710

رفته بودیم مراسم تشییع جنازه دایی بزرگ مامان تو شهر آبا و اجدادی شون، شهری که زمان بچگی زیاد می رفتیم و کلی خاطره خوب ازش دارم، خاطره مهمونی ها، عروسی ها، دور همی ها، گشت و گذار تو باغ های اطراف شهر و...، شهری که چندین سال بود نرفته بودم و حالا این مراسم بیشتر از غم و اندوه برام تجدید خاطره بود و دیدار اقوام دور و یه جورایی خوشحال شدن و آرامش گرفتن!
روز بعدش، روز اول ماه رجب، عقد خصوصی خواهر شازده بود و شادی و تبریک!
جلوه های متفاوت زندگی در دو روز پشت سر هم همراه با مراقبت های بهداشتی جهت جلوگیری از ابتلا به ویروس کرونا!!!

 

709

شب عیده، روز زنه، ولنتاینه و من خسته از جشن تولد خانوادگی ای که امروز برای خانوم کوچولو گرفتیم با لیوان چای در دست روی تخت ولو شدم و به این فکر می کنم که کاش می شد وسط این مناسبت ها یه کم سوپرایز بشم، یه هدیه خوب بگیرم، یه اتفاق جالب بیافته...

ور واقع بین وجودم با قاطعیت متذکر می شه که برم بخوابم و بیخودی رویا بافی نکنم!!! 

708

از فواید اومدن داماد جدید به خانواده شازده هم این که در بی حال و حوصله ترین روزی که در این هفته داشتیم بهمون دو تا بلیط جشنواره پیشنهاد بده و ما هم با کمال میل قبول کنیم! اون وقت من و شازده به همراه دو کبوتر عاشق برای اولین بار پامون به جشنواره فیلم فجر باز بشه، فیلم ببینیم و حال و هوامون عوض بشه! حالا درست که خودشون در تمام مدت پخش فیلم کله هاشون تو هم بود و ریز ریز حرف می زدن و حتی مهم ترین دیالوگ فیلم رو هم متوجه نشدن و از من پرسیدن، اما ما فیلم رو با دقت دیدیم و لذت بردیم!


*فیلم آتابای به کارگردانی نیکی کریمی و بازی هادی حجازی فر و جواد عزتی


707

از نظر روحی نیاز به یه خونه تکونی اساسی دارم که همه چی رو بریزم بیرون و مرتب کنم، یه سری از چیزا رو بریزم دور یا ببخشم، تغییر دکوراسیون بدم و خلاصه حال و هوای خونه رو که به نظرم زیادی راکد شده عوض کنم بلکه خودمم از بی حالی و رکود دربیام!
از نظر روحی قضیه حل شده اس اما از نظر جسمی معلوم نیست کی حس و حال همچین اقدام خطیری دست بده!
سال های قبل این موقع دیگه تمیز کردن کابینت ها رو شروع و حتی تموم کرده بودم! مرا چه می شود؟! 

706

دیروز صبح تا چشمش بهم افتاد دوید اومد تو بغلم و با هیجان گفت: «مامان! من میدونم امروز تولدمه!» محکم چسبوندمش به خودم، سرش رو بوسیدم و گفتم: «آره عزیزم تولدت مبارک! چه قدر خوبه که خدای مهربون تو رو به من داده!...» 
خانوم کوچولومون شش ساله شد و گل پسر اولین کسی بوده که بهش تبریک گفته و روز تولدش رو بهش خبر داده! من نقشه کشیده بودم درست تو روز تولدش که روز جمعه و تعطیلی بود و خانوم کوچولو از خیلی وقت پیش منتظرش، براش یه جشن تولد خانوادگی بگیرم اما یه هفته قبلش متوجه شدم همون روز عروسی دعوت شدیم و با این که هیچ دلم نمی خواست برم اما بنا به ملاحظات فامیلی مجبور شدیم بریم و جشن تولد کنسل شد! برای همین چیزی به خانوم کوچولو نگفته بودم تا تو یه موقعیت مناسب براش جشن بگیرم.
عروسی هم که چه عرض کنم، بیشتر مجلس سرسام بود با صدای آهنگ وحشتناک بلندی که برای حرف زدن با بغل دستیم باید در گوشش داد می زدم و اصلا بعضی مهمونا رو هم از سالن عروسی به سمت حیاط فراری داد! بیشتر چراغ ها هم تا نزدیک آخر مجلس خاموش بود. نه چیزی می‌دیدیم و نه چیزی می شنیدیم! حتی عروس رو فقط تو عکسا و کلیپی که پخش شد دیدیم نه از نزدیک! (ما فامیل نسبتا دور داماد بودیم و من قبلا عروس رو ندیده بودم.) تو تاریکی و شلوغی رقصندگان  خستگی ناپذیر که اصلا عروس پیدا نبود! آخر مجلس هم نبود که با مهموناش خداحافظی کنه و اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد! اصلا هدف از این مدل عروسی گرفتن ها رو درک نمی کنم!


