701

اصلا یعنی چی که فضای مجازی پر از شده از آه و ناله که ما بدبختیم، بیچاره ایم، سایه مرگ رو سرمونه، جبر جغرافیایی داریم، اِلیم و بِلیم؟! یعنی مردم تو کشورای دیگه دچار حادثه نمی شن و نمی میرن؟ یا اگه ما یه جای دیگه از کره زمین به دنیا می اومدیم هیچ وقت نمی مردیم و عمر جاودانه داشتیم؟!!!
البته که مرگ های دسته جمعی و پشت هم آدم رو متاثر می کنه و به فکر مرگ می اندازه. این طبیعیه و یاد مرگ کردن نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم لازمه! چون باعث می شه قدر زندگی رو بیشتر بدونیم، از فرصت هامون بیشتر استفاده کنیم، خیلی از غصه ها و نگرانی هامون کم رنگ بشن، سعی کنیم بیشتر مواظب کارها و حرفامون باشیم، دلی رو نشکنیم، حقی رو ناحق نکنیم و... از این نظر فکر کردن به مرگ خیلی خوبه ولی فاز بدبختی برداشتن هیچ دلیل منطقی نداره وقتی مرگ برای همه آدم ها هست، هر وقت زمان مرگ آدم برسه لحظه ای عقب و جلو نمی شه و هر جایی که باشیم زمانش که برسه مرگ به سراغمون میاد. 


700

یک هفته گذشت. یک هفته سخت و متفاوت، پر از غم، حسرت، بغض و البته امید. هفته ای که این همه اتفاقات و تحولاتش باعث شد بارها به مرگ و زندگی فکر کنم، به چه طور زندگی کردن و چه طور مردن. فکر کنم که کجای این دنیا ایستادم، گیر و گرفت هام کجاس و اصلا با خودم و زندگیم چند چندم؟ می دونم که بعد از این اتفاقات باید خیلی چیزها برام فرق کنه، عوض بشه، باید خیلی چیزها رو درست کنم و برای این ها خیلی امید بستم به ایام فاطمیه پیش رو و رزق های معنوی خاصش. 
یا زهرا... 

699

همیشه ته دلم می دانستم آخرش همین می شود. هر وقت لبخند دل نشینت را می دیدم، صدایی که آرامش و صلابت را با هم داشت می شنیدم و غرق غرور و افتخار می شدم، می دانستم برای چون تویی جز شهادت برازنده نیست، که خودت گفته بودی تا کسی شهید نبود شهید نمی شود و تو مردِ مرگ در رختخواب نبودی سردار!
حالا به آرزویت رسیده ای، حالا که پیکر سوخته و قطعه قطعه ات شهر به شهر تشییع می شود و تو از آن بالا لبخند می زنی، همان لبخند زیبای دل نشینت را...
به پاس همه شب هایی که با آرامش به رختخواب رفتیم ، بمب هایی که بر سرمان نریخت، خانه هایی که آوار نشد، عزیزانی که کشته نشدند، به پاس امنیت و آرامشی که برای ما به ارمغان آوردی، بهشت برین الهی جایگاهت باشد.

شهادتت مبارک حاج قاسم، سردار دلها! 


698

امروز از اون روزاییه که به خودم اجازه دادم تا می تونم بخوابم، بعد هم پاهامو دراز کنم، یه گوشه لم بدم، فیلم ببینم و هیچ کاری هم نکنم! یه جور استراحت لذت بخش بعد چند روز پرکار و فشرده. البته امیدوارم کارها و بدو بدو کردن ها همیشه برای خیر وشادی باشه، مثل همین روزای گذشته که ما از صبح زود تا نصفه شب مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم! مشغول مراسم بله برون خواهر شازده که از یه مراسم ساده و جمع و جور که اولش قرار بود باشه، در عرض چند روز تبدیل شد به یه مراسم مفصل با مهمونای بیشتر و همه ما یه جورایی چلونده شدیم تا این مجلس به خوبی و خوشی برگزار شد و یه نفر به اعضای خانواده شازده اضافه! 

