هر چی من دوست دارم این روزهای نوزادی خانوم کوچولو کش بیاد و حالا حالاها تموم نشه، هر چی لذت می برم از بوی فوق العاده اش و صدای نفس هاش و قورت قورت شیر خوردنش و ...، بر عکس گل پسر دلش می خواد خواهرش زودتر بزرگ بشه و بتونه بشناسدش، بهش بخنده و باهاش بازی کنه! حس گل پسر این روزها، علاقه و تعصب شدید روی خواهرشه. مدام منتظره تا خانم کوچولو چشماشو باز کنه, اون وقت میاد کنارش می شینه, باهاش حرف می زنه و به زبون خودش قربون صدقه اش می ره! هیچ فرد غریبه ای نباید خواهرشو بغل کنه و کسی هم حق نداره حرف نامربوطی راجع به خانم کوچولو بزنه!
یه بار یکی از مهمونامون مثلا برای به دست آوردن دل گل پسر بهش گفت:"خواهرت خیلی بی ریخته، مثل تو خوشگل نیست!!!" گل پسر به شدت بدش اومد و وقتی رفتن گفت:"خیلی بی ادب بود که گفت خواهرت بی ریخته! دیگه نذار بیاد خونه مون!" یه بار هم یه پسر بچه ده ساله با همراهی مامانش خانم کوچولو رو بغل کرد که یهو گل پسر با گریه خودشو انداخت تو بغل من و گفت:"دلم نمی خواد کسی خواهرمو بغل کنه!" یه دفعه هم یکی از مهمونا رو که نشسته بود کنار خانم کوچولو و می خواست بغلش کنه با ضربات مشت و لگد از پشت سر مورد عنایت قرار داد!
البته در کنار همه این ابراز محبت های قلنبه_که امیدوارم ادامه دار باشه!_، بهانه گیری های گل پسر هم بیشتر شده و گاهی هم رجوع می کنه به دوران نوزادیش, صدای گریه نوزاد از خودش درمیاره و هوس شیر خوردن به سرش می زنه!!! و مواقعی که این هم زمان بشه با گریه های خانم کوچولو، من به شدت باید تمرین آرامش و داشتن اعصاب فولادین انجام بدم! هر وقت فرصت گیر بیارم, گل پسرو بغل می کنم و ناز و نوازشش می کنم و قربون صدقه اش می رم که یه وقت احساس کمبود محبت نکنه بچه ام!
... و البته داشتن دو تا بچه در کنار همه سختی هاش, خیلی خیلی شیرینه. خصوصا مواقعی که هر کدومشون یه طرفم می خوابن و دستای هر دوشون رو تو دستم می گیرم...
اینم برای دوستانی که از حال گل پسر پرسیده بودن.
پنج شنبه مطمئن بودم که شب آخر بارداریمه. یه حس غریبی داشتم, خودم رو در آستانه یه تحول بزرگ می دیدم, مدام به تولد و مرگ فکر می کردم و اشک تو چشمام جمع می شد... آخرین ختم قرآنم رو تموم کردم. آخر شب دوش گرفتم و خونه رو جمع و جور کردم. نصفه شب حالم بد شد. حالت تهوع و استفراغ شدید داشتم. به زحمت تونستم دو ساعتی بخوابم. اذان صبح بیدار شدم, نمازمو که خوندم دردها شروع شد. خوشحال شدم! دیگه نتونستم بخوابم. سر خودمو با لپ تاپ گرم کردم و فاصله بین دردها رو اندازه می گرفتم! منظم بود با فاصله ده دقیقه.
ادامه مطلب ...
انگار دارم بزرگ تر می شم, مثل کرم ابریشمی که داره پروانه می شه. حس می کنم پایان انتظار خیلی نزدیکه و بیشتر از دلهره و نگرانی, آرامش دارم. خودمو کامل سپردم دست خدایی که منو واسطه خلقت یکی از بنده هاش کرده و اشک تو چشمام جمع می شه از تصور مهربونیش نسبت به من وقتی می دونم فقط یه ذره کوچیک از این مهربونی رو تو وجود من نسبت به بچه هام گذاشته...
اگه طی چند روز آینده خبری از من نشد بدونین رفتم برای زایمان.
