451

کابینت ها رو دونه دونه ریختم بیرون.  شیشه های ادویه و حبوبات و سبزیجات خشک و... درآوردم، همه جا رو دستمال کشیدم، بعضی شیشه ها رو شستم، یه سری ها رو جابجا کردم، یه سری رو هم کلا ریختم دور و حالا حدود نصف کابینت های آشپزخونه تمیز و مرتب و چیدمان شده اس. نه از سر بیکاری ویرم گرفته بود به تمیز کاری های پنهان آشپزخونه و نه به خاطر  خونه تکونی عید. اعصاب به هم ریخته ی من بود که انگار جز با سرو سامون دادن و شستن و دور ریختن آروم نمی گرفت! به جای قنبرک زدن و گیر دادن به بچه ها، حرصمو سر کابینت های به هم  ریخته خالی کردم اساسی! 

فکر می کنم چه خوبه که این شستن و رفتن سابیدن ها هست که گاهی بشه یه کم از غصه ها رو هم  باهاشون شست و رفت و سابید تا فکر و خیال  های  تموم نشدنی نخوره آدم رو...

448

یک ماه از پاییز گذشته و من هوز نتونستم باهاش ارتباط دوستانه ای برقرار کنم! خوابالودگی ها و بی حوصلگی هام هم چنان ادامه داره و کلی کار انجام نشده هست که حس یا بهتر بگم اصلا وقت انجامشون پیدا نمی شه! انگار فقط روزا کوتاه نشده و شبانه روز کلا کوتاه شده که من این قدر وقت کم میارم!

 دوست داشتم یه خونه تکونی پاییزه انجام بدم, پرده ها و گلیم آشپزخونه رو بشورم و مبل ها رو یه شامپو فرش اساسی بکشم... اما خودمو کشتم تا حالا فقط تونستم  کمد لباس های بچه ها رو سر و سامون بدم و پرده اتاق خواب رو که از همه کوچیک تر و کم دردسرتره بشورم. گاهی حسرت اینو دارم که کاش هالمون پنجره داشت و نورگیر بود, اما وقت خونه تکونی از این که مجبور نیستم یه پرده بزرگ احتمالا والان دار رو بشورم و اتو بزنم و نصب کنم عمیقا خوشحال می شم!

چند تا پروژه بافتنی و خیاطی تو ذهنم هست با چندین جلد کتاب نخونده و یه سری خرید ضروری و  چند تا کار دیگه که یا حس انجامش نمیاد یا وقتش! چند وقت پیش رفتم یه دفتر یادداشت خوشگل با چند تا خودکار رنگی گرفتم که مثلا  برنامه ها و کارهایی که باید انجام بدم رو توش بنویسم که کارام نظم و ترتیب پیدا کنه, اما دریغ از یه خط که در این رابطه نوشته شده باشه و دفترچه ی نازنینم سفید و تمیز گوشه ی کمد افتاده, هر چند که ذهنم پر و شلوغه! 

خیلی هنر کنم همین کارهای روتین خونه رو یه خط در میون انجام بدم! حس و حال ورزش و پیاده روی رو هم که چند سال  اخیر این موقع ها به طور جدی پی گیرش بودم  ندارم هیچ جوره! فقط سعی می کنم به روی خودم نیارم که وزنم دوباره داره می ره بالا و شکمم قلنبه شده!

تنها کار مهمی که دارم انجام می دم از پوشک گرفتن خانوم کوچولو هستش که یه هفته ای هست شروعش کردم و تا حالا به یه موفقیت هفتاد هشتاد درصدی رسیدم!


قبل ها پاییز خیلی دوست داشتنی تر بود! عاشق شبای بلندش بودم و هوای خنکش ... اما حالا نمی دونم چی شده که رابطه ام  باهاش خراب شده و هر چه می کنم درست نمی شه!


+پریشب شبکه آی فیلم  سینمایی "سربه مهر" رو پخش می کرد. از اون شبای استثنایی هم بود که همه تو خونه مون زود خوابیده بودن و منم با فراغت نشسته بودم پای تلویزیون. شخصیت اصلی فیلم یه دختر وبلاگ نویس بود که همه اتفاقات روزانه و تصمیم هاشو تو وبش می نوشت و از خواننده هاش راهنمایی می خواست. فیلم تولید سال 91 بود. زمانی که هنوز وبلاگستان رونق داشت و شهر متروکه نشده بود! چه قدر دلتنگ اون روزا و رفقای وبلاگی شدم...


