خواب های دنباله داری که دوستی می آورد!

از شگفتی های دنیای مجازی می تونه این باشه که مدتی قبل یه دوست وبلاگی برات کامنت بذاره که دیشب خوابتو دیده و حس خوبی بهت پیدا کرده. شماره شو بذاره و بگه دوست داره بیشتر باهات در ارتباط باشه.  تو هم شماره بدی و بعد چند ماه تماس پیامکی, یه شب هم خودت خوابشو ببینی و صبح که براش پیامک می دی دیشب همچین خوابی راجع بهت دیدم, تعجب کنه و بگه این مساله ای که دیدی چند روز تو ذهنمه و به کسی نگفته بودم و تو رو هم بسیار متعجب کنه!

و همین شد جرقه دیدار یهویی من و یه دوست عزیز مجازی که حالا حقیقی هم شده! تو پارکی که به هر دو مون نزدیک بود و هر چند به خاطر بچه ها و رفت و آمد مدام به زمین بازی نشد زیاد حرف بزنیم اما روز خیلی خوبی بود و امیدواریم حالا که فهمیدیم خونه هامون نسبتا نزدیکه و بچه هامون که هم سنن کمی تا قسمتی با هم دوست شدن, مقدمه ای بشه برای دیدارهای بیشتر و بهتر!


+ شرح این ماجراها از زبان مامان ریحانه که خیلی بهتر و کامل تر نوشته!


 

ادامه مطلب ...

چند روز با دوستان

هستن  کسایی که وجودشون برای آدم نعمته. دوستایی که باهاشون راحتی, خیلی راحت. طوری که هر وقت بخوای بتونی سرزده بری پیششون یا وقتی یهویی زنگ می زنن که می خوان بیان پیشت ناراحت به هم ریختگی خونه یا خالی بودن یخچالت نباشی... دوستایی که هولت بدن و انگیزه باشن برای انجام کارای جدیدی که خودت توشون تنبلی می کنی, دوستایی که بشه راحت براشون حرف زد و به درددلاشون گوش داد...

و من یکی از این دوستا رو دارم خوشبختانه! "سین" که از دوره راهنمایی با هم دوست شدیم و تا اول دبیرستان همکلاسی بودیم, بعد من مدرسه مو عوض کردم و دیگه ارتباطمون بیشتر تلفنی بود و حتی یه مدت هم خیلی کم رنگ شد. تا یه بار که بعد ازدواجم اومد خونه مون و بعد چند سال همدیگه رو دیدیم و دوباره رابطه ها بیشتر شد و اوجش شد وقتی اون ازدواج کرد و تو محل ما خونه گرفتن و شوهرامون با هم دوست شدن و رفت و آمدها خانوادگی شد و صمیمیت ها بیشتر... چند ماه پیش دوست عزیز تو یکی از شهرهای اطراف تهران خونه خریدن و اسباب کشی کردن. از خونه خریدنشون خوشحال بودم و از این که از نزدیک ما می رن و دیگه نمی شه مثل قبل تند تند و راحت بریم خونه های هم ناراحت! اما خوب خللی تو رابطه مون ایجاد نشده و فقط مدل رفت و آمدها عوض شده. دیگه بیشتر وقتا قبل سرزدن های کوتاه مدت نیست و ممکنه چند روز پیش هم باشیم مثل همین روزهای اخیر!

پنج و جمعه پیش شوهرامون یه سمینار دو روزه داشتن و بعد روز اول اومدن دنبال من و با هم رفتیم خونه دوستم و شب رو هم اون جا موندیم. فردا آقایون دوباره رفتن سمینار و ما تا غروب با هم بودیم. گفتیم و خندیدیم و آشپزی کردیم و استخر رفتیم و ... شب بر گشتیم خونه و فرداش سین اومد خونه ما که بعد از ظهرش با هم بچه هامونو بردیم آتلیه. من تا حالا گل پسر رو نبرده بودم. دو ساله می خوام ببرمش و تنبلی می کردم تا این که بالاخره با سین راهی شدیم. هر چند که عکاس یه کم کند بود و بچه ها خیلی خسته شدن و گل پسر آخراش موهای منو سیخ کرد بس که حرصم داد و درست ژست نمی گرفت و قیافه شو کج و کوله می کرد جلوی دوربین و بچه 5 ماهه سین هم با گریه هاش آتلیه رو گذاشت رو سرش و با سردرد برگشتیم خونه!!! اما آتلیه دکورای قشنگی داشت و فکر کنم عکساشون خوب بشه! برای یکشنبه صبح هم سین از استاد طبی سنتیش برام وقت مشاوره گرفته بود و خودش هم می خواست پیشش حجامت کنه, برای همینم شب خونه مون موندن که صبح راحت با هم بریم.

