666

دیشب که رفته بودیم خونه مامانی، یه شیشه مربای آلبالوی یخوش آب رنگ دست‌پخت خودش رو آورد و گفت این کادوییه به مناسبت اولین مشهد رفتن تنهایی گل پسر! و هیچ کس رو مثل مامانی ندیدم که هر مناسبت و اتفاقی رو بهانه هدیه دادن کنه! 
بچه که بودم هر بار مامانی می اومد خونه مون ذوق می کردم، چون امکان نداشت دست خالی اومده باشه و یکی از خوراکی های محبوب من و داداش بزرگه رو همراهش نداشته باشه! حالا هم هر وقت میاد خونه مون یه چیزی با خودش میاره، شکلات، سوهان، ترشی، مربا و دفعه آخری بادمجان سرخ شده!
مامانی از اون مامان بزرگای خوب و مهربون و نمونه اس که با وجود این که اصلا اهل ماچ و بغل و قربون صدقه رفتن نیست، اما ما شش تا نوه و پنج تا نتیجه هاش خیلی دوستش داریم و هر کاری از دستمون بربیاد براش انجام می دیم.
وقتی به سال های دور فکر می کنم، دوست دارم بتونم مثل مامانی، یه مامان بزرگ محبوب و دوست داشتنی برای نوه هام باشم! 

665

مامان زنگ زده بود که بساط کیک پزیم رو بردارم و ببرم خونه شون تا تو دوره هفتگی مون که این هفته با سالروز تولد پنجاه و نه سالگی بابا یکی می شد، کیک تولد بپزم. 
قالب بزرگه و وانیل  شکلات تخته ای و یه سری خرده ریز دیگه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ. مشکل همزنم بود که سوخته و با این اوضاع گرونی نمی شه یکی دیگه بخرم! چند سال قبل به سرم زده بود که یه دونه از این همزن بزرگا که کاسه سر خودش داره بگیرم اما بعد فکر کرده بودم هم جاگیره و هم با همین هم زنی که دارم کارم راه می‌افته، حالا پشیمونم! به جاش همزن غذاسازم رو گذاشتم تو کیسه که با خودم ببرم.
به محض وارد شدن به خونه پدری دو تا برادر وسطی و کوچیکه رو دیدم که هر دوشون رفته بودن روز قبل چشماشون رو عمل لیزیک کرده بودن و هر کدوم با درد و سوزش و عینک دودی یه گوشه ولو بودن! مامان هم خسته از مریض داری و شب بیداری منتظر بود بساط ناهار رو جمع کنیم، پسراش رو بسپاره به من و خودش بره استراحتی بکنه. بعد به برادران نالانم می گم حالا عینک می زدین چه بدی داشت که رفتین عمل کردین و این همه درد می کشین؟! داداش وسطیه می گه از دیشب تا حالا ده بار اینو به خودمون گفتیم! برادر بزرگه هم که دم غروب اومد، تا این دو تا رو دید زد زیر خنده که حالا مگه دنبالتون کرده بودن که دو تایی هول هول برین روز قبل تولد بابا عمل کنین؟! نکنه جشنواره تخفیفات شگفت انگیز عمل لیزیک بوده؟!
القصه ناهار رو که خوردیم و همه رفتن تو اتاق ها برای استراحت، منم رفتم تو آشپزخونه تا کیک بپزم. اما کم دردسر نکشیدم! اون همزن غذاساز که مناسب کیک نبود و کلی از مواد کیکم رو از تو کاسه پاشید بیرون و یه تمیز کاری اساسی روی دستم گذاشت! آرد مامان سی گرم کمتر از میزان لازمم بود، هر چی گشتم نتونستم آرد دیگه ای پیدا کنم و کلی خودمو سرزنش کردم که چرا یه کیسه از آردهای مخصوص قنادی مو از خونه نیاوردم! کاغذ روغنی برای کف قالب یادم رفته بود بیارم و بعد کلی گشتن تو وسایل بابا یه کاغذ آچهار پیدا کردم و انداختم کف قالب! فر مامان اینا هم که داستانی داره برای خودش، برقیه و چندین مدل حالت پخت داره که ازشون سر درنمی آوردم و چون نمی خواستم مامان رو از خواب بیدار کنم مجبور شدم حدسی یکی رو انتخاب کنم. البته از اون جایی که مامان به ندرت از فر استفاده‌ می کنه می دونستم بیشتر از من در این باره نمی دونه! حالا اون وسط ها هم چند سری رفتم به داداشا سر زدم و قطره های چشمشون رو ریختم! آخرش هم روی کیکم گنبدی شد و ترک خورد! منم خیلی حرفه ای تو یه ظرف میوه خوری که وسطش گود بود برش گردوندم تا اون قسمت گنبدی بره تو گودی ظرف و کیکم صاف و صوف به نظر بیاد! بعدم با گاناش و شکلات رنده شده و اسمارتیز رنگی روش رو تزئین کردم و با این که خودم چندان از کیفیت کار راضی نبودم، خانواده محترم بعد از شام که مراسم ساده تولد رو برگزار کردیم، تا تهش رو خوردن و کلی هم به به و چه چه کردن!
و به این سال تولد امسال بابا به سادگی برگزار شد! با عکسایی که دو تا از اعضای خانواده توش عینک دودی داشتن!