440

بعد مدت ها که خواب خانم کوچولو به هم ریخته بود و شب ها موهای منو سیخ می کرد تا بخوابه, دو شبه که در کمال ناباوری خیلی با شخصیت خودش می گیره و می خوابه! شب اول وسط شام خوردن یهو سرشو گذاشت روی میز غذا خوری کنار بشقابش و خوابید! و من بعد این که مدتی با بهت بهش خیره شدم, از شازده خواستم یه عکس از این صحنه تاریخی و بی نظیر بگیره! شب بعدش هم اومد تو بغلم و بعد یه کم ناز و نوازش خوابش برد و این برای من یعنی آرامش و تمدد اعصاب! یعنی داشتن یه زمان مخصوص برای خودم در سکوت!
آخر شب لوسترها رو خاموش می کنم و هالوژن های دور هال رو روشن, لم می دم روی مبل, چشمامو می بندم و به صدای سکوت خونه گوش می دم! به صدای کولر و آب پاش ماشین ظرفشویی! بعد پاهامو دراز می کنم, و کتابمو باز. مشغول خوندن می شم و به این فکر می کنم که گاهی چه قدر این سکوت و تنهایی  رو نیاز دارم! از این خلوت شبانه این قدر انرژی می گیرم که صبح بساط یه صبحانه مفصل رو بچینم و بعد جمع کردن میز, یک ساعت  دستکش به دست با قوطی وایتکس و اسکاچ و دستمال تو آشپزخونه بچرخم و همه جا رو تمیز کنم و بعد کیف کنم از برق افتادن سینک و محو شدن لکه های کنار اجاق گاز و بوی تمیزی که پیچیده تو آشپزخونه...

چند هفته اس دوباره رفتم سراغ خیاطی, بعد چند سال که حسش به طور کامل رفته بود و حوصله اش به هیچ وجه نمی اومد! یه تونیک و یه مانتو برای خودم دوختم و دو تا پیراهن از تکه پارچه های موجود برای خانم کوچولو. لباس ها خوب از کار دراومده, کلی خوش خوشانم شده و هی به خودم می گم خیاطی به این خوبی و کار راه اندازی, چرا این همه وقت برام شده بود یه قورباغه زشت و گنده؟!

437. و این دست های خالی...

بعد مدت ها  هنوز  اوضاع همینه . همین جوری که هیچ چیز  اون طوری که می خوام نیست و انگار علی رغم همه دست و پا زدنا, قرار هم نیست به این زودیا تغییری ایجاد بشه. مشکل از منه که این قدر لوس و کم طاقتم و هر چی سعی می کنم حالمو خوب کنم و خوب نگه دارم و  روح امید و زندگی  رو تو خونه جاری کنم, باز کم میارم و بعد یهو تو خودم فرو می رم, بی حال و حوصله و بی اعصاب ! که یادم می ره بالاخره زمان تحقق "ان مع العسر یسرا" می رسه. روزایی که بشینم, یه نفس عمیق بکشم و با یه لبخند روی لب بگم الهی شکر که اینم گذشت!

  حس می کنم هر چی این چند وقته رشته بودم رو پنبه کردم, خراب کردم با این حال خرابم!  اونم حالا, این قدر نزدیک به ماه مبارک,  که بعد دو سال عذر داشتن برای  روزه نگرفتن و یه سال نصفه نیمه گرفتن, دیگه منعی برای روزه گرفتنم نیست. دوست داشتم با یه حال خیلی بهتر از این وارد ماه رمضان می شدم.

و حالا چه قدر نیاز دارم به دستای مهربونی که دستامو بگیره, بلندم کنه, یه صفایی بهم بده و بعد با خودش ببردم بشوندم سر سفره مهمونی خدا...


خیلی التماس دعا رفقا!

434.

