دقیقا 19 روزه, از بامداد اولین روز خرداد که اون دو تا خط پررنگ رو دیدم تا امروز که تو مانیتور سونوگرافی دیدمش و پر شدم از آرامش وقتی خانم دکتر گفت:"سالمه, قلب داره, قلبش هم خوب می زنه, حالش خوبه, سر و مر و گنده!!!"دیگه انگار باورم شد که واقعا هست, هر چند اون قدر کوچیک که به زحمت می شد تو مانیتور تشخیصش داد!
وجود یک زندگی دیگه درون آدم حس بی نظیری داره, حسی که باعث می شه دنیا رو رنگی تر ببینی, که هی به فکر فرو بری و با خودت لبخند بزنی...
خدا رو شاکرم که گذاشت یک بار دیگه این حس رو تجربه کنم.
یک مکالمه بین پسری با سرفه های شدید که پدرش در اثر حواس پرتی یک کیسه بستنی خریده و در فریزر گذاشته با مادرش:
_ مامان من بستنی می خوام.
_ نه! اگه بستنی بخوری سینه ات درد می گیره.
_خوب درد بگیره!
_ اون وقت هی سرفه می کنی.
_خوب سرفه کنم!
_ اون وقت شب نمی تونی بخوابی.
_خوب نخوابم!
...
_ اصلا اگه بری بستنی برداری دیگه مامانت نمی شم!
_خوب مامانم نشو! من اصلا دوسِت ندارم! می خوام برم بستنی بخورم!!!
و البته که بستنی خورده شد, دو بار پشت هم و به همین سادگی زحمات یک مادر به بستنی فروخته شد!
این داستان واقعیست!!!
عمیقا دلم می خواست گل پسر بغلم کنه, بوسم کنه و بگه مامان روزت مبارک! ولی هر چی منتظر شدم شازده اقدامی نکرد تا این کارو به گل پسر یاد بده! برای همینم خودم به پسرم گفتم:" عزیزم می دونی امروز چه روزیه؟ امروز روز مادره. بچه ها مامانشو بوس می کنن و می گن مامان جون روزت مبارک. حالا تو بگو!" گل پسرم هم بوسم کرد و گفت:"مامان روزت مبارک" بعد هم که دید من خیلی هیجان زده شدم, پشت سر هم می گفت:"مامان روزت مبارک"! دیگه کله قندی بود که تو دل من آب می شد!
امروز نشسته بودم پای تلفن و به خیلی ها تلفن کردم تا به بهانه روز زن حال و احوالی کنیم و صداشونو بشنوم. به همسفرای کربلا, چند تا از دوستای وبلاگی و معلم رانندگیم. کلی انرژی مثبت گرفتم ازشون. معلم رانندگیم که حسابی تحویل گرفت و معلوم بود خیلی خوشحال شده. همه اش گفت تو خیلی مهربونی, شرمنده ام کردی... از بس که من این بنده خدا رو جز دادم تا رانندگی یاد گرفتم خیلی بهش احساس دین دارم! روز اول عید هم برای تبریک سال نو بهش زنگ زده بودم. دیگه بیش از پیش به این نتیجه رسیدم که ما با این تبریکای پیامکی داریم به خودمون ظلم می کنیم!
و این طور که از شواهد و قرائن پیداست امسال هم چونان سال های گذشته از هدیه روز زن خبری نیست و این سوال فلسفی برای من به وجود اومده که آیا من فقط در چند سال اول ازدواج زن بودم؟؟؟!!! الان چیم اون وقت؟!
بعدا نوشت: وقتی رفتیم برای مادرهامون هدیه بخریم شازده هدیه منم خرید. یه مانتو و یه دستبند استیل. نوشتم که بعدا مدیون شازده نشم!
من و شازده از اون دسته پدر مادرایی هستیم که برای خونه مون قانون وضع می کنیم, به بچه مون توصیه اکید می کنیم که رعایتشون کنه و خودمون هم جلوی بچه رعایتشون می کنیم, بعد مواقعی که بچه مون خوابه بعضی از اون قوانینو زیر پا می ذاریم و کلی هم کیف می کنیم از قانون شکنیمون!!!
مثلا غذامونو به جای این که تو آشپزخونه و پشت میز بخوریم, میاریم جلوی تلویزیون روی مبل!
و صد البته هم که دلمون می خواد بچه مون خیلی مرتب و منضبط بار بیاد!
دیروز از اون روزایی بود که هم از دنده چپ بلند شده بودم, هم همه کارام تو هم پیچیده بود. برای همینم خیلی به گل پسر گیر دادم و الکی دعواش کرذم!
