749

هر چه قدر هم که طبق تجربیات و دیده ها و شنیده هام به این نتیجه رسیده باشم که تو این دنیا هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست، دلیل نمی شه که از دیدن تغییر رفتارهای عجیب و غریب از کسایی که سال ها با عقیده ساده زیستی و دوری از تجمل و چشم و هم چشمی _چیزی که  همیشه سعی کردم خودمم تا حد امکان بهش پایبند باشم_ زندگی کردن و خوب و راحت و به دور از خیلی دغدغه های بی مورد هم زندگی کردن ولی حالا تو یه بزنگاه انگار یهو همه اون اعتقادات و سبک زندگی جای خودش رو به دنبال چیزای لوکس و آن چنانی بودن با توجیه کم نیاوردن از بقیه داده، بهت زده نشم و حالم خراب نشه!
وقتی اتفاقاتی از این دست می‌افته یعنی اون آدمایی رو که قبولشون داشتی و می تونستی به عنوان یه الگوی عملی ازشون یاد بگیری، دیگه نداری. یعنی تصورات و باورهات راجع به این که بعضی آدما حتی تو این دوران وانفسا هم می تونن متفاوت از بقیه باشن و راه درست رو برن، یه دفعه نابود بشه. یعنی دنیا نسبت به قبل جای تنگ و تاریک تری برای زندگی بشه...
من می ترسم، از این که آدم خوب ها از رفتن مسیر درست  انصراف می دن و هم رنگ جماعت می شن می ترسم، از این که دیگه الگو های درستم رو جلوم نداشته باشم می ترسم. بیشتر از همه این ها از این که خودم هم یه روزی تو همین مسیر بیافتم و باورهای دیگران رو خراب کنم می ترسم، خیلی هم می ترسم...


748

من آخرش هم تکلیفم رو با همسر گرامی جناب شازده نفهمیدم! وقتی مشکلات اوج می گیرن و من سعی می کنم آرامشم رو حفظ کنم، حواسم رو پرت و خودم رو تو بافتنی و کتاب و... غرق می کنم، شاکی می شه و با عصبانیت می گه تو بی خیالی و اصلا به فکر نیستی!!! وقتی هم نمی تونم خونسرد باشم و ناراحتی بهم غلبه می کنه، باز هم شاکی می شه و با ناراحتی می گه دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم!!!

امشب از وقتی رسید خونه و حالت چهره ام رو دید بهم پیله کرد که چرا ناراحتم؟! که خب البته سوال نداره، با خبرایی که خودش امروز عصر راجع به گیر و گرفت های جدید پرونده شکایتی که تو دادگاه داریم بهم داده، طبیعیه فکرم به هم ریخته باشه! بعد وقتی می فهمه ناراحتیم به خاطر همین مسائله و مشکل جدیدی پیش نیومده، می خواد ناراحت نباشم! وقتی هم می گم بالاخره تکلیف منو روشن کن! من بی خیال باشم یا نگران، با خنده می گه نمیدونم! وقتی بی خیالی حرص می خورم که به فکر من نیستی، وقتی ناراحتی غصه می خورم که به خاطر من ناراحتی! 

افقی نمی بینم که برم توش محو بشم، اما پیتزای خوش طعمی رو که شازده وقتی دیده حال و حوصله آشپزی ندارم سفارش داده رو دور هم می خوریم و حالم بهتر می شه، خیلی بهتر!


 محتاج دعاهای خیرتون هستم رفقا! 


747

از اثرات شرایط و وضعیت خاص این چند ماه اخیره یا عوامل متعدد دیگه که ذهنم یه مدته حسابی مشغول و درگیره و انواع فکرهاس که توش میاد و می ره، از دغدغه های فلسفی اعتقادی تا امور روزمره. این که بعد از سی و اندی سال زندگی کجای کارم و اصلا جای درستی وایستادم؟ این که نکنه دارم فرصت عمر رو مفت از دست می دم و برای بهتر و مفیدتر بودن باید چی کار کنم؟... 
شاید اگه این وضع استندبای گونه ای که بیشتر از دوساله توش گیرافتادم و همه اش منتظرم تا شرایط زندگی مون روتین و متعادل و یه سری از مشکلات برطرف بشه نبود، این آشفتگی ها و بی سر و سامونی های فکری به این شدت نمایان نمی شدن و بیشتر از این تکلیفم با خودم و زندگیم روشن بود. مسائل و مشکلاتی که انگار قرار نیست تموم بشن و فقط از حالتی به حالت دیگه درمیان! 