705

از لحاظ روحی نیاز دارم به این که برم چند تا پارچه فروشی بزرگ و درست و حسابی، بین طاقه های پارچه بچرخم و یه پارچه گل دار خوش آب و رنگ انتخاب کنم و بخرم! بعد بیارم پهنش کنم وسط هال، الگویی رو که تازه با توجه به مدل توی ذهنم کشیدم بیاندازم روش و مشغول بریدن و دوختنش بشم. نقشه کشیدم یه پیرهن گل گلی چین چینی بدوزم برای مراسم عقد خواهر شازده که قراره تو اسفند ماه باشه و همین که خودم ندوخته عاشقش شدم برام کافیه و اصلا هم کاری به نظر بقیه که دنبال لباس های آن چنانی هستن ندارم!
اولش می خواستم از دو تا دوستام که خودشون پیشنهاد داده بودن لباس مجلسی هاشون رو بهم امانت بدم، لباس بگیرم. بعد دیدم لباساشون خیلی زرق و برق داره و من دوست ندارم. تصمیم گرفتم بدم خیاطی که نزدیک خونه مامان ایناس یه پیرهن ساده برام بدوزه. دوباره گفتم برم یه سر به مراکز خرید لباس شب بزنم شاید بتونم یه چیز به درد بخور با قیمت مناسب پیدا کنم. ولی آخر سر فکر کردم خب چه کاریه وقتی خودم می تونم لباس بدوزم این همه دنبال لباس و خیاط باشم؟! خودم دست به کار می شم و بالاخره اون قدری از خیاطی حالیم هست که بتونم یه لباس قابل پوشیدن بدوزم، حالا گیریم خیلی هم آن چنانی از کار درنیاد! 
شازده از وقتی تصمیمم رو فهمیده، نگران طور چند بار راجع به مدل و شیک و مجلسی بودنش سوال کرده و به نظرم بدش نمیاد کلا منصرف بشم و برم دنبال یه خیاط حرفه ای! اما فعلا اون روی چشم سفیدِ خودم میتونمِ من بدجوری زده بالا! حالا همه مردا دنبال اینن که زنشون یه هنری از خودش نشون بده و از هزینه ها کم کنه ها!
امشب هم بعد شرح کامل مدل لباس مورد نظر به جناب شازده، یهویی گفت راستی مامانم اینا با عمه هام فردا میخوان برن بازار پارچه بخرن تو هم باهاشون برو! گفتم عمرا! گفت چرا خب؟ برو بخر دیگه. گفتم من با فامیلای جنابعالی نمی رم پارچه بخرم! الان دست رو هر چی بذارم یا از جنسش ایراد میگیرن یا از طرحش، بعدم احتمالا می گن اصلا این مدلی که می خوای بدوزی خوب نیست! بیا پارچه فلان بگیر و مدل بهمان بدوز!
ماجرا از این قراره که پارچه خریدن ها و لباس دوختن های فامیل شازده اصولا  پروژه هاییه خیلی خاص و خیلی طولانی! هر کس بخواد لباس بدوزه میره خدمت یکی از عمه خانوم ها که یه خیاط حرفه ایه و واقعا لباسای قشنگ و شیکی می دوزه. یه عمه خانم دیگه هم هستن که می شه گفت یه جورایی تئوریسین در زمینه مدل و پارچه محسوب می شن و یه سر رشته هایی هم از خیاطی دارن و معمولا خواهر جانشون رو همراهی می کنن! این دو تا عمه خانم بعد از کلی فکر و نظر و بحث راجع به مدل همراه کسی که می خواد لباس بدوزه راهی بازار پارچه می شن، زیر و روش رو می گردن، بهترین و گرون ترین پارچه ها رو انتخاب می کنن و با کلی چک و چونه زدن می خرن، بعد وارد فاز دوخت لباس می شن که شامل پرو های چندین باره و چندین ساعته اس و همه چی باید روی تن صاحب لباس اندازه و میزون بشه! خیلی هم سلیقه و نظر خودشون رو قبول دارن و هر طور شده به طرف مقابل هم می قبولونن!
 من که هیچ رقمه حوصله گذروندن این پروسه سخت و نفس گیر رو ندارم و اصلا صرف این همه وقت و هزینه برام توجیه نداره! اما مادر و خواهر شازده خصوصا خواهرش که هم خیلی کار و نظر عمه هاش رو قبول داره و هم حالا که عروس شده رنگ به رنگ و مدل به مدل در حال لباس دوختنه، زیاد از این پروژه ها دارن و حالا هم برای لباس مراسم عقده که دارن راهی بازار می شن! آخرین تجربه من به خرید با این عمه خانوم ها بر می گرده به سال های دور که برای خرید پارچه لباس عروسم رفته بودیم. بعد کلی گشتن تو مغازه ها من یه پارچه رو پسندیدم اما نظر اونا این بود که خیلی ساده اس و چیز خاصی نداره! در نتیجه بدون خرید پارچه برگشتیم و منم کلا قید دوختن لباس رو زدم و دیگه هم هیچ وقت در این زمینه ازشون نظری نخواستم!!!
اینه که وقتی شازده پیشنهاد داد باهاشون برم خرید و از نظر خودش خیلی هم پیشنهاد خوبی بود، اون طوری بهش بُراق شدم!

پ. ن: ور خاله زنک وجودم تو این روزا و در آستانه ازدواج خواهرشوهر جان خیلی فعال شده. می تونم بیام این جا و یه نخودچی خورون حسابی راه بیاندازم اما سعی می کنم تقوای الهی پیشه کنم!!!

704

تمام صبح هایی که خانوم کوچولو به سختی بیدار می شه و با اخمای تو هم و لب های جلو داده می شینه سر صبحانه، انگار تصویر بچگی خودمو تو آیینه می بینم! ایشون دختر خلف مادریه که تمام سال های مدرسه و دانشگاه و بعدش رو هرگز صبح زود با انرژی و نشاط از خواب بیدار نشد و هیچ وقت با صبح زود بیدار شدن ارتباط خوبی برقرار نکرد، حتی تا همین حالا! پس جای هیچ شکایتی باقی نمی مونه و فقط سعی می کنم نفس عمیق بکشم و در مقابل بداخلاقی های صبحگاهی خانوم کوچولو صبر پیشه کنم! البته