662

تابستونه و فصل تعطیلات مدارس، اما جناب گل پسر هر روز صبح کلاس تابستونی داره، روزهای زوج فوتبال و روزهای فرد زبان. برای همین من فقط پنج شنبه جمعه ها رو دارم که بتونم صبح تا هر ساعتی که می خوام بخوابم! هفته پیش که خیلی خسته سفر بودم، بیشتر از همیشه منتظر آخر هفته بودم تا بتونم درست و حسابی خستگی در کنم. 
پنج شنبه تا نزدیکی های ظهر خوابیدم و یه کم بعد از این که بیدار شدم و یه چرخی تو خونه زدم، خانوم پسر عمه شازده _که خونه شون به ما نزدیکه و اخلاقامون هم با هم جوره و بیشتر دوستیم تا فامیل_ تلفن زد و دعوتم کرد اگه برنامه خاصی ندارم ناهار بریم خونه شون. گفت مامانش کوفته پخته و یه ظرف بهش داده، یه کم هم آب دوغ خیار درست می کنه، دور هم باشیم. بنده هم با کمال میل پذیرفتم! حاضر شدیم و با بچه ها رفتیم مهمونی. 
صاحبخونه کاموا های جدیدی رو که خریده بود  آورد و نشونم داد. سفارش بافت کلاه و شالگردن گرفته بود و چون اولین سفارشی بود که می گرفت خیلی بابتش هیجان داشت! قبلش راجع به این که چه کاموایی بخره و چه قدر دستمزد باید بگیره ازم پرسیده بود و قصد داشت کار سفارشی رو با حضور من سر بیاندازه و یه کمش رو با هم ببافیم.  اما امان از دو تا بچه پنج و سه ساله اش که به معنای واقعی آتیش پاره ان! یا جیغ زدن یا دعوا کردن یا ریخت و پاش و خرابکاری! در نتیجه ما حتی یک رج هم نتونستیم ببافیم، در واقع حتی نشد لیبل دور کاموا رو باز کنیم! چندان عجیب هم نبود، چند بار دیگه قبل از اون به نیت آموزش و رفع اشکالات بافتنی پیش هم رفته بودیم اما با وجود اون دو نوگل نوشکفته کار زیادی از پیش نرفته بود که این دفعه دیگه نوبر بود! خلاصه که آخر کار ما با سردرد و خستگی برگشتیم منزل. 
امروز که داشتم اینستاگرامم رو نگاه می کردم دیدم دوست عزیز یه تکه از کار رو خیلی شیک و تمیز بافته و عکسش رو گذاشته. منم خیالم راحت شد که با همه این اوصاف بالاخره کار بافتنی به خوبی در حال انجام شدنه!

659

گل پسر رفته اردوی مشهد، اولین اردوی خارج از شهرش که حسابی براش شوق و ذوق داشت و کلی خواهش کرد تا اجازه اش رو ازمون بگیره! من و خانوم کوچولو هم جمع کردیم و همراه شازده اومدیم شهر محل کارش، که هم تنها نباشیم هم این جا رو ببینیم و هم از اینا مهم تر بعد از تموم شدن کارش ما هم راه بیافتیم سمت مشهد! یه پیشنهاد یهویی از طرف شازده که معمولا هر چند سال نوری یه بار اتفاق می افته و من رو هوا زدمش!  تو شرایطی که عجیب دلم حرم رو می خواست تا حال و هوام حسابی عوض بشه و بره سمت خوش شدن...

این جا اومدیم تو یه خونه قدیمی بزرگ دلباز پرنور حیاط دار، از اون مدل خونه هایی که چند وقته عجیب دلم می خواد تو یکی شون زندگی کنم که خب از اون آرزوهای نشدنیه، خصوصا تو این اوضاع فاجعه قیمت ملک! عجالتا دارم از اقامت کوتاه مدتم در این جا لذت می برم و یه نظافت اساسی هم در بدو ورودم انجام دادم تا لذت بردنم تکمیل بشه! 