746

یه جور بی سابقه ای خونه مون سوت و کور و بی سر و صداس. خانوم کوچولو از هفته پیش که یهو هوس خونه مادربزرگ موندن به سرش زد و با مامان شازده قرار گذاشتن و روز تعیین کردن که یه شب خونه شون بمونه، حسابی منتظر بود. دیشب هم وسایلش رو آماده کرد، گذاشت تو کوله پشتی اش و با باباش راهی شد. دیشب اولین شبی بود که خانوم کوچولو بدون من و تنها جایی موند! بر عکس گل پسر که قبل ها زیاد خونه مادربزرگاش می موند، خانوم کوچولو از وابستگی زیاد حاضر نبود از من جدا بشه. البته شرایط زمان بچگی گل پسر هم به خاطر سرکار رفتن من متفاوت بود و پسرم به دوری از من و بودن با مادربزرگاش عادت داشت. 
طی چند تماس تلفنی مون خانوم کوچولو اعلام کرده خیلی داره بهش خوش می گذره و تصمیم گرفته امشب رو هم بمونه! گل پسر هم که انگار دیگه طاقت دوری خواهرش رو نداشت گفت می خواد بره خونه مادربزرگش که با هم اون جا باشن و اونم راهی شد. حالا من موندم و یه خونه زیادی ساکت و دلتنگی برای بچه ها... 

745

منم و چند تا کیسه بزرگ سبزی که باید پاک کنم و بشورم و بذارم خشک بشن. پونه، کاکوتی، آویشن و سیرکوهی هایی که دیروز برای اولین بار با دست خودم  از دل طبیعت چیدم!
جمعه یکی از دوستای قدیمیم زنگ زد و گفت می خواد با یکی دیگه از دوستاش برن اطراف تهران واسه گشت زدن و سبزی چینی و از منم دعوت کرد که باهاشون برم. می خواستن صبح زود راه بیافتن و منم که هنوز ساعت خوابم درست نشده و تازه بعد نماز صبح می خوابم اولش شک داشتم که برم یا نه، اما بالاخره با تصمیم غلبه بر خوابالودگی و خونه نشینی اعلام کردم منم میام! یه مقدار بند و بساط و خوراکی و غذا آماده کردم و صبح شنبه زدیم به دل طبیعت! دوست دوستم که سال‌ ها تو یه شهر کوچیک و محیط طبیعی زندگی کرده بود، راجع به انواع سبزی های کوهی و محل رویش و کابردشون می دونست و شده بود راهنمای ما. از بین اون همه سبزی که اسمشون رو می‌گفت و نشون می داد، من فقط با پونه و آویشن و کاکوتی آشنا بودم، اونم نه در حدی که خودم بتونم از بین گیاهان دیگه تشخیص بدم! خلاصه که با توقف در چند منطقه مختلف از انواع سبزی ها چیدیم و بعد هم رفتیم کنار رودخونه برای خوردن ناهار و آب بازی کردن بچه ها! این طبیعت گردی بعد چند ماه خونه نشینی حسابی حال من و بچه ها رو خوب کرد! نزدیک عصر با کیسه های بزرگ سبزی و یه نفس تازه شده و البته بدن های خسته و کوفته برگشتیم سمت خونه. حالا هم منم و اون همه سبزی که باید بهش سرو سامون بدم!

744

آموزش های مجازی بچه ها هفته گذشته تموم شده، گل پسر امتحاناتش رو به صورت آن لاین داده و حالا تعطیلات تابستونی شون رسما آغاز شده، اونم در شرایطی که مدرسه ها از سه ماه قبلش تعطیل بوده! تو این تعطیلات چند ماهه هم نه کلاس تابستانه ای در کار خواهد بود نه پارک و گردش رفتن به شیوه سال های قبل. به فرض هم که بتونیم چهار ماه پیش رو تو خونه طاقت بیاریم و روح و روانمون سالم بمونه، هیچ معلوم نیست مهر ماه مدارس دوباره باز بشه! زمزمه هایی هست که سال آینده هم آموزش به شیوه مجازی ادامه داشته باشه، اونم وقتی سال تحصیلی آینده من یه دختر کلاس اولی و یه پسر کلاس ششمی خواهم داشت! 

در واقع به عمق فاجعه که فکر می کنم، مادر کلافه و نگران درونم می خواد بره یه گوشه تو تاریکی بشینه و زار زار گریه کنه!!!


743

یه برگه کاغذ داده دستم و گفته مامان اینو بخون! می خونم و می بینم تمام ناراحتی ها، شکایت ها و انتقاداتش از رفتار من رو خیلی شیک و مجلسی توش نوشته و حتی در تایید حرفاش یه حدیث هم آورده! خوندم و نیاز شدیدی به محو شدن در افق پیدا کردم! 
این که بچه های امروزی این قدر می فهمن و می تونن راحت حرفشونو بگن خیلی خوبه، اما از اون طرف هم رفتار کردن باهاشون سخت تره و ظرافت بیشتری نیاز داره. مثل زمان ما نیست که پدر و مادرمون هر چی گفتن بگیم چشم و جیکمون هم درنیاد! خدا آخر و عاقبت کار ما رو با بچه هامون ختم به خیر کنه! 