967

آخرین شب پاییز، اولین دندون شیری خانوم کوچولو افتاد. بنا به توصیه گل پسر دندونش رو پیچید لای دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالشتش تا فرشته ها براش هدیه بیارن!
گل پسر تو سن و سال خانوم کوچولو که بود از همکلاسی هاش شنیده بود هر کس اولین دندونش رو که میافته بذاره زیر بالشتش، فرشته ها هم براش یه هدیه کنار دندون می ذارن. منم در نقش یه فرشته مهربون برای اولین دندون گل پسر یه مسواک و خمیر دندون عروسکی گرفتم و گذاشتم زیر بالشت کنار دندونش!
اما افتادن اولین دندون خانوم کوچولو خورد به آلودگی هوا و تعطیلات و من از خونه بیرون نرفته بودم تا براش هدیه بخرم. برای همین وقتی با هیجان دندونش رو برد تا بذاره زیر بالشتش گفتم الان چون هوا خیلی آلوده اس ممکنه فرشته ها نتونن چند روزی هدیه تو بیارن، چون کثیفی هوا اذیتشون می کنه و نمی تونن از آسمون بیان زمین! اما خانوم کوچولو هم چنان منتظر هدیه اش بود و صبح ها تا چشماشو از خواب باز می کرد زیر بالشتش رو نگاه می کرد! دیشب دیدم انتظارش داره خیلی طولانی می شه و چند تا خرده خرید هم داشتم دیگه زدم به دل آلودگی! فکر خاصی هم نداشتم که چی براش بخرم. یه سر به فروشگاه نوشت افزار نزدیک خونه زدم و چشمم به چیزی خورد که به نظرم برای خانوم کوچولو خیلی جذاب اومد، مداد با سر مدادی ایموجی. چون خانوم کوچولو جدیدا علاقه خاصی به این ایموجی های فنری پیدا کرده و ما فقط به خاطر خوشحالی دل دخترمون قبلا یه دونه به انتخاب خودش خریده و چسبونده بودیم جلوی ماشین! بین مدادها گشتم و یه دونه مداد صورتی اکلیل دار با ایموجی صورتی خندان انتخاب کردم و بعد برگشتن به خونه، وقتی خانوم کوچولو حواسش نبود بی سر و صدا گذاشتمش زیر بالشتش!
شب وقتی چراغ ها رو خاموش کرده و رفته بودیم بخوابیم صداش از پشت در اتاقمون اومد که با هیجان پرسید مامان می شه بیام تو؟! و بعد با یه لبخند پرشور و چشمایی که حتی تو نور کم اتاق برقش معلوم بود مدادش رو گرفت جلوم و گفت ببین فرشته ها برام کادو آوردن و با ذوق پرید بالا! منم با لحنی که تا حد ممکن بهش هیجان داده بودم گفتم وای خوش به حالت! چه کادوی خوشگلی! مبارکت باشه. شازده هم تبریکاتش رو اعلام کرد و خانوم کوچولو بالا و پایین پران به سمت اتاقش رفت! از صبح تا حالا شونصد بار مدادش رو دست گرفته‌ و مراتب خوشحالیش رو اعلام کرده! خیلی به حالش غبطه می خورم!!!

 

696

بخش زیادی از امروز رو مشغول نظافت و آشپزی و باقی کارای خونه بودم، نه از این جهت که کدبانوگریم گل کرده باشه یا خیلی خانوم شده باشم، فقط به دلیل حوصله سررفتگی وافر ناشی از حبس اجباری در خانه به خاطر آلودگی هوا!
بعد هم یه کوچولو خودمو از حبس درآوردم و رفتم از پارچه فروشی محل یک و نیم متر پارچه مخصوص آشپزخونه با طرح میوه و سبزی خریدم _خانوم کوچولو هم این قدر خوشش اومد که گفته از این براش بخرم و کت و دامن بدوزم!!!_ در اندازه های مختلف برای دستمال و کیسه و خشک کن بریدمش و تا کرده و مرتب گذاشتم کنار چرخ خیاطی تا فردا برم سراغ دوختنش.
البته اینا بخش گل و بلبل امروزه! بخش دیگه اش شنیدن سر و صدای جیغ و دعوای بچه ها و سعی بر واسطه گری و سرگرم کردنشون با کتاب خوندن از نیمه دوم روز به بعده که طبیعتا حوصله شون به میزان بیشتری از من سر رفته بود!
هر چی از جناب شازده خواهش کردیم بیاد و از تهران فرار کنیم قبول نکردن! فردا جلسه دادگاه مهمی داره که به خاطرش هم باید می موند و هم خیلی بی اعصاب و بی حوصله اس و اصولا نمی شه زیاد باهاش وارد بحث شد!
آخرشم نفهمیدیم این هفته تعطیلی آلوده رو کجای دلمون باید بذاریم!!! 

695

دیشب همه خونه مامانی جمع بودیم، مثل یلداهای سال های قبل که امسال به شب زودتر برگزارش کردیم! یه دورهمی فامیلی با حضور مامان اینا و داداشا و خانواده خاله و دایی. امسال از معدود سال هایی بود که همه بودن و جمع فامیلی کامل بود و طبعا خیلی هم خوش گذشت! 