658

از اون جایی که خیلی دلم یه تغییر دل انگیز تو خونه می خواست و باز هم از اون جایی که تو این اوضاع افتضاح قیمت ها هر گونه تغییری می تونست خیلی هزینه بر باشه، به خرید یک عدد گلدان پتوس اکتفا نمودیم بلکه خونه مون سبز و دل انگیز بشه! 
یک سال پیش گلدونام دونه دونه شروع کردن به خراب شدن و منم دیگه دست و دلم نرفته بود گیاه جدیدی بگیرم تا به امروز که از حوصله سر رفتگی زیاد بلند شدیم با بچه ها رفتیم یه دوری زدیم و از غرفه گل و گیاه مجاور بازار تره بار، بعد از بررسی بسیار گلدون های موجود یک عدد پتوس پر و پیمون که هم از جهت شکل و قیافه و هم از جهت راحت بودن نگهداری گیاه مطلوبیه گرفتیم. خونه که اومدیم گلدونش رو با یکی از گلدون های بزرگ قدیمیم عوض کردم و گذاشتمش روی قسمت بلندتر پیشخوان آشپزخونه که هم جلوی چشم باشه و هم اندک نوری از پنجره آشپزخونه بهش بخوره! از سر شب هم هی نگاهش می کنم و بهش لبخند می زنم!
علاوه بر این خرید دلچسب یه خرید دیگه هم داشتم! یه خرازی جدید نزدیک خونه مون کشف کردم که فروشنده اش خانومه و کلی هم چیز میز داره. یه کلاف بزرگ نخ مکرومه نسکافه ای ازش گرفتم تا کیفی که مدلش رو تو اینستاگرام دیده بودم و مدت هاس تو فکر بافتنشم رو برای خودم ببافم! 

656

این چند هفته اخیر رو به شدت مشغول فعالیت های اقتصادی بودم. حالا که نه فکر کنین شرکت زدم یا داشتم تجارت می کردم و این مدل کارها، خیر! اما فعالیت هایی داشتم بسیار به صرفه و مفید در جهت کمک به اقتصاد خانواده و کم کردن بار هزینه ها. چه جوری؟ این جوری که با چرخ خیاطیم راه صلح و آشتی رو در پیش گرفتم و نشستم به تعمیر حجم زیادی از لباس های بچه ها؛ تعویض کش های شل شده شلوارها، وصله کردن سر زانوهای پاره و دوختن درزهای شکافته. بعد از اون دوختن یه پیرهن تا حدودی مجلسی برای خانوم کوچولو از تکه پارچه های موجود و در آخر دوختن یه مانتو برای خودم بعد از دیدن قیمت های فضایی و مدلای بی سرو سامون مانتوهای موجود درمغازه ها!  اون وسط مسط ها یه پتوی نوزادی سفارشی رو هم بافتم و بعد از تموم کردن همه این ها، چون به خاطر چسبیدن به خیاطی و بافتنی، نتونسته بودم درست و حسابی به اوضاع خونه برسم، خستگی در نکرده از این همه فعالیت اقتصادی، یه نظافت اساسی هم انجام دادم. حالا فقط دلم می خواد چند روزی پا روی پا بیاندازم، خستگی در کنم و البته به این فکر کنم که بعد از این چه کاری باید واسه خودم دست و پا کنم!


654

صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم زنان به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و پنج دسته سبزی خوردن، محض تنوع و اندکی خودشادسازی تو این روزای بی سر و ته بلاتکلیفِ غرق در مشکلات کاری شازده. مشکلاتی که سالهاست از بین نمی رن، فقط از نوع به نوع دیگه تبدیل می شن، سخت تر و عمیق تر. یه زمانی حسم به این جور مشکلات ناراحتی بود، یه زمانی خستگی، حالا رسیدم به حسی. حالتی که نسبت به بعضی چیزهای دیگه هم پیدا کردم، همون هایی که یه زمانی خیلی برام مهم بودن و خیلی براشون تلاش کردم و نشد! این بی حسی خیلی اعصاب خردی ها و ناراحتی های بالقوه رو از بین برده، همون طور که خیلی از شور و شوق ها رو...

القصه! به محض رسیدن به خونه نشستم به پاک کردن سبزی ها و آماده کردن بامیه ها. بعدازظهر خورشتم رو بار گذاشتم و مشغول خیاطی شدم تا پیرهن نخی گلدارم رو برای روزهای گرم پیش رو به سرانجام برسونم. بوی خوش غذا توی خونه پیچید و دوخت پیرهن گل گلی تموم شد. حموم کرده و با پیراهن نو دور هم نشستیم دوره سفره شامی که با کمک بچه ها پهن کردیم، برای خوردن یک شام دلچسب و یک حال خوب! 


پ. ن: ساعت ارسال نوشته حاکی از این می باشد که این جانب هنوز در حال و هوای شب بیداری های ماه رمضان به سر برده و نمی دانم از چه موقع خواهم توانست شب ها به سان آدمیزاد به خواب روم! 


649

 چند هفته قبل ماه مبارک، یهو یه چیزی مثل لامپ تو ذهنم روشن شد! اونم این که به خاطر شرایط جدید کاری شازده و این که هفته ای چند روز تهران نیست، باید تعدادی از سحری ها رو تنها بخورم و موقع افطارها هم فقط خودمم که روزه ام! _ هر چند بچه ها همیشه طوری سر سفره افطار حاضر می شن که به نظر می رسه از من روزه تر بودن!_ این بود که حالت غمباری بر دل ما چنبره زد! اصولا بخشی از صفای ماه رمضان به دور هم سحری و افطاری خوردنشه و تنها گذروندش خیلی غم انگیزه!

البته از اون جا که قرار نیست چرخ روزگار همیشه به مراد دل آدم بچرخه و اصولا مدت هاست بنا رو بر چرخیدن بر خلاف جهت مراد گذاشته، خیلی شیک و مجلسی این نامرادی رو هم به دیده منت پذیرا شدم و بعد از سحر روز اول که با حاضری خوردن گذروندم، شروع کردم به آشپزی برای خودم و سعی می کنم این سحرهای ساکت و تنها و سوت و کور رو یه جورایی برای خودم دلپذیر کنم!


638

بعد چند روز پر از کار و بدو و بدو، خرید، نظافت، سم پاشی برای رهایی از حشرات مزاحم، برگزاری یه مجلس روضه کوچک و خودمانی به مناسبت فاطمیه و ... امروز رو به خودم استراحت دادم. یه استراحت عمیق و طولانی! صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه از اون جایی که هر چی خانوم کوچولو رو صدا زدم برای مهد رفتن بیدار نشد و منم دلسوزی مادرانه ام غلبه کرد و گذاشتم به خواب شیرین صبحگاهیش ادامه بده، کنار دخترم خوابیدم تا اندکی بعد از ظهر! البته دو باری اون وسط بیدار شدم. یه بار برای جواب دادن به تلفن شازده و یه بار برای دادن صبحانه خانوم کوچولو.

بعد هم نشستم به فیلم دیدن و چند ساعت صاف جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا دم غروب! بعد از اون بود که بلند شدم و بالاخره یه تکونی به خودم دادم. آشپزخونه رو جمع و جور کردم، برای بچه ها عصرونه آوردم و یه شام تنبلانه از نوع سبزی پلو با تن ماهی درست کردم.

حالا به آخرین دقایق این روز شیرین و دلنواز که کمتر روزی شبیهش هست نزدیک میشیم و میریم برای فردا که به جبران امروز یه روز پرکار رو داشته باشیم!


637

هوایی به این شدت سرد و گرفته و ابری، دو تا بچه سرماخورده و بی حال و همسری که از دیروز برای کار شهرستانه و تا چند روز آینده هم بر نمی گرده، حس و حال و حوصله ام رو برای انجام هر کاری گرفته! ژاکت به تن و پاپوش به پا چسبیدم به شوفاژ و تنها کار مثبتی که کردم، خرید و پخت شلغم برای بچه ها بوده!

تو این اوضاع شاید شروع یه بافتنی جدید خوب می شد اما تازه دیشب بافت یه پتوی نوزادی گوگولی رو تموم کردم، شستم و اتو کردم گذاشتم کنار تا تحویل صاحبش بدم. البته روزی که بافتنش رو شروع کردم صاحب نداشت و همین طوری چون از مدلش خوشم اومده بود رفتم سراغ بافتنش. کارش که از نیمه رد شد، عمه کوچیکه خواست برای سیسمونی دخترش که تازه باردار شده و منم تند و تیز تمومش کردم. حالا هم فقط دیدن فیلم و خوندن کتاب می خوام، اونم در حالت زیر پتو و چسبیده به شوفاژ!

شرایط  جدید کاری شازده  طوری شده که احتمالا نیمه اول هر هفته رو تهران نیست و باید سعی کنم با این مساله هم مثل باقی چیزها کنار بیام و بپذیرمش. دوست داشتم همه با هم می رفتیم یه شهر جدید، یه خونه جدید، برای یه کار جدید و کلا همه چی عوض می شد. نیاز مبرمی دارم به تغییر و تحول های درست و حسابی و حال خوب کن که اتفاق نمیافتن و امکانات به تحقق رسوندنشون هم نیست! اما شرایط فعلی یعنی بیشتر شدن کار و مسئولیت و تنهایی من! البته که امیدوارم خیر و برکت نهفته ای در این وضعیت باشه که به زودی برام آشکار بشه.