این روزای بهاری و هوای لطیف و آسمون صاف و آبی که کم نظیره تو تهران، وادارم می کنه به از خونه بیرون زدن، پیاده روی های صبحگاهی و پارک رفتن با بچه ها. انگار اگه بمونم تو خونه و از این وضعیت عالی استفاده نکنم، به خودم ظلم کردم!

و البته یه میل دیگه هم که خاص همین روزاس دوباره میاد سراغم، داشتن گل و گیاهایی که سبزی و طروات رو به خونه مون بیارن‌ و حالم با دیدن و رسیدگی کردن بهشون خوش بشه! ولی بدون وجود یه بالکن به دردبخور و یا حتی یه پنجره بزرگ آفتاب گیر که گلدونا جلوش جون بگیرن و تجربه خشک شدن چندین گلدون تو این سال ها، می دونم که یه هوس بی سرانجامه و هی با خودم کلنجار می رم که باز کلی پول بابتش ندم و بعد هم غصه خراب شدنشون رو نخورم! 

فعلا دلمو خوش کردم به قلمه های پیتوسی که از مامان شازده گرفتم  و پیشخون آشپزخونه رو باصفا کردن، به این امید که بعد ریشه دادن و کاشته شدن ازشون یه گلدون درست و حسابی دربیاد!

هوس بعدی هم البته یه مسافرت باحاله تو این هوای اردیبهشت که خوب با  توجه به وضعیت موجود و طبق روال سال های قبل، در واقع بهتره اصلا  بهش فکر نکنم که باعث سر خوردگی و افسردگی گرفتنم نشه خدای نکرده! 

432. احوالات بعدازظهر بارانی بهاری

بعد ازظهر بارونی و دل انگیز امروز که ملت هی چیلیک‌ و چیلیک عکس می گرفتن و با متنای رمانتیک و درام می ذاشتن اینستاگرام، بنده  هر چی دم دستم بود خرد می کردم تا یه سالاد من در آوردی رژیمی درست کنم برای شام! 

کاسه سالاد رو‌که گذاشتم تو یخچال، دیدم هیچی بیشتر از یه خواب کوتاه نمی چسبه تو این هوای خنک ابری! با بچه ها رفتیم تو تخت، اما این قدر وول خوردن و حرف زدن که مجبور شدم بفرستمشون برن تو اتاق خودشون تا بتونم‌ به چرتم برسم و بالاخره بعد از این که در عرض یک ساعت پنج بار از صدای جیغ های بنفش و سوپر بنفش خانم کوچولو از خواب پریدم دست از تلاش برای خوابیدن دوباره برداشتم و کمی تا قسمتی گیج و خوابالو اومدم بیرون از اتاق! 

بی خیال خونه به هم ریخته و در هم‌ برهم  تصمیم میگیرم یه کم به خودم برسم! آرایشگاه که نشد برم موهامو ببافم برای مهمونی پنج‌ شنبه، اقلا از این وضعیت هپلی دربیام‌ و خوش تیپ بشم!

خونه هم چنان به هم ریخته اس اما حال من خوبه. به تغییرات ظاهری  هر چند کوچیک‌  نیاز دارم!

گل پسر هم‌ انگار به تغییر ظاهر نیاز داشت که رفت و یه تکه از جلوی موهاشو با قیچی از ته زد و نتیجه اش شد کچل شدنش به ناچار برای اولین‌ بار! بر خلاف تصورم و اون همه حرصی که به این خاطر خوردم قیافه اش بد که نشد،با موهای با نمره هشت زده شده اش که مثل یه پوشش بور مخملیه بامزه هم شده!


427. خداحافظ امسال!

دقیق که فکر می کنم می بینم امسال از خیلی جهات سال سختی برام‌ بود. کار زیاد، تفریح و استراحت کم، حضور کم‌ رنگ‌ شازده و اون همه گرفتاری و مشکل کاریش که همه مونو درگیر کرد، مریضی ها و گرفتاری های مامان و بابا ... 

اما نمی تونم‌ بگم سال بدی بود! در کنار این سختی ها و مشکلات انگار یه جورایی بزرگ شدم، یاد گرفتم صبور تر باشم، قدرت تحملم رو بالاتر ببرم، نگاهمو به زندگی عوض کنم... به لطف خدا که مسیر جدیدی رو تو دیدگاهم‌ به زندگی باز کرد.