ما نه اهل تزئینات و چیدمان مخصوص یلدا هستیم که تو سالای اخیر خیلی باب شده، نه اهل پوشیدن لباس با تم یلدا. خیلی راحت و معمولی! من پیرهن چهارخونه سورمه ای و قرمزم رو پوشیدم، همونی که تازه دوختش رو تموم کرده بودم، چند ساعت قبل از رفتن به خونه مامانی، و داغ داغ پوشیده بودمش! دوختن این پیرهن که مدت ها بود تو فکر دوختنش بودم و همون جوری هم که می خواستم از کار دراومد، کلی حالم رو خوب کرد! هم چند روزی سرگرمم کرده بود و هم اعتماد به نفسم رو در خیاطی بالا برد! برای همینه که عاشق این جور کارهام و سعی می کنم هر بار یه مدلش رو قاطی کارای روزانه ام بذارم!

هر چند حالا تو این آلودگی وحشتناک هوا و تعطیلی مدارس، حس و حال هیچ کار خاصی رو ندارم و نمی‌دونم این چند روز رو چه طوری سر کنم تا دچار سررفتگی حوصله نشم! بچه ها  تلویزیون رو اشغال کردن و منم احتمالا باید بچسبم به کتاب تا از فضای دود آلود تهران بزنم بیرون و غرق بشم تو دنیای کتابام...


694

مزخرف ترین نوع تعطیلات همینیه که تو هفته های اخیر چندین بار اتفاق افتاده، تعطیلی به خاطر آلودگی هوا. نه می شه از خونه زد بیرون، نه مسئولین مربوطه جوری تعطیلات رو  اعلام می کنن که بشه برنامه سفر رفتن ریخت! _هر چند که سفر رفتن یه پول قلنبه هم می خواد که فعلا وارد بحثمون نمی‌کنم!_ علاوه بر این که آلودگی کلا حال و حوصله و اعصاب و توان آدما رو در خودش حل می کنه و نتیجه اش می شه حبس شدن توی خونه با بی اعصابی!

صبح با صدای جیغ و داد بچه ها از خواب پریدم که سر کوچک ترین موضوعی جنجال درست می کنن و دعواهاشون تا حالا هم ادامه داشته و من امیدوارم با این وضعیت تا شب دووم بیارم!

از وقتی بیدار شدم صحنه های خواب دیشب رو تو ذهنم تصور می کنم، خواب‌ دیده بودم یه خونه سه خوابه بزرگ حیاط دار خریده بودیم که یه بالکن حسابی  رو به حیاط هم داشت و من تو خواب با ذوق و هیجان توی خونه می چرخیدم و نقشه می کشیدم وقتی بهار اومد صبحا بساط صبحانه مون رو تو بالکن بچینم و تو عصرای تابستون اون جا بشینم به کتاب خوندن! زیادی رویایی بود، می دونم! بازم جای شکرش باقیه که با این اوضاع اقلا تو خواب می شه چنین چیزایی دید!


693

این بارون نم نمی که داره بعد چندین روز آلودگی و هوای خفه کننده می باره، چه حال خوبی داره! این که تصور کنی آسمون دوباره آبی بشه و بوی پاییز پخش بشه تو هوا، که راحت بری بیرون و یه نفس عمیق بکشی و ریه هاتو پر کنی از هوای تازه! 
چه قدر منتظر روزیم که اون بارونی میاد که هر چی آلودگی و کثیفی و بدیه رو از کل دنیا می شوره و می بره، که بعدش یه حال خوب همیشگی و یه زندگی قشنگ درست و حسابی میاد. وعده ای که خدا سالهاست داده و تو این روزایی که مدام سخت تر و سیاه تر می شن و امیدها نا امیدتر، تصورش چه قدر شیرین و آرامش بخشه... 

 «اللهم عجل لولیک الفرج» 

692

پنج تا پارچه فروشی رفتم اما نتونستم پارچه چهارخونه ای که طرح و رنگش دلمو ببره پیدا کنم تا برای خودم پیرهن پاییزه بدوزم، همون پیرهنی که مدتهاس مدلشو تو ذهنم دارم و تازگی ها یه مدل جذاب هم برای آستینش پیدا کردم!
شازده میگه واقعا دغدغه های تو ایناس؟! میگم اینا دغدغه من نیست، مکانیزم دفاعی من برای مقابله با استرس و افسردگیه، من این مدلی حال خودمو خوب نگه می دارم. بعد میگه خب خیلی خوبه، همین جوری باش! هر چند که فقط می گه و هر وقت خودمو غرق می کنم تو بافتنی و خیاطی و... صداش درمیاد که فقط چسبیدی به کارای خودت!
این مدل غرق شدن ها از اون خصوصیات دوست داشتنی زنانه اس، چیزی که مردا معمولا ندارن و از این بابت جا داره که خیلی براشون دلسوزی کرد!