خیلی خیلی برای من و خانم کوچولو دعا کنین.
زمانی که گل پسر رو باردار بودم و در اثر ترشح هورمون ها, احساسات مادرانه ام قل قل می کرد, می رفتم تو اتاقش وسایلشو نگاه می کردم, لباساشو بغل می کردم و قربون صدقه اش می رفتم!
حالا هم این حالت ها دوباره تکرار می شه, اما نتیجه اش این می شه که به جای وسایل و لباس های خانم کوچولو, گل پسر رو سفت بغل می کنم و قربون صدقه اش می رم!
از مزایای بارداری دوم نسبت به اول, یکی بی تفاوتی نسبت به ایجاد ترک های پوستیه, یکی هم دغدغه نداشتن بابت آماده کردن سیسمونی! _البته حیف که اون شوق و ذوق چیدن اتاق بچه رو هم نداره!_ و این که طبیعتا دلهره زایمان و نگهداری از نوزاد هم کم تره.
از معایبش هم اینه که نازت کم تر خریدار داره! و به خاطر وجود بچه اول فرصت استراحت هم کم تره.
البته خدا رو شکر گل پسر تو این مدت خیلی عاقل تر و مستقل تر شده و زحمت هاش کم تر. خصوصا این اواخر که سعی می کنه مثلا مواظب من باشه و می تونم ازش بخوام وسایل مورد نیازمو برام بیاره و هی خودم با این هیکل از جا بلند نشم! یعنی می شه بعد به دنیا اومدن خانم کوچولو هم این قدر آقا باشه؟!
+ تست تعیین سن مغزی رو انجام دادم. نتیجه این که بنده با داشتن 29 سال و خرده ای سن, از نظر مغزی 20 سالمه!!! کودک درونم خیلی فعاله گویا! اون وقت خیر سرم تقریبا مادر دو تا بچه هم هستم!
قربونش برم به این شکم قلنبه من اعتنای چندانی نمی کنه و فقط گاهی با خنده می گه دلت چرا این قدر گنده شده؟!
انگار عضلاتم تحمل وزن این شکم قلنبه رو ندارن و هی دردناک می شن! خانم دکتر هم با خونسردی می گه تو بارداری دوم چون عضلات ضعیف ترن این دردها طبیعیه! و من موندم زن های قدیمی چه طور این همه بچه به دنیا می آوردن؟! بنیه شون از زن های امروزی قوی تر بوده یا نازشون کم تر؟!
الان وضعیت قلنبگیم در حدیه که هر کی منو می بینه یا می پرسه کی زایمان می کنی و باورش نمی شه حالا دو ماه و نیم دیگه مونده یا می گه مطمئنی دو قلو نیست؟! صورتمم که روز به روز بیشتر ورم می کنه و یه دماغ باد کرده و لبای قلوه ای و چشمای بی حالتی پیدا کردم که رغبت نمی کنم خودمو تو آینه نگاه کنم!!!
چند شب پیش این قدر موقع خواب ناله کردم که یه کم احساسات انسان دوستانه همسر گرامی به جوش اومد! اونم چه جوری؟! می گه: این دختره چرا این قدر تو رو اذیت می کنه؟ به دنیا که بیاد چند تا گازش می گیرم!!!
خواب دیدم رفتم بیمارستان برای زایمان. اون وقت دو تا دختر به دنیا آوردم! دو قلو بودن و این مساله تا لحظه زایمان مشخص نشده بوده!!! بعد من به جای این که نگران این باشم که چه جوری از پس نگهداری دو تا نوزاد بربیام, همه فکرم شده بود این که اسم اون یکی قل رو چی بذارم که به اسم انتخابیمون بیاد!
بعد هم که از خواب بیدار شدم یادم اومد زمان بارداری گل پسر خواب دیدم بودم که یه پسر خیلی سبزه و مشکی به دنیا آوردم ولی گل پسر بور و سفید شد. اما تو خواب این دفعه ام دخترام! بور و سفید و چشم آبی بودن, حالا نگرانم نکنه خانم کوچولو سیاه سوخته از کار دربیاد!!!
می بینین چه نگرانی ها و دغدغه های مهمی دارم من؟!
