سر سجاده که نشسته بودم منتظر رسیدن موقع نماز صبح, ناخودآگاه از اول ماه رمضان تو ذهنم مرور شد. تمام حالت های متغیر روحیم, روزی های معنوی خوب این ماه, سختی هایی که بیشتر از همیشه بهم فشار آوردن, به اوج رسیدن مشکلات کاری شازده که می بینم داره از پا درش میاره ,به هم ریختن ساعت خواب خانم کوچولو و شب بیداری هاش که خیلی خسته و کلافه ام کرده... و بعد فکر کردم امروز آخرین پنجشنبه ماه مبارکه و شاید اصلا آخرین روز. دلم بیشتر گرفت, بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد. حالا این ماه که تموم بشه با این سحرها و مناجات های لطیف و مرهم روحش , چی کار کنم؟ نمی دونم چه قدر تو اون حالت موندم که یهو شازده که سجاده اش رو جلوتر از من پهن کرده بود برگشت سمتم و با لبخند گفت: "چیه؟! چرا این قدر آه می کشی؟! بلند شو نمازتو بخون, برو بخواب!" دلم نمی خواست بلند بشم, اما فکر این که خانم کوچولو چند ساعت دیگه بیدار می شه و فرصت خواب و استراحت بهم نمی ده ناچارم کرد!
سی و یک سال از عمرم گذشت و فقط یه سحر از ماه رمضان امسال توفیق پیدا کردم دعای ابوحمزه رو کامل بخونم و یکی از بهترین مناجات های عمرم رو تجربه کنم. حیف که این قدر دیر...چه قدر فرصت های ناب تو زندگیم از دست رفته. اوج جوونی گذشته و نمی دونم چه قدر دیگه, چند تا ماه رمضان دیگه از عمرم باقی مونده؟؟؟
دعای ابوحمزه رو تو آخرین سحر ماه مبارک از دست ندین رفقا!
+این هفته کلی سوژه داشتم برای نوشتن, اما به خاطر دستکاری شدن مودم توسط خانم کوچولو و عدم دسترسی به اینترنت, همه شون بیات شدن!!!
تلویزیون رو روشن کردم, داره مناجات پخش می کنه. خانم کوچولو کنارم نشسته و داره از سر و کولم بالا می ره. گل پسر خوابه. شازده داره برای رفتن به مسجد آماده می شه و من دوباره بعد از چند سال می خوام تو خونه احیا بگیرم. فکر کردم به جای رفتن به مسجد و مدام دنبال خانم کوچولو بودن که چند شبه تا اذان صبح بیداره, بمونم تو خونه بلکه بتونم یه دعا و ثنایی داشته باشم!
نمی دونم امشب از کجا شروع کنم و چی بگم؟ بغض دارم و زبونم بسته اس. فکر می کنم از شب های قدر پارسال تا امسال چی کارا کردم؟ چه قدر فرق کردم؟... باز هم مثل هر سال دستم خالیه و اشکالات رفع نشده ام زیاد, خیلی زیاد. شب قدر سال دیگه رو هم فقط خدا می دونه در چه حالی خواهم بود و چه اتفاقی قرار بیافته... این شب ها ته دلم یه جورایی می ترسم, از این که چی مقدر می شه؟ از سختی ها و امتحاناتی که خدا می خواد برای منِ کم طاقت ناتوان بنویسه, از این که نتونم از پسشون بربیام, از این همه خطا و اشتباه و گناهی که دارم... از یه طرف خیلی امیدوارم به رحمت و مهربونی خدا که بیش از حد تصور منه, به این که با همه بدی هام قبولم می کنه و دست خالی برم نمی گردونه.
تو گوشم یه آیه صدا می کنه, آیه ای که می گن امیدبخش ترین آیه قرآنه:"یاعبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمت الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا"*
خدایا از تو اعطای همه خیر و خوبی ها و رفع همه شر و بدی ها رو می خوام...
خیلی خیلی التماس دعا رفقا!
