گل پسر رفته اردوی مشهد، اولین اردوی خارج از شهرش که حسابی براش شوق و ذوق داشت و کلی خواهش کرد تا اجازه اش رو ازمون بگیره! من و خانوم کوچولو هم جمع کردیم و همراه شازده اومدیم شهر محل کارش، که هم تنها نباشیم هم این جا رو ببینیم و هم از اینا مهم تر بعد از تموم شدن کارش ما هم راه بیافتیم سمت مشهد! یه پیشنهاد یهویی از طرف شازده که معمولا هر چند سال نوری یه بار اتفاق می افته و من رو هوا زدمش! تو شرایطی که عجیب دلم حرم رو می خواست تا حال و هوام حسابی عوض بشه و بره سمت خوش شدن...
این جا اومدیم تو یه خونه قدیمی بزرگ دلباز پرنور حیاط دار، از اون مدل خونه هایی که چند وقته عجیب دلم می خواد تو یکی شون زندگی کنم که خب از اون آرزوهای نشدنیه، خصوصا تو این اوضاع فاجعه قیمت ملک! عجالتا دارم از اقامت کوتاه مدتم در این جا لذت می برم و یه نظافت اساسی هم در بدو ورودم انجام دادم تا لذت بردنم تکمیل بشه!
این چند هفته اخیر رو به شدت مشغول فعالیت های اقتصادی بودم. حالا که نه فکر کنین شرکت زدم یا داشتم تجارت می کردم و این مدل کارها، خیر! اما فعالیت هایی داشتم بسیار به صرفه و مفید در جهت کمک به اقتصاد خانواده و کم کردن بار هزینه ها. چه جوری؟ این جوری که با چرخ خیاطیم راه صلح و آشتی رو در پیش گرفتم و نشستم به تعمیر حجم زیادی از لباس های بچه ها؛ تعویض کش های شل شده شلوارها، وصله کردن سر زانوهای پاره و دوختن درزهای شکافته. بعد از اون دوختن یه پیرهن تا حدودی مجلسی برای خانوم کوچولو از تکه پارچه های موجود و در آخر دوختن یه مانتو برای خودم بعد از دیدن قیمت های فضایی و مدلای بی سرو سامون مانتوهای موجود درمغازه ها! اون وسط مسط ها یه پتوی نوزادی سفارشی رو هم بافتم و بعد از تموم کردن همه این ها، چون به خاطر چسبیدن به خیاطی و بافتنی، نتونسته بودم درست و حسابی به اوضاع خونه برسم، خستگی در نکرده از این همه فعالیت اقتصادی، یه نظافت اساسی هم انجام دادم. حالا فقط دلم می خواد چند روزی پا روی پا بیاندازم، خستگی در کنم و البته به این فکر کنم که بعد از این چه کاری باید واسه خودم دست و پا کنم!
صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم زنان به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و پنج دسته سبزی خوردن، محض تنوع و اندکی خودشادسازی تو این روزای بی سر و ته بلاتکلیفِ غرق در مشکلات کاری شازده. مشکلاتی که سالهاست از بین نمی رن، فقط از نوع به نوع دیگه تبدیل می شن، سخت تر و عمیق تر. یه زمانی حسم به این جور مشکلات ناراحتی بود، یه زمانی خستگی، حالا رسیدم به حسی. حالتی که نسبت به بعضی چیزهای دیگه هم پیدا کردم، همون هایی که یه زمانی خیلی برام مهم بودن و خیلی براشون تلاش کردم و نشد! این بی حسی خیلی اعصاب خردی ها و ناراحتی های بالقوه رو از بین برده، همون طور که خیلی از شور و شوق ها رو...
القصه! به محض رسیدن به خونه نشستم به پاک کردن سبزی ها و آماده کردن بامیه ها. بعدازظهر خورشتم رو بار گذاشتم و مشغول خیاطی شدم تا پیرهن نخی گلدارم رو برای روزهای گرم پیش رو به سرانجام برسونم. بوی خوش غذا توی خونه پیچید و دوخت پیرهن گل گلی تموم شد. حموم کرده و با پیراهن نو دور هم نشستیم دوره سفره شامی که با کمک بچه ها پهن کردیم، برای خوردن یک شام دلچسب و یک حال خوب!
پ. ن: ساعت ارسال نوشته حاکی از این می باشد که این جانب هنوز در حال و هوای شب بیداری های ماه رمضان به سر برده و نمی دانم از چه موقع خواهم توانست شب ها به سان آدمیزاد به خواب روم!