عصر که اوضاع آروم بود و نشسته بودم تلویزیون تماشا می کردم, گل پسر اومد کنارم, دستمو گرفت, چند بار بوسم کرد و گفت:"مامان! وقتی ناراحت نیستی من باهات دوستم!!!"
نتیجه گرفتم که من در حال عصبانیت به یک هیولا شبیه ترم تا یک مادر!!!
_ مامان! من دیگه دوسِت ندارم!
_ من دلم می خواد مامان نداشته باشم!
_ اصلا می خوام برم تو خیابونا گم بشم!
_ می خوام همه اسباب بازیامو بشکونم!
...
این ها جملات قصاری هستن که این روزا هر وقت گل پسر می گه می فهمم خوابش گرفته! فقط نمی فهمم چرا این بچه ها نمی تونن عین آدمیزاد بگن خوابم میاد و این همه ادا در میارن از خودشون؟!
یه چند روزیه تا صدای بچه های همسایه از تو حیاط میاد, گل پسر توپ صورتیشو می زنه زیر بغلش و بدون هیچ گونه اعلام و اجازه ای راهی حیاط می شه! وقتی هم که می رم دنبالش با تحکم می گه: "تو برو بالا! نمی خواد بیای!" استقلالش تو حلقم! دیشب که دوباره می خواست بره تو حیاط و منم موافق نبودم و از تو خونه موندن هم به شدت خسته و کلافه بودم, طی یه اقدام یهویی, شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت پارک! اون جا کلی با هم توپ بازی کردیم. شوت زدن یادش دادم و بعد سال ها به این نتیجه رسیدم فوتبال بازی کردن هم چیز جالبیه! حسابی از نفس افتادم ولی گل پسر ول کن نبود! یه کم هم با وسایل بدنسازی ورزش کردم و گل پسر تخلیه انرژی شده و خودم پر از نشاط برگشتیم خونه! واقعا خیلی کیف داره آدم با پسرش بره گردش! باید این برنامه ها رو بیشتر کنم.
تو این روزهای کلافگی و بی حوصلگی, گل پسره که انگار بهتر از همه منو می فهمه! ابراز محبت ها, بوسه ها و بغل کردن هاش از همیشه بیشتر شده و شیرین زبونیاش خواستنی تر. یه دوست واقعی شده برام و جای خالی خیلی چیزا رو پر کرده...
هر چند بعض وقت ها این قدر حرف می زنه و سوال های تکراری می پرسه که آرزو می کنم کاش یه دکمه داشت که وقتی می زدم خاموش می شد!!!
پ.ن: کار بازسازی خونه مون هنوز تموم نشده. کلی خرده کاری مونده و من عمیقا کلافه ام و دلتنگ خونه...
در واقع به من ثابت شده که گل پسر سه ساله من قدرت هایی داره که مادر 28 و اندی ساله اش نداره! نمونه اش این: من سال های طولانی با شازده سر این مساله که لباس هاشو به جالباسی آویزون کنه نه صندلی های ناهار خوری بحث داشتم که صد البته این بحث بی نتیجه بود و عاقبتی جز محکوم شدن من به غرغرویی و گیر دادن الکی نداشت! خصوصا که میز ناهار خوری ما دقیقا جلوی در ورودیه و لباس های آویزون شده به صندلی ها اصلا صحنه جالبی برای نمای ورودی خونه نیست! ولی دیگه این اواخر بی خیال شدم و خودم لباس هاشو می بردم تو اتاق به جالباسی می زدم. تا این که گل پسر هم این کارو یاد گرفت و جدیدا وقتی از بیرون میاد و لباساشو در میاره می ذاره رو صندلی! یه بار بهش گفتم:"نباید لباساتو بذاری این جا، خونه مون زشت می شه. ببر بذار تو کمدت" که ایشون هم فرمودن:"خوب باباجون هم لباساشو این جا می ذاره!" حرف حساب هم که جواب نداره! دیشب با هم از بیرون برگشتیم شازده لباساشو به صندلی آویزون کرد گل پسر هم! شازده گفت:"لباساتو ببر تو اتاقت!" گل پسر گفت:" لباسای شما که این جاست!" گفت:"خوب منم می برم تو اتاق!" و پدر و پسر با هم رفتن لباساشونو به جالباسی آویزون کردن و شازده آروم به من گفت:" دیگه باید حرف پسرمو گوش کنم و نمی شه لباسامو رو صندلی آویزون کنم!" گفتم :"الهی شکر که تو بالاخره فهمیدی صندلی جالباسی نیست! من که نتونستم بهت بفهمونم دست گل پسر درد نکنه که بهت یاد داد!"
این پست هم خنثی کننده اثر منفی پست قبلی روی دوستان بی بچه! بالاخره بچه داشتن همه اش که دردسر نیست. یه فوایدی هم داره. بله!