742

رسیدیم به آخرین غروب ماه مبارک، بساط افطار آخر رو آماده می کنم و یه بغضی می‌شینه ته گلوم. زود گذشت، مثل هر سال. حالا ماه خدا داره بساطش رو جمع می کنه و من دل تنگ تمام لحظات نابش می شم، دلتنگ سحرها و افطارهاش، دلتنگ دعاها و آرامشش، دلتنگ... کی می دونه تا رمضان سال آینده چی می شه و چه طوری می شه، مثل همین ماه رمضان در قرنطینه امسالمون که سال گذشته اصلا تو تصورمون هم نمی اومد! هر چند همین تو خونه موندنش خوب بود. روزه گرفتن راحت تر شد و باز هم تونستم شب های قشنگش رو تا سحر بیدار بمونم، خلوت کنم و فکر کنم... شاید همین بود که من رو متوجه این کرد که تمام گرفتاری های سخت یکی دو سال اخیرمون چه قدر برام خیر داشته. که همون چیزایی که ازشون شاکی بودم و به خاطر برطرف شدنشون شدیدا مشغول دعا، باعث شد از خیلی چیزا کنده بشم و به خدا نزدیک تر، که شاید حالا دارم یه جورایی به آرامش بعد طوفان می رسم. بعد خدا رو از ته دل شکر کنم به خاطر تمام این مشکلات و ازش معذرت بخوام به خاطر بی صبری ها و شکایت هام...

تو این آخرین شب مهمونی ازتون خیلی التماس دعا دارم رفقا.
عیدتون مبارک و دلتون خوش!

741

این قدر نرفتم سراغ بافتنی که بافتنی اومد سراغ من! خواب دیدم برای خرید کاموا رفتم حسن آباد و تو مغازه ها دنبال کاموا می گردم. اما یه سری از کاموا فروشی ها به خاطر کرونا تعطیل بودن، بقیه هم کاموا هاشون جلوی دست نبود که مردم دست نزنن. از اون طرف قیمت کاموا بازم رفته بود بالاتر طوری که کلا از خرید پشیمون شدم و تو همون خواب فکر کردم برم با کامواهایی که دارم یه پتویی چیزی ببافم!
یعنی تورم و کرونا تو خواب هم من رو ول نکردن! حالا نمی شد این جوری خواب ببینم که همه کاموا ها در دسترسن و قیمت هاشونم مناسبه، منم یه عالمه کاموا می خرم؟!
خلاصه که همین خواب ناخوشایند باعث شد بعد مدت ها برم سراغ بساط بافتنیم! هر چی نگاه کردم دیدم با کامواهای موجود که هیچ هماهنگی ای با هم ندارن نمی شه کار خاصی انجام داد اما چند تا پروژه ناتموم دارم که بهتره به جای شروع کردن بافت جدید اونا رو تموم کنم! اول دو تا کیف های قلاب بافیم رو آوردم، برای یکی بند بافتم و به اون یکی دسته چوبی وصل کردم. بعد هم رفتم سراغ روتختی رنگی رنگیم که  تابستون پارسال نصفش رو بافته بودم اما با تموم شدن تابستون رفته بود ته کمد و دیگه درنیومده بود! شروع کردن به بافتن بقیه موتیف هاش و کلی سر ذوق اومدم، بلکه بشه تا تابستون امسال تمومش کنم! 

740

نزدیک اذان مغرب زنگ خونه رو زدن. خانم همسایه بالایی که تازه دو ماهه به ساختمون ما اومدن پشت در بود با یک سینی نون سنگگ تازه و پنیر و سبزی خوردن. گفت برای شهادت حضرت علی نذر داره، هر سال می برده مسجد و امسال بعد کلی فکر کردن که چی کار کنه تصمیم گرفته بیاره برای همسایه ها، جوری گفت که انگار شک داشت تصمیمش درست بوده یا نه! با استقبال و تشکر سینی رو گرفتم و گفتم قبول باشه. سینی مسی قشنگش رو خالی کردم و براش بردم، بازم تشکر کردم و التماس دعا گفتم. 
برای افطار هوس سبزی خوردن کرده بودم اما حال نداشتم برم بخرم و پاک کنم و ضدعفونی! پس چی بهتر از یه سینی آماده نون و پنیر و سبزی؟! اگه مثل سال های گذشته بود که چنین شبی مراسم افطاری و عزاداری خونه عمه کوچیکم بودیم همراه فامیل و آشناها!  لازمه بگم لعنت به کرونا؟!