهی نامه ام رو _که اصلا عکسم روش خوب نشده و این قدر روشنش کردن که بیشتر شبیه یه روح سرگردانه تا یه خانم متشخص!_ درآوردم گذاشتم تو کیف مدارک ماشین کنار بیمه نامه. از این پس بدون ترس و لرز اعتبار نداشتن گواهی نامه و با خیال راحت رانندگی خواهیم نمود!
صورتم رو با ژل شستشو شستم، مسواک زدم، کرم دور چشم و تقویت کننده ابروم رو مالیدم. حالا هم اومدم تو تخت که بخوابم؟! نه کتاب بخونم!!!
دوره ی جدید بی خوابی های شبانه ام شروع شده و منم دارم با کمال احترام باهاش برخورد می کنم! کار دیگه ای ازم برنمیاد!
دیشب تو مراسم سالگرد آقا جون، طاهره خانم رو دیدم، بعد از چیزی نزدیک به هفده هجده سال و به محض دیدن شناختمش. نمی دونم اون هم من رو دید و شناخت یا نه، چون سعی کردم هیچ جوره در معرض دیدش نباشم! طاهره خانم دختر یکی از دوستان صمیمی مامان بزرگ و دوست عمه ها بود. قدیم خیلی رفت و آمد داشتن و هر ماه تو روضه ی ماهانه ی خونه ی مامان بزرگ می دیدمش. بچگی که گذشت و رسیدم به سنین نوجوانی، نگاه های طاهره خانم و رفتارش فرق کرد. یه جور خاصی بهم خیره می شد و لبخندهای مکش مرگ ما می زد! جوری که من ساده ی کم سن و سال اون روزها هم فهمیدم قصد و نیتی داره! بله! ایشون مد نظر داشتن بنده عروس آینده شون باشم! سال سوم دبیرستان بودم که از ما از اون محل رفتیم و پیش دانشگاهیم که تموم شد، طاهره خانم از مامان بزرگ سراغ گرفته و شماره ی خونه مون رو خواسته بود برای خواستگاری. اما مامان بزرگ که فرهنگ خانوادگی اون ها رو در مقامی که بخوان فامیل شوهر نوه اش باشن نمی پسندید _گویا سابقه دعوا و مرافعه با عروس هاشون رو در پرونده داشتن!_ خیلی شیک به بهانه ی این که خونه ی جدید ما تلفن نداره و من می خوام برم دانشگاه و این جور صحبت ها پیچونده بودش و نذاشته بود کار به خواستگاری رسمی بکشه. یک سال بعد از اون هم شازده اومد خواستگاری و من ازدواج کردم.
چند ماه پیش مامان یهو بی مقدمه ازم پرسید:«طاهره خانوم رو یادته؟!» گفتم :«آره.» گفت شنیده پسرش فوت کرده و وقتی من با شوخی گفتم همون پسرش که می خواست منو واسش بگیره و مامان بزرگ نذاشت، گفت نه فکر کنم یه پسر دیگه اش. اما نمی دونست چرا و چه جوری فوت کرده.
دیشب که طاهره خانم رو دیدم همه ی اون خاطره ها یادم اومد، بعد با خنده و شوخی به دخترعمه کوچیکه و نوه عمه ام که کنارم نشسته بودن، با ایما اشاره نشونش دادم و اون جریانات رو تعریف کردم. دخترعمه کوچیکه که انگار قبلا طاهره خانم رو ندیده بود، یه دفعه فهمیده چی به چیه و گفت می دونی که پسرش چند وقت پیش فوت کرده؟ گفتم آره اما اون پسرش نبوده انگار. بعد که اسمش رو گفت که هم اسم شازده هم بود، فهمیدم بله ایشون همون خواستگار ناکام بودن. نوه عمه ام هم با هیجان می گفت خوب شد که نشد و باهاش ازدواج نکردی وگرنه الان بیوه شده بودی!
خنده شوخی ها که تموم شد، یهو دلم خیلی برای طاهره خانم سوخت. واسه همین هم سعی کردم اصلا جلوی چشمش آفتابی نشم. نکنه با وجود همه ی تغییراتی که تو این سال ها کردم، اونم من رو بشناسه و یادش بیاد یه روزگاری دلش می خواسته من عروسش بشم، زن پسری که تازه از دستش داده و حتما یه داغ خیلی خیلی بزرگ روی دلش مونده که من نباید تازه اش نکنم....