در این روز پایانی سال خدا رو شاکرم به خاطر همه خیر و برکات معنوی امسال ، به خاطر همه سختی هایی که منو رشد دادن، به خاطر همه خوشی ها و ناخوشی ها، به خاطر وجود خانواده و  عزیزانم، به خاطر سلامتی و ... همه چیزایی که اصلا تو شمارش نمیان!

و یه سال خیلی پربارتر و پربرکت تر رو ازش  می خوام.



سالتون‌ خوش رفقا‌ و حال و احوالتون خوش تر! ان شاالله.


+با تشکر ویژه  از دوستانی که با حضورشون، نذاشتن چراغ کم سو شده این جا خاموش بشه!

می شه آرزو کرد سال پیش رو برای وبلاگستان، سال پر رونقی باشه؟!




425. احوالات اسفند ماهی

به نظر‌من  اسفند به نیمه نرسیده خونه تکونی و خریدای اصلی باید تموم‌ شده باشن، تا بتونی بی دغدغه و با خیال راحت از روزای آخر سال لذت ببری! با حوصله بساط هفت سین رو آماده کنی، بری خیابون گردی و قاطی بساط دست فروش ها و شلوغی آخر سال بشی...


خونه تکونی امسالم که بسیار مفصل و اساسی انجام شد رو از اواخر دی ماه با تمیز و مرتب کردن کابینت ها شروع کردم، خرده خرده و  مرحله به مرحله اومدم جلو تا بالاخره دیروز رسیدم‌ به مرحله آخرش که شامپو فرش کشیدن مبل ها بود و تمام!  یه پروسه حدودا دو ماهه! بله! من اصلا از اون دسته آدما نیستم که بتونم در عرض چند روز و با به ریختن یهویی خونه، کار خونه تکونیم رو انجام بدم. نه اعصاب و توانش رو دارم و نه اصلا با وجود دو تا وروجک برام امکان پذیره!


چند ساله به خونه تکونی علاقه مند شدم و یه جورایی لذت بخش شده برام، بر عکس سال های قبل تر که فراری بودم ازش و به نظرم کار بیخودی می اومد! امسال هم که در اثر همراهی با فلای لیدی ها از همیشه برام‌ راحت تر بود، چون احساس می کردم کنترل وضعیت خونه تو دستمه و با یه خونه منفجر بی سر و سامون روبرو نیستم که ندونم از کجا باید تمیز کردنش رو شروع کنم!


دیگه باید رفت و یه کم خوش گذروند تا شروع سال جدید! ان شاالله.


424. یک‌ قرمز تصویری!

دیشب یکی از دوستانی که حدود دو ساله ازدواج کرده سر درددلش راجع به خانواده همسر تو گروه دوستانه تلگراممون باز شد که این قدری که اون به خانواده شوهرش اهمیت می ده و هر کاری بتونه براشون انجام می ده، اونا چنین رفتار متقابلی ندارن، دلگیر بود ازشون و از ما راهکار می خواست! من و چند تا دیگه از دوستانی که سابقه ازدواجمون طولانی تره شروع کردیم به صحبت راجع به تجربیات خودمون و نتیجه این شد که دلیلی نداره آدم برای به دست آوردن رضایت دیگران که اصلا معلوم هم‌ نیست به دست بیاد یا نه، خودشو زیادی تو زحمت بیاندازه. بعد هم این که توقعاتی که اون دوستمون از خانواده همسرش داره بیشتر برمی گرده به خلقیات و روحیات خودش که الزاما با مال اون خانواده یکی نیست! پس بهتره به شیوه خودش زندگی کنه و توقعات احساسیش رو  کنار بذاره تا دلخوریاش کم بشه.