چند وقت پیش برای آماده کردن گل پسر جهت مواجهه با تغییرات ظاهریم, عکس های زمانی رو که خودش رو باردار بودم نشونش دادم و بهش گفتم:"این جا تو, توی دل من بودی. برای همینم دلم گنده شده بود. بعدش از تو دل من اومدی بیرون! خانم کوچولو رو هم خدا می ذاره تو دل من, دلم بزرگ می شه, بعدش به دنیا میاد." و هیچ اشاره ای هم نکردم که ایشون در حال حاضر هم در دل بنده تشریف دارن, چون دلم نمی خواست حالت انتظارش بیشتر بشه و مدام بپرسه کی از تو دلت میاد بیرون! یا مواقع لجبازی کردنش شکم منو هدف قرار بده! و گذاشتم به خیال خودش باشه که می گفت خانم کوچولو پیش خداس و باید بریم از خدا بگیریمش!
چند روز بعد موقع صبحانه بی مقدمه گفت:" مامان! خانم کوچولو چه جوری از تو دلت بیرون میاد؟" گفتم:" می رم بیمارستان, خانم دکتر از تو دلم درش میاره!" گفت:"خوب!"
اما چند روز بعدترش با سوال فلسفی خیلی جدی تر روبرو شد و باز سر صبحانه یهویی با نگاه مشکوکی به شکم من گفت:" مامان! تو که دلت در نداره, خدا چه جوری خانم کوچولو رو می ذاره تو دلت؟!!!" و ظاهرا که توضیحات من مبنی بر این که خدا خیلی کارا رو که ما نمی تونیم انجام بدیم بلده و خودش یه جوری میذارتش, چندان براش قانع کننده نبود!
هی! گذشت اون دوره ای که به بچه ها می گفتن, نی نی ها رو لک لک ها میارن و اونا هم خیلی راحت قبول می کردن و هیچ گونه درگیری فکری فلسفی هم براشون ایجاد نمی شد!
جدیدا هم به روش های خنده داری مشغول مهیا کردن خونه برای ورود خانم کوچولو شده:
رفته شصتی مایکروفر رو زده و قفلش کرده. می گم چرا این جوری می کنی؟ می گه می خوام کسی نتونه بهش دست بزنه! می گم کی دست بزنه؟ می گه بچه ها دیگه! می گم کدوم بچه ها؟ می گه خانم کوچولو دیگه! میاد شصتی هاشو فشار می ده خرابش می کنه! قفلش کردم که نتونه!
شازده مدت هاس پرینترمون رو که دچار اشکال شده بود و گذاشته بودمش ته کمد دیواری, درآورده که مثلا درستش کنه که نکرد و بعد از یه مدت از گوشه هال موندنش خسته شدم و هلش دادم پشت مبلا! گل پسر یه روز اومد با نگرانی گفت: مامان! این پرینتر رو از پشت مبل بردارین. خانم کوچولو چهار دست و پا میاد بهش دست می زنه خراب می شه!
چند روز پیش هم گیر داده بود که جارو شارژیمون رو که مدتیه خراب درستش کنیم تا اگه خانم کوچولو اومد و نمکدون رو چپه کرد و نمک ها ریخت رو فرش, باهاش خونه مون رو تمیز کنیم! و تاکید کرد که وقتی می خوایم روشنش کنیم, خانم کوچولو رو ببریم تو اتاق و درو ببندیم تا از صدای جارو شارژی نترسه!
کمد و کشوهای گل پسر و مرتب کردم که جا باز بشه برای وسایل خانم کوچولو. گل پسر هم یه روز رفت برای خودش کیسه لباس های خواهرش رو آورد و چیدشون تو یکی از کشوهای خالی شده و کلی ذوق کرد!
و من امیدوارم که این حمایت ها و مواظبت ها و ذوق ها بعد از به دنیا اومدن خانم کوچولو هم ادامه دار باشه!!!
گل پسر مدتیه به شدت گیر داده کتاب عربی پیش دانشگاهی گاج می خوام! و وقتی می پرسم:"برای چی؟!" با اعتماد به نفس می گه:"می خوام بخونم با سواد شم!!!"