* بگو ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید ! از رحمت خداوند نا امید نشوید که خدا همه گناهان را می آمرزد.(سوره زمر آیه 53)
در زمان هایی نه چندان دور, وبلاگ ها و بلاگرها تاثیر زیادی روی هم داشتن. یهو انگار یه چیزی تو وبلاگستان مد می شد و همه گیر! از آشپزی و شیرینی پزی تا بافتنی و خونه تکونی! یه نفر که می اومد و با آب و تاب از این جور کارهایی که انجام داده بود تعریف می کرد, بقیه هم جوگیر می شدن و یه موج وبلاگی راه می افتاد یه دفعه! یادش به خیر! حالا که انگار خاک مرده پاشیدن این جا!
اما از اون جا که آدم موجودیست اجتماعی و کسی مثل من به شدت به تاثیر محیط برای انجام کارای مثبت کوچیک و بزرگ نیاز داره, باید این خلا رو جبران می کردم و حالا دارم این تاثیر رو از گروه های تلگرام می گیرم! عارفه که تصمیم گرفت علاوه بر سایت و اینستاگرامش _که واقعا مطالبش به دردم خورده بود_ یه گروه هم تو تلگرام درست کنه و منم درخواست اد شدن دادم, تا حد زیادی وضعیت خونه مون متحول شد! وقتی وارد جمعی بشی که همه علاقه مندن به داشتن خونه ای تمیز و مرتب و میان گزارش کار می دن که فلان کار و بهمان کار رو انجام دادن, آدم انگیزه می گیره تنبلی رو بذاره کنار و یه تکونی به خودش و خونه بده! اونم تو شرایطی که بعد از عید نوروز انگار عنان خونه از دستم در رفته بود, همه چی در هم بر هم شده بود و حال منم به تبعش آشفته!
حالا که بیشتر از یک هفته اس همراه بقیه, تمرینات خونه تمیز و مرتب رو انجام می دم و وضعیت خونه و حال خودم تا حد زیادی سر و سامون گرفته, و گوشیم هم بعد چهار ماه خرابی بالاخره درست شد و دسترسیم به تلگرام که قبلش روی لپ تاپم ریخته بودم راحت تر, سراغ یه گروه آشپزی که مدت ها پیش عضوش شده بودم اما کاری بهش نداشتم رفتم و با دیدن رسپی ها و عکس دست پخت اعضا فهمیدم چه جالبه و چه غذاها و دسرهای خوبی درست می کنن! اینه که برای آشپزی و پخت غذاهای جدید انگیزه پیدا و چند مدلش رو هم امتحان کردم که نتیجه خوب از کار دراومد! بعد رفتم سراغ گروه بافتنی که از زمستون به این طرف حوصله شو نداشتم! دیدم دو تا مدل بافت با قلاب آموزش دادن و منم یهو هوس کردم ببافمشون. بافتم و عکس گرفتم گذاشتم و کلی هم تشویق شدم! یه مدل پیرهن دخترونه خوشگل هم یاد گرفتم که گذاشتم تو برنامه ام ببافم برای خانم کوچولو.
بله! این جوریه! همیشه که محیط مجازی تاثیر مخرب نداره. اگر ازش استفاده درست بشه هم خونه تمیزتر می شه, هم کیفیت غذا بهتر, هم هنرها بیشتر و هم خیلی چیزای خوب دیگه! باشد که رستگار شویم!
پ.ن: بلاگفایی ها عزیز نمی خواین یه کوچ دسته جمعی رو ترتیب بدین؟! تحمل این وضعیت تا کی؟! می ترسم حال و هوای وبلاگ نویسی از سرتون بیافته ها!
می شه یه جور دیگه هم به وضع موجود نگاه کرد. می شه به جای فرار از مشکلات یا ناله و شکایت, پذیرفتشون. آروم و تسلیم. اصلا این که دقیق بشی تو فلسفه بلاها و سختی ها و با عقل ناقص خودت یه کم بفهمیش, این که باور کنی خدا از همه به بنده هاش مهربون تره, آروم می شی و این قدر دست و پای الکی نمی زنی.