مشاوره خیلی مفیدی بود و خانم کلی راجع به منابع طبیعی کلسیم و آهن و اسید فولیک صحبت کرد و عقیده داشت بهتره این مواد رو به طور طبیعی وارد بدنم کنم نه با خوردن قرص های مختلف!  در مورد دم نوش هایی که برام مفیده توضیح داد و شیوه ماشاژ بدن که باعث آرامش و کاهش درد می شه... بعد هم من و گل پسر و پرنیان هر سه حجامت کردیم. برای خانم های باردار حجامت تو ماه پنجم و هشتم بسیار مفیده علاوه بر این که باعث می شه بچه زردی نگیره. اولین بار قبل بارداریم حجامت کردم که تجربه خیلی خوبی بود این بار هم خوب بود خدا رو شکر! گل پسر هم با این که خیلی ناز نازیه  خوشش اومد و شب با هیجان برای شازده تعریف می کرد!

و بعد از چهار روز پیش هم بودن دیروز بعد ازظهر مهمون هامون رفتن و البته که برنامه ریزی کردیم تا سین دوباره آخر هفته بیاد که با هم بریم آتلیه برای انتخاب عکس!



+از اون جا که بین دوستان وبلاگی خانم باردار زیاده, بعضی از توصیه های خانم مشاور رو در ادامه مطلب می ذارم. البته خیلی هاش برای غیر باردارها هم مفیده!

 

ادامه مطلب ...

یک عدد لب و لوچه بسیار آویزان داریم!

الحمدلله که معلوم شد جیقیل ما هر چی که هست بچه بسیار ماخوذ به حیاییه! برای همینم امروز طی دو تا سونوگرافی به عمل اومده به فاصله یک ساعت از هم به هیچ وجه پاهاشو باز نکرد و به طور کامل ناحیه مربوطه رو مورد پوشش قرار داد! کاری هم نداشت که مامان و باباش چه قدر مشتاقن بدونن ایشون دختر تشریف دارن یا پسر! و باباش صبح کلا از کار و زندگیش افتاده که مامانشو ببره سونوگرافی و برگردونه! در نتیجه ما با لب و لوچه آویزون, دست از پا درازتر برگشتیم خونه!

دیروز دکتر برام سونو نوشت. موقع برگشتن یه راست رفتم سونوگرافی ولی خیلی شلوغ بود و پذیرش نکردن. شازده که خیلی مشتاق فهمیدن جنسیت جیقیل شده, گفت خودم فردا صبح می برمت. ما هم از اشتیاق فهمیدن این که دختر داریم یا پسر زود بیدار شدیم و راهی! پذیرش سونوگرافی یه قیمت بالایی رو خواست و در مقابل تعجب من گفت که سونوتون غربالگری دومه! بعد یک ساعت نوبتم شد اما خانم دکتر گفت برای تشخیص سلامت کامل اعضای جنین الان یک کم زوده و بهتره دو, سه هفته دیگه بیام و فعلا یه سونوی معمولی انجام می ده. گفتم جنسیتش رو بگین اما هر چی دستگاهش رو بالا پایین کرد معلوم نشد. تصویر رو آورد جلو و دیدم پاهاشو جمع کرده تو شکمش! از دکتر خواهش کردم که دوباره آخر وقت یه سونوی دیگه انجام بده و رفتم آبمیوه گرفتم خوردم که جیقیل تکون بخوره و تغییر موقعیت بده. چند بار هم دستمو به جاهای مختلف شکمم فشار دادم که شاید پاهاشو باز کنه!!! اما دفعه دوم هم پاهاشو به صورت ضربدری نگه داشته بود پایین شکمش و چیزی معلوم نبود! جواب سونو و مابه التفاوت هزینه سونوی معمولی و غربالگری رو گرفتم و با حال گرفته اومدم بیرون! حالا باید دو سه هفته دیگه صبر کنیم تا ببینیم موقع انجام سونوی غربالگری دوم, جیقیل جان تصمیم می گیره شرم و حیا رو بذاره کنار یا هم چنان می خواد ما رو تو خماری نگه داره؟!


نتایج خوش بینانه ازیک مهمانی دوستانه!

یه وقتایی انجام یه کارایی بی خودی برای آدم سخت می شه! مثل برگزاری یه مهمونی دوستانه! مدت ها بود که می خواستم دو تا از دوستام رو دعوت کنم اما نمی شد. قبل عید که چند ماه سر خونه زندگیمون نبودیم, بعد عید فاطمه دعوتمون کرد و گفتم یه مدت فاصله بیافته. بعدش هم که دچار عوارض ماه های اولیه بارداری بودم و یه بار هم که خودشون گفتن می خوان یه روز عصر بیان گفتم که فعلا حالم خوب نیست و بذارین حالم که بهتر شد می گم یه روز از ناهار بیاین حسابی دور هم باشیم. می خواستم بعد ماه رمضون دعوتشون کنم ولی حس می کردم خیلی کار سختیه!

جمعه من دوباره افتاده بودم به جون خونه و کلی تمیز کاری کردم. چند تا کار مونده بود که دیدم دیگه توان ندارم و گذاشتم برای شنبه. شنبه که مشغول بقیه کارها بودم و تصمیم داشتم بعد از ظهرش هم برم تره بار خرید, فکر کردم خوبه حالا که خونه تمیزه و خرید هم می خوام بکنم, برای یکشنبه دعوتشون کنم و خیالم رو راحت! بهشون زنگ زدم و قرار مهمونی ناهار یکشنبه رو گذاشتیم.

این مهمونی علاوه بر دورهمی دوستانه, نتایج دیگه ای هم برای من داشت! هدی _که یه دختر یک سال و چهارماهه داره_ هم مثل من بارداره. با همیم دقیقا. ولی خیلی تفاوت بینمونه! من خودمم و خودم, اما همه خانواده هدی مثل پروانه دورش می چرخن! در حال حاضر هم مادر و مادرشوهرش یک روز در میون میان پیشش و همه کاراشو انجام می دن! هر جا هم بخواد بره پدر یا پدرشوهرش می رسوننش! تا یه چیزی هوس کنه چند نفر براش می پزن و میارن, مثل هفته پیش که هوس آبگوشت کرده بوده و هر روز یکی یه مدل براش آورده...!!!  دخترش رو هم با خودش نیاورده بود خونه ما و گذاشته بود پیش مادرشوهرش تا راحت بیاد مهمونی. باباش هم رسونده بودش! بیشتر مدت هم دراز کشیده بود و می گفت حال ندارم! هر چند که من و فاطمه اولش کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که خدا شانس بده و چه قدر همه بهت می رسن و دست راستت زیر سر ما و ... ولی بعدش بهش توپیدیم که پاشو خودتو جمع کن! یعنی چی که همه اش خوابیدی؟! هر چی بیشتر خودتو بزنی به بی حالی بدتره و افسردگی می گیری...

بعدش یه مقایسه کردم بین بارداری خودم و هدی! من که همه کار از نظافت و آشپزی و نصف خریدای خونه و رسیدگی به گل پسر با خودمه و اون که تمام مدت در حال استراحته و همه کاراشو بقیه براش انجام می دن! اولش حسودیم شد و دلم برای خودم سوخت! ولی بعد که دقیق تر فکر کردم دیدم من اصولا آدمی نیستم که خودمو بکشم کنار و دوست داشته باشم دیگران کارامو انجام بدن! اصلا یکی از دلایلی که همیشه باعث می شده به خودم امیدوار باشم اینه که از همون اول ازدواجم که کم سن بودم و دانشجو, به مامانم دور بودم و کمکی ازش نمی گرفتم و همه کارامو در هر شرایطی از مریضی و ایام امتحانات و مهمون داری و ... خودم می کردم. البته شازده اون اوایل برخلاف حالا که زیادی درگیر کار شده, خیلی کمک حالم بود! ولی همیشه خودمون گلیم خودمونو از آب بیرون کشیدیم و به کسی وابسته نبودیم. بعدش خیلی احساس خوبی بهم دست داد که با وجود مشکلات ناشی از بارداری هنوزم می تونم خودم از پس کارام بربیام و به کسی نیاز ندارم! اصلا بی خودی حسودی کردم و درست ترش اینه که هدی به من حسودی کنه!!! 

برای همین کلا از دیروز حس بهتری دارم! امروز هم به تلافی سه روز پر کار, تصمیم گرفتم حسابی استراحت کنم و خوش بگذرونم!


یه نکته جالب این که هم اون شبی که با دو تا خانم باردار از فامیلای شازده رفته بودیم سینما, هم دیروز که هدی اومده بود خونه مون, بنده حائز رتبه اول در داشتن قلنبه ترین شکم شدم!!! کلا اونا رو نا امید کردم با این شکم گنده ام!



یک فیلم

مدت ها بود شوق و علاقه ای برای سینما رفت نداشتم و نرفته بودم تا این که " هیس! دخترها فریاد نمی زنند" اکران شد. از همون وقتی که اولین تیزر تلویزیونیش رو دیدم گیر دادم که برای دیدنش بریم سینما. زمان جشنواره راجع بهش شنیده بودم و می دونستم موضوعی داره که من خوشم میاد. سه شنبه شب به شازده گفتم بریم سینما ولی گفت حالشو نداره! نیم ساعت بعدش یکی از فامیلاشون زنگ زد که میاین بریم سینما؟! و این شد که بالاخره راهی شدیم!

فیلم موضوع بسیار جدیدی داره و به یک معضل مهم و حساس پرداخته که تا اون جایی که می دونم قبلا تو هیچ کدوم از فیلم و سریال های وطنی بهش اشاره نشده و واقعا باید به خانم کارگردان به خاطر انتخاب چنین موضوعی که هر کارگردانی جرات نمی کنه سراغش بره آفرین گفت! فیلم کاملا بالای 18 ساله و دیدنش برای تمام پدر و مادرها ضروری که حساسیتشون رو بیشتر کنن و به خاطر بی توجهی و ساده انگاری زندگی و روح و روان بچه شون رو نابود نکنن...

فیلم با یک قتل شروع می شه. عروسی تو شب عروسیش یک نفر رو بدون هیچ سابقه آشنایی و خصومت قبلی می کشه و حاضر نمی شه راجع به انگیزه و دلیل این قتل صحبت کنه...

بقیه اش رو هم نمی گم چون لو می ره, برین خودتون ببینین!!! فقط اگه هدفتون ازسینما رفتن تفریح و خوردن چیپس و پفکه به هیچ وجه این فیلم رو توصیه نمی کنم! چون به شدت ذهن رو درگیر می کنه و با اعصاب و روان آدم بازی. اشک رو هم می تونه دربیاره حتی!

حالا با این اوصاف ما با دو تا خانواده دیگه رفته بودیم سینما که خانم های اون دو تا هم مثل بنده باردارن! یکیشون که فشارش افتاده بود, یکیشون هم تا چندین دقیقه بعد از تموم شدن فیلم مثل ابر بهار اشک می ریخت! گویا اوضاع خودم که احساس می کردم مغزم داره منفجر می شه از بقیه بهتر بود! برای همین پیشنهاد دادم بریم بستنی بخوریم و یه کم بگیم و بخندیم تا حال و هوامون عوض بشه. این جا لازم می دونم یه توصیه دیگه رو هم اضافه کنم: اگه باردارین و روحیه حساسی دارین, این فیلم رو نبینین! بذارین وقتی بچه تون به سلامتی دنیا اومد سی دیش رو ببینین!



+ لینکدونی چرخون جدید بنده رو هم که بسی باعث انبساط خاطرمان شده می تونین اون پایین ملاحظه کنین! لازم به توضیحه که ظرفیت این لینکدونی محدوده .برای همین وبلاگ هایی که دیر به دیر آپ می کنن رو داخلش نذاشتم و از فیدلی دنبالشون می کنم. توضیحات مربوطه رو  این جا رو ببینین.


احوالات وارونه!

قدیم ها این جوری بود که ویار خانم باردار بعد از اتمام سه ماهگی خیلی بهتر میشد یا کلا برطرف می شد. زمان بارداری گل پسر هم همین طور بود و تهوع های وحشتناکم بعد سه ماه خیلی کم تر شد اما حالا از وقتی وارد ماه چهارم شدم حالم بدتره! بیشتر روزا با حالت تهوع از خواب بیدار می شم, نمی تونم چیز زیادی بخورم...سر درد هم به مشکلاتم اضافه شده و گاهی تمام روز سردرد دارم که با هیچی هم خوب نمی شه.

حالا با این احوال چند روزه بند کردم به تمیزی خونه! ظرف ها رو دیگه تو ماشین ظرفشویی نمی ذارم و خودم تند تند می شورمشون. هر روز هم گیر می دم به یه جا و تمیزش می کنم. دیروز افتاده بودم به جون حموم و دستشویی و حسابی سابیدمشون. خصوصا حموم رو چون حس می کردم محیطش دل انگیز نیست! صدف هایی رو که از قبل عید خریده بودم و یه گوشه افتاده بود, آوردم و جلوی آینه حموم رو باهاشون تزیین کردم که حسابی خوشگل شد! بعد هم مشغول جارو برقی کشیدن شدم و در تمام این مدت هم شازده با کمال آرامش رو مبل ولو شده بود و مراسم تح لیف رو نگاه می کرد! بهش گفتم:"اگر بلند شی این جارو رو از دست من بگیری و بگی عزیزم تو خسته شدی و خودت جارو کنی طوری نمیشه ها!" که ایشون هم با خونسردی تمام گفتن:"تمیزه که!!!"

امروز هم که دیگه بدحالیم به اوج رسیده و از شانس بدم بر خلاف روزهای قبل که از مهمونی های افطاری که رفته بودیم غذا آورده بودیم, هیچ غذای آماده ای تو یخچال نداشتیم. رستوران ها و تهیه غذاها هم که ظهرهای ماه رمضان تعطیلن و مجبور شدم برم خرید و آشپزی کنم که عذابی بود برای خودش! آخرش هم یه ذره بیشتر نتونستم بخورم اون هم فقط جهت جلوگیری از غش کردن!

چند روزه تکون های خفیف جیقیل رو حس می کنم. اولین بار هفته پیش بود, شب احیای اول. خیلی لذت بخشه و دارم بیشتر بهش علاقه مند می شم!

قبل باردار شدنم جنسیت بچه خیلی برام مهم بود ولی حالا نه! فقط می خوام صحیح و سلامت به دنیا بیاد و بچه خوب و بی آزاری باشه! مدتیه حس می کنم جیقیل پسره. قبلش احساسم متغیر بود بین دختر و پسر, اما حالا قطعی شده. برای همینم اون عجله ای که اوایل برای سونوگرافی تعیین جنسیت داشتم از بین رفته! زمان بارداری گل پسر هم از ماه چهارم احساس می کردم که پسره. یعنی این بار هم حسم درسته؟!


+ یکی دو هفته دیگه بیشتر فرصت ندارم برای طاقباز خوابیدن! بعدش فقط باید به پهلو بخوابم. حالا به جای این که تو این مدت تمرین به پهلو خوابیدن کنم, دوست دارم از آخرین فرصت هام استفاده کنم و طاقباز بخوابم! با خوابیدن به پهلو مشکلی ندارم ها ولی خوب آدم از هر چی منع بشه بهش حریص می شه دیگه!!!



بعدا نوشت: به دوست خوبم ساغر  تسلیت می گم به خاطر درگذشت پدر عزیزش و از خدا برای خودش و خانواده اش صبر و برای روح پدرش آمرزش و آرامش درخواست می کنم.


خبر رسانی با سرعت نور!

پریروز شازده گفت پسر عموشو دیده و بهش گفته بچه دوم ما تو راهه. از اون روز پشت سر هم پیامک و تماس تلفنی دارم از طرف خانوم های جوون فامیل شازده برای تبریک! یعنی هلاک این سرعت انتقال اخبارشونم!


حالا یه سوال: داشتن بچه دوم خیلی چیز عجیبیه, خیلی کار سختیه که هر کی بهم می رسه می گه چه شجاعتی داری, چه جراتی کردی؟! من که هر چی فکر می کنم می بینم از ازدواج و آوردن بچه اول سخت تر و تکون دهنده تر نیست!

+ نویسنده وبلاگ روزهای مادرانه یه پست خیلی مفید گذاشته برای مادرایی که در آستانه اومدن بچه دومشون هستن. برای من که خیلی جالب بود و چند تا سوال مهمم رو جواب داد! به همه کسایی که بچه دومشون رو باردارن یا تصمیم به بارداری دوم دارن یا در این مورد تردید دارن, خوندنش رو توصیه می کنم: "این جا "

وقتی کدبانو گری گلابتون بانو گل می کند...

دیروز که بعد جمع کردن بساط خیاطی اومدم پای نت و یه چرخی تو وبلاگا زدم, دیدم اکثرا راجع به ماه رمضون و افطار و سحری نوشتن. منم که دیشب اولین افطاری امسال رو خونه خودمون بودم و چند روز قبل ماه رمضون رو هم به دلیل سفر کاری شازده خونه مامانم بودم و هیچ کاری نکرده بودم, یهو تلنگری بهم وارد شد که بلند شم و یه اقدامی برای افطار انجام بدم! بعد هوس حلوا کردم اونم در شرایطی که کلا دو بار تو عمرم حلوا پخته بودم که هر دو بارش هم خوب نشد! یه سری به یکی از این سایت های معروف آشپزی زدم و دستور پخت حلوا رو پیدا کردم و دست به کار شدم ولی نتیجه کار یه حلوایی شد مثل سنگ که قالبی از تو بشقاب در میومد و رنگ و بوش هم جالب نبود و متاسفانه روانه سطل آشغال شد!

بعد یه بررسی کردم و اشکال کارمو درآوردم و با امیدواری دوباره مشغول پخت شدم!  این بار هم نتیجه حلوایی شد که اصلا موادش چسبندگی نداشتن ولی رنگ و بوش بدک نبود! دیگه نزدیک اذان بود و وقتی برای پختن چیز دیگه ای نبود. کمرم هم خشک شده بود بس که پای گاز آرد هم زده بودم! کلی هم غصه داشتم که یه عالمه آرد و شکر رو بی نتیجه هدر دادم! بعد یهو سر نماز به فکرم زد خوبه آب بریزم روش و تبدیلش کنم به کاچی! که این کارو هم بعد افطاری نون و پنیرمون انجام دادم و نتیجه هم ظاهرا بد نشد هر چند خودم هنوز ازش نخوردم!

افطار که این جوری شد دیگه گفتم برای سحر یه چیز خوشمزه بپزم و رفتم سراغ پختن لوبیا پلو و یه کاسه بزرگ هم سالاد شیرازی درست کردم! اما موقع سحری خوردن چندان از شکل و طعم غذا راضی نبودم! شازده هم! یه کم شفته شده بود و زیادی پر رب که البته مورد دوم کاملا تقصیر شازده بود که تو کارم دخالت کرد و قوطی رب رو چپه کرد وسط مایع لوبیا پلو!

ولی من که از رو نرفتم! تصمیم گرفتم برای افطار امشب جبران کنم و قبل از ولو شدن و ضعف کردن دست به کار شدم و کتلت درست کردم به علاوه سالاد کاهو! شکل و بوش که خوبه, گل پسر هم حسابی استقبال کرد و چند تاشو دو لپی خورد! حالا افطار بشه ببینم نتیجه چی از کار در اومده!


+ با عرض معذرت از روزه داران گرامی به خاطر اسم بردن از چندین مدل غذای خوشمزه در بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی!

خیاط باشی

ماه مهمونی خدا هم رسید که امسال بر خلاف سال قبل برای ما پر از مهمونیه. طوری که از چند هفته مونده به شروع ماه رمضون, همه آخر هفته ها رو برای افطاری دعوت شدیم! امشب هم اولین شب ماهه که خونه خودمون هستیم!  فعلا با اجازه دکتر یک روز در میون روزه گرفتم تا ببینم توانم تا کجا قد خواهد داد.

امروز بالاخره حس مفقوده پست قبل در من حلول کرد و بعد چند سال رفتم سراغ خیاطی. یه پارچه خوش و آب و رنگ دارم که مامانم حدود 6 سال قبل از سفر حجش برام سوغات آورده بود و امروز بالاخره بختش باز شد و برش خورد!!! البته نگذریم از مهمونی های افطار پیش رو و بی لباسی من و قیمت بالای لباس های آماده که انگیزه مهمی برام شد! امروز چنان رو مود خیاطی هستم که می تونستم تا ته دوختش هم برم, منتها از اون جایی که چندی قبل چرخ خیاطیمو برای تعمیر داده بودم و پدال و یکی از قطعاتش تو جعبه اش تو صندوق ماشین مونده بود و تو دزدی ماشین قاطی باقی وسایل صندوق ربوده شد, نشد که بشه! تو روح دزده! تلفن کردم به نمایندگی گفتن چرخ رو بیارین قطعاتش رو براتون وصل می کنیم, ولی چون گیگول چند روزه به خاطر خسارات ناشی ازدزدی تعمیرگاهه, نتونستم برم و نمی دونم موفق می شم تا از مود خیاطی درنیومدم شازده رو راضی کنم منو ببره نمایندگی یا نه؟! باز هم تو روح دزده! البته اگه اساسا روح داشته باشه!



+ تو این روزها و شب ها که درهای لطف و رحمت خدا چهار طاق بازه تو دعاهای خیرتون به یاد ما هم باشید.


صبح دل انگیز

یه اتفاق خوب تو صبح یه روز که بی حوصله ای و در به در دنبال یه کافی نت برای فرستادن اظهار نامه مالیاتی الکترونیکی, می تونه این باشه که به جای کافی نت شهر کتاب پیدا کنی! یه شهر کتاب خیلی نزدیک به خونه که تازگی باز شده و قبلا ندیده بودمش, اونم در شرایطی که چند وقتی بود کتاب تازه نخونده بودم و از مدت ها قبل هم کتاب جدیدی نخریده بودم! قصد خرید نداشتم, پول زیادی هم همراهم نبود ولی حس کردم باید برم داخل و بین کتابا قدم بزنم تا حالم خوش بشه! دست خالی هم برنگشتم و یه جلد کتاب که چند وقت پیش تو یکی از وبلاگا دیده و نشون کرده بودم برای خودم خریدم, از نویسنده ای که دوره نوجوونیمو با کتاباش سر کرده و هر کدومشونو بارها خونده بودم و حالا مدتیه برای بزرگسالان می نویسه:



کافی نت هم جای دیگه پیدا شد و اظهارنامه فرستاده. تو مسیر یکی از موکلا تماس گرفت و گفت که حق الوکاله مو واریز کرده. (بالاخره بعد از چند ماه از اتمام کار و چند بار تماس!) ... و یک خواب مبسوط بعدازظهرانه!


+لینکدونیمو به شیوه دوران ما قبل از گودر و با صرف وقت فراوان دوباره ساختم! امیدوارم کسی از قلم نیافتاده باشه. گودر جان کجایی که یادت به خیر!!!