چند هفته قبل ماه مبارک، یهو یه چیزی مثل لامپ تو ذهنم روشن شد! اونم این که به خاطر شرایط جدید کاری شازده و این که هفته ای چند روز تهران نیست، باید تعدادی از سحری ها رو تنها بخورم و موقع افطارها هم فقط خودمم که روزه ام! _ هر چند بچه ها همیشه طوری سر سفره افطار حاضر می شن که به نظر می رسه از من روزه تر بودن!_ این بود که حالت غمباری بر دل ما چنبره زد! اصولا بخشی از صفای ماه رمضان به دور هم سحری و افطاری خوردنشه و تنها گذروندش خیلی غم انگیزه!
البته از اون جا که قرار نیست چرخ روزگار همیشه به مراد دل آدم بچرخه و اصولا مدت هاست بنا رو بر چرخیدن بر خلاف جهت مراد گذاشته، خیلی شیک و مجلسی این نامرادی رو هم به دیده منت پذیرا شدم و بعد از سحر روز اول که با حاضری خوردن گذروندم، شروع کردم به آشپزی برای خودم و سعی می کنم این سحرهای ساکت و تنها و سوت و کور رو یه جورایی برای خودم دلپذیر کنم!
بعد چند روز پر از کار و بدو و بدو، خرید، نظافت، سم پاشی برای رهایی از حشرات مزاحم، برگزاری یه مجلس روضه کوچک و خودمانی به مناسبت فاطمیه و ... امروز رو به خودم استراحت دادم. یه استراحت عمیق و طولانی! صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه از اون جایی که هر چی خانوم کوچولو رو صدا زدم برای مهد رفتن بیدار نشد و منم دلسوزی مادرانه ام غلبه کرد و گذاشتم به خواب شیرین صبحگاهیش ادامه بده، کنار دخترم خوابیدم تا اندکی بعد از ظهر! البته دو باری اون وسط بیدار شدم. یه بار برای جواب دادن به تلفن شازده و یه بار برای دادن صبحانه خانوم کوچولو.
بعد هم نشستم به فیلم دیدن و چند ساعت صاف جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا دم غروب! بعد از اون بود که بلند شدم و بالاخره یه تکونی به خودم دادم. آشپزخونه رو جمع و جور کردم، برای بچه ها عصرونه آوردم و یه شام تنبلانه از نوع سبزی پلو با تن ماهی درست کردم.
حالا به آخرین دقایق این روز شیرین و دلنواز که کمتر روزی شبیهش هست نزدیک میشیم و میریم برای فردا که به جبران امروز یه روز پرکار رو داشته باشیم!
هوایی به این شدت سرد و گرفته و ابری، دو تا بچه سرماخورده و بی حال و همسری که از دیروز برای کار شهرستانه و تا چند روز آینده هم بر نمی گرده، حس و حال و حوصله ام رو برای انجام هر کاری گرفته! ژاکت به تن و پاپوش به پا چسبیدم به شوفاژ و تنها کار مثبتی که کردم، خرید و پخت شلغم برای بچه ها بوده!
تو این اوضاع شاید شروع یه بافتنی جدید خوب می شد اما تازه دیشب بافت یه پتوی نوزادی گوگولی رو تموم کردم، شستم و اتو کردم گذاشتم کنار تا تحویل صاحبش بدم. البته روزی که بافتنش رو شروع کردم صاحب نداشت و همین طوری چون از مدلش خوشم اومده بود رفتم سراغ بافتنش. کارش که از نیمه رد شد، عمه کوچیکه خواست برای سیسمونی دخترش که تازه باردار شده و منم تند و تیز تمومش کردم. حالا هم فقط دیدن فیلم و خوندن کتاب می خوام، اونم در حالت زیر پتو و چسبیده به شوفاژ!
شرایط جدید کاری شازده طوری شده که احتمالا نیمه اول هر هفته رو تهران نیست و باید سعی کنم با این مساله هم مثل باقی چیزها کنار بیام و بپذیرمش. دوست داشتم همه با هم می رفتیم یه شهر جدید، یه خونه جدید، برای یه کار جدید و کلا همه چی عوض می شد. نیاز مبرمی دارم به تغییر و تحول های درست و حسابی و حال خوب کن که اتفاق نمیافتن و امکانات به تحقق رسوندنشون هم نیست! اما شرایط فعلی یعنی بیشتر شدن کار و مسئولیت و تنهایی من! البته که امیدوارم خیر و برکت نهفته ای در این وضعیت باشه که به زودی برام آشکار بشه.