شاید همه این ها برای اینه یه کم از این همه روزمرگی و دل خوشی های الکی دور بشی, بری دست به دامن خدا بشی, سفت و محکم, دعا و نماز و مناجات بهش نزدیکت کنه, حالت رو خوش کنه و روحت رو بزرگ. می شه شاکر خدا بود برای وجود سختی ها و مشکلاتی که گاهی بدجور به آدم فشار میاره.
زیر لب تکرار می کنم: "افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد" تا آروم بشم...
ماه نو اومده. شعبان المعظم, ماه پیامبر رحمت. و من از خدای مهربونم می خوام بسیار روزیم کنه از خیر و برکات شعبان, به حق این ماه عزیز گره های کور مشکلات همه ما رو باز کنه و مسلمانان بی پناه زیر بمب و آتش خصوصا ملت یمن رو نجات بده.
التماس دعای مخصوص رفقای نازنین!
و من فکر کردم چه قدر حسرت به دلم که یه بار مامانم این جوری سرزده و بی خبر زنگ خونه مو بزنه و بیاد تو! اتفاقی که تا حالا, تو این بیشتر از ده سالی که ازدواج کردم نیافتاده! اومدنش بی دعوت من و با اطلاع قبلی هم خیلی خیلی کم پیش اومده. حالا هم که چندین ماهه کمردردش شدید شده و امسال حتی برای عید دیدنی هم نتونستن بیان خونه مون...
مامان ناراحته که به خاطر کمردردش نمی تونه کمک حال من باشه, منم ناراحتم که با دوری راه و بچه کوچیک نمی تونم بهش برسم...
تو خیالاتم تصمیم می گیرم که خانم کوچولو بعد ازدواج خونه اش از ما دور نباشه, که زیاد بهش سر بزنم و کمکش باشم, که بتونه حمایت منو حس کنه... البته که کسی از آینده خبر نداره, اما دوست دارم بشه!
یه مواقعی حس می کنی روحت خسته و متلاطمه و با هیچی آروم نمی شه. نه کسی درکت می کنه, نه تلاشی برای خوب شدن حالت! دهنت هم اگر خدای ناکرده به درددل باز بشه, طرف مقابل برخوردش طوریه که بهت حالی کنه ناشکری می کنی و خوشی زده زیر دلت, وگرنه تو که مشکلی نداری! البته که خیلی ها نمی فهمن مشکل فقط بی پولی و مریضی سخت و داشتن شوهر ناجور و این قبیل مسایل نیست و آدم هم باید یاد بگیره که زیپ دهنش رو محکم بکشه و خیلی حرفا رو به خیلی کسا نگه!!!
این حال بد داشت ادامه دار می شد و خسته کننده. هیچ چیزی هم اساسی درمانش نمی کرد. دو شب پیش, شب آرزوها از خدا خواستم حالمو خوب کنه. گفتم خدایا ازت قلبی رو می خوام که با یاد تو آروم باشه. همون روز بود که یکی از دوستام دعوتم کرد برای شرکت تو کلاس شرح کتاب چهل حدیث. ساعتش و محلش برام خوب بود اما گفتم من باخانم کوچولو چه جوری بیام؟ می ترسم کلاسو به هم بریزه! گفت همه بچه میارن, تو هم بیار! بعد که با مامان حرف زدم و ازش خواستم جمعه که می ریم خونه مامان بزرگ, کتاب چهل حدیثش رو برام بیاره و گفتم اگر خانم کوچولو بذاره می خوام برم کلاس, کلی تشویقم کرد که حتما برو! گفت این جور کلاس ها و جمع ها حال آدمو خوب می کنه و مثل یه دوپینگ روحیه! (مامان فهمیده بود حالم خوش نیست؟!) بعد هم گفت یه چیزی نذر حضرت علی اصغر کن که خانم کوچولو سر کلاس آروم باشه.
دیشب خانم کوچولو خوب نخوابید و به تبعش من هم! دو دل بودم که با این خستگی برم یا نرم؟! اما صبح همه چی خوب پیش رفت. شازده زود بیدار شد و تا گل پسر رو گذاشتم مدرسه و برگشتم, صبحانه درست کرد. خوردم و خوابالودگی از سرم پرید. خانم کوچولو هم زودتر از معمول بیدار شد و بد اخلاقی نکرد. حاضر شدیم و رفتیم.