 بعد که دوستمون تشکر کرد و گفت که خیلی آروم شده، نمی دونم بحث چه جوری رسید به این جا که یکی از بچه ها گفت هر کدوم از آدم ها به نظرش یه رنگ خاص دارن که وقتی یاد اون آدم‌ میافته اون رنگ میاد تو ذهنش! چند نفر دیگه هم حرفشو تایید کردن و گفتن اونا هم‌ همین طورن! موضوع برای من که تا حالا هیچ کس رو رنگی ندیدم جالب شد و از دوستان رنگی بین خواستم رنگ هر کدوم‌ از بچه های گروه رو بگن! اونا هم شروع کردن و جالب این جا بود که در مورد یه نفر اکثرا یه رنگ رو می گفتن و من کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید آدم ها واقعا رنگ دارن! جالب تر رنگ خودم بود که از نظر همه شون قرمزه! از رنگم خوشم میاد!

بعد رفتن‌ سر بحث بوها، اکثرا بر خلاف من که بویاییم ضعیفه، خیلی روی بو حساسن. شروع کردن به آوردن اسم بوهای مختلف که به جز چندتاش مثل بوی شمال و هیزم و خونه تکونی، بقیه اش برای من عجیب بود و غیر قابل درک! مثلا من هر چی تمرکز کردم نتونستم بفهمم صبح زود، ساعت چهار بعدازظهر و هشت شب چه بویی دارن؟! 

من یه آدم تصویریم که بیشتر از هر چیز تصویر مکان ها و زمان ها تو ذهنم می مونه نه بوشون! وقتی خاطره ای میاد تو ذهنم با تصویر میاد نه بو و صدا که از این جهت با اکثر دوستام تفاوت دارم! بهشون گفتم‌ من تشخیص بوم ضعیفه اما در عوض دکوراسیون  خونه ها و مدل مبل و پرده هاتون دقیق تو ذهنمه! و یادم اومد یه بار یه نفر بهمون گفته بود تو هر جا بری تصویرشو توی ذهنت اسکن می کنی!!!

کلا به بحث پربار روانشناسانه جالب داشتیم دیشب که از چگونگی رفتار درست در مقابل خانواده همسر شروع شد و رسید به تیپ شناسی‌! این قدر مدل و موضاعات بحث هامون تو این گروه مختلف و متفاوته که گاهی می مونم‌ اصلا ما این همه حرف رو دقیقا از کجا درمیاریم؟!


417. یادش به خیر...

از دیشب شبکه پنج یه سریال جدید پخش می کنه به اسم «یادداشت های یک‌ زن خانه دار» که شخصیت اولش یه خانم وبلاگ نویسه که وبلاگ پربازدید و محبوبی داره و اسم سریال هم در واقع عنوان وبلاگشه! 

همین موضوع که در اولین دیالوگ سریال مشخص شد منو با دقت و کنجکاوی نشوند پای  تلویزیون و هر چی رفت جلوتر من بیشتر تو خاطرات روزهای اوج وبلاگستان غرق شدم و دلتنگ اون دوران. یاد دوستای قدیمی وبلاگی افتادم و کامنت گذارای پر و پا قرصی که مدت هاس خبری ازشون نیست٬یاد چک کردن  تقریبا هر شبه کامنت ها و گودر و خوندن یه عالمه پست جدید٬ اون همه عشق و علاقه ای که به خونه مجازیم داشتم و حالا در آستانه پنجمین سالگردش باید اعتراف کنم تا حد زیادی فروکش کرده٬ پست هایی که این اواخر تو ذهنم می نویسم اما حس و حال تایپ و منتشر کردنشون رو پیدا نمی کنم٬ لینکدونی کنار وبلاگم که هر چند وقت یه بار به ناچار می تکونمش و لینک هایی رو که مدت هاس آپ نشدن با مرور خاطرات خوشی که ازشون داشتم  حذف می کنم و دلم می گیره...

می ترسم که به قول آقای رگبار وبلاگستان یه روزی مثل نوارهای کاست کلا از دور خارج بشه یا به قول دوست دیگه ای وبلاگ نویسایی که زمانی کلی از حرف ها و درد دلاشونو می نوشتن٬ با کنار گذاشتنش  افسردگی بگیرن خدای نکرده!


یه سریال نیم ساعته نسبتا آبکی و این همه فکر و خیال؟!...

شاید سازنده این سریال هم دغدغه سکون و سکوت وبلاگستان رو داشته!


+ هم چنان درگیر سرماخوردگیم و بی حس و حال! امیدوارم بتونم به زودی ذهن نوشته هامو تایپ کنم!