اومدم لباس های تا شده رو بذارم تو کمد، که دوباره چشمم افتاد به لباس های در هم برهم شده ای که بیش تر از یه هفته اس مرتب کردنشون رو پشت گوش انداخته بودم! می خواستم هم چنان به این پشت گوش اندازی ادامه بدم، لباس ها رو بذارم، در کمد رو ببندم و برم که کدبانوی درونم سقلمه زد که هیییی! تنبلی بسه دیگه! این کمد آشفته رو مرتب کن دیگه! منم که حرف گوش، سریعا اطاعت امر کردم و دونه دونه طبقه های کمد رو ریختم بیرون، لباس ها رو صاف و قشنگ تا کردم، دسته بندی کردم و دوباره مرتب چیدم توی کمد. یه سری لباس اضافه و به درنخور هم بود که پاکسازی شدن.
اما مگه این کدبانوی درون منو ول کرد! بعد پروژه ی کمد فرستادم سراغ یخچال! گوجه فرنگی ها رو اگه به دادشون نمی رسیدم طی چند روز آینده خراب می شدن رو درآوردم، خرد کردم و ریختم توی خرد کن تا پوره بشن، بعد بسته بندی شون کردم و گذاشتم تو فریزر تا در مواقع لزوم بریزم تو غذا. بعد اون نوبت موزهای تغییر رنگ پیدا کرده بود که خرد بشن و برن تو فریزر برای شیرموز. یه کاسه بزرگ هم آبدوغ خیار درست کردم گذاشتم تو یخچال خنک بشه برای شام شب. یه کم خرده کاری دیگه هم انجام دادم تا عصر شد و بالاخره از دست کدبانوی درون فرار کردم و با بچه ها اومدیم پارک یه کم استراحت کنم!
دقیقا یک هفته ی پیش، روزی که می خواستم خوندن کتاب جدیدی رو شروع کنم _ «آدم کش کور» از «مارگارت اتود» که اول می خواستم از فیدیبو بخرمش، اما بعد تو قفسه های کتاب خونه ی عمومی ای که توش عضوم دیدمش و با خوشحالی امانت گرفتمش_ صبح همه ی کارهای خونه رو انجام دادم. نظافت و جمع و جور و ... که بعد با خیال راحت بشینم به خوندن! اما این قدر کارهای مختلف طی هفته ی گذشته پیش اومد و سرم شلوغ شد که در نهایت صد صفحه اش رو هم نخوندم!
امروز دوباره تصمیم داشتم که بچسبم به کتاب و فارغ بشم از کارهای تموم نشدنی خونه. ولی یه کم که خوندم نمی دونم چرا یهو به سرم زد که نون بپزم! نون رو که چند هفته بود تو فکر پختنش بودم، اما یا آردم کم بود یا شیر نداشتم یا از همه مهم تر حوصله ی دنگ و فنگ های مخصوصش نبود! حالا یهو وسط مطالعه حس نونوایی در من حلول کرد، کتاب رو گذاشتم کنار و مشغول پخت نون شیرمال شدم!
ورز دادن خمیر و کوبیدنش یه حس جالبی داره که می تونه کلی از بی حوصلگی ها و حس های بد دیگه رو کم رنگ کنه یا از بین ببره کلا! بعد هم که خمیر عمل میاد و چونه گیری می شه و می ره تو فر و بوی خوشایند ش بلند می شه یه حال باحالی همراه بوی نون تو خونه می پیچه و همون موقع اس که بچه ها بی تاب می شن و هی می پرسن کی آماده می شه؟!
نون پخته شد و یه کم خنک و بعد با بچه ها یه جورایی بهش حمله کردیم و نصف بیشترش رو با شکلات صبحانه زدیم بر بدن، جاتون خالی!
بعضی وقتا بچه هایی رو با یه رفتارای بی ادبانه و اعصاب خردکنی می بینم که بهانه گیری ها و دعواها و سر و صداهای گل پسر و خانوم کوچولو _که گاهی خیلی برام کلافه کننده و آزار دهنده می شه_ به نظرم هیچ میاد و خدا رو هزار بار شکر می کنم که چه بچه های خوبی دارم!!!
دیروز با دو تا از دوستان صمیمی و قدیمیم یه دور همی عصرونه داشتیم. اما دختر یکی شون که از نظر سنی بین گل پسر و خانوم کوچولو قرار داره، این قدر به بهانه های مختلف جیغ و فریاد و گریه راه انداخت و با بقیه ی بچه ها سازش نکرد و خرابکاری و بی ادبی کرد و به مامانش مشت و لگد پروند که نتونستیم دو کلام در آرامش با هم حرف بزنیم و رسما روانم بر باد رفت! فکر کردم اگه من جای مامان اون دختربچه بودم که با آرامش و خونسردی تمام با همه ی این رفتارهای اعصاب خرد کن برخورد کرد، بعید نبود که کتک بخوره!!! حالا نمی دونم خدا به من رحم کرد که هم چین بچه هایی بهم نداد، یا به اون بچه رحم کرد که مامانی مثل من براش درنظر نگرفت؟!