ادامه مطلب ...
همه ی ساله و این یک شب, شبی که شب آرزوهاس! شبی که فاصله زمین و آسمون کم می شه و فرشته ها نزدیک ترن و آماده تر برای به اجابت بردن دعاها و خواسته ها...
دارم به آرزوهام فکر می کنم. این که چی دوست دارم و چی می خوام. بر خلاف سال های قبل آرزوهای مادیم زیاد شدن امسال! دلم خونه بزرگ تر می خواد و ماشین بهتر و بعد چند ماه خراب بودن گوشیم یه گوشی از نوع خیلی خوب و گرون تومنی! عیبش چیه؟ از لطف و کرم خدا که کم نمیاد! من می خوام و امید دارم که بگیرم!
ولی بیشتر از همه, می خوام که شاکر باشم, شاکر بودنِ با رضایت. از خدا می خوام که چشمامو باز نگه داره تا نعمت های ریز و درشتش رو خوب ببینم و کم تر از نداشته هام یاد کنم و غر نزنم به خاطرشون! تو خاطرم نگه داره که دنیا فی نفسه محل آسایش نیست, محل گذره همراه با سختی ها و کمکم کنه راحت تر مشکلات رو بپذیرم و باهاشون کنار بیام...
دعا می کنم برای خیل کثیری از آدم های اطرافم که مشکلات بزرگ و طاقت فرسا دارن. برای حل مشکلاتشون و آرامش درونشون...
و خدایا من امشب ازت قلبی رو می خوام که با یاد تو آروم باشه. "الا بذکر الله تطمئن القلوب"
در راس همه دعاهای امشب "اللهم عجل لولیک الفرج"
التماس دعا رفقای نازنین!
امروز پایان سی و یک سالگی من
به همین سادگی...
حرفم نمیاد که چیز خاصی راجع به تولدم و این که سی و یک سالگیم چه جوری گذشت بگم!!!
+مراسم تولدم دیشب بعد مراسم مولودی حضرت زهرا، تو خونه پدری و قاطی مراسم روز مادر برگزار شد. همراه با شیرینی های دسری و کلی دست و خنده و صداهای عجیب غریبی که از خودمون در کردیم! امسال تولدم و روز زن یکی شدن و شازده خان هدیه شون رو یک ماه و اندی قبل دادن. یعنی یه هدیه بی مناسبت و غافلگیرانه گرفت, منم گذاشتمش کنار برای امروز که بی هدیه نمونم!
سورپرایز جالب امروز, تلفن برادرم بود که تولدم رو تبریک گفت و بعد هم سه قلوها دونه دونه گوشی رو گرفتن و با لحن بامزه شون بهم تبریک گفتن!
سال های عمر چه زود می گذرن...
هیچ چیز نمی تونست خلقم رو که چند روز اخیر به معنی واقعی کلمه و با عرض معذرت گه مرغی شده بود درست کنه! از گردش رفتن با بچه ها و خرید کتاب و لوازم آرایش, فکر مولودی این هفته مامان و عروسی هفته آینده خاله جان, هیچ کدوم فایده ای نداشت. بی حوصله بودم و بغض داشتم. اما این وسط وقتی یهو رفتیم خونه مامان شازده و خودم رو طبق معمول با ترازوی اون جا وزن کردم و بر خلاف انتظارم دیدم دو کیلو کم کردم, این قدر ذوق زده شدم که کلی از غصه هام یادم رفت!!! به این می گن معجزه لاغری!
البته یه کم مهربون تر شدن شازده بعد چندین روز تو هم بودن و غر زدنش هم نقش پررنگی داشت در بهبود حالم! فقط نمی دونم این آقایون محترم وقتی می دونن با چند تا جمله محبت آمیز می تونن حال خانمشون رو کلی خوب کنن, چرا دریغ می کنن؟! البته از شازده هم پرسیدم, خندید و جواب نداد!!!
عید میلاد حضرت فاطمه(س) براتون خیلی خیلی مبارک باشه. انشاالله عیدی های بزرگی از صاحب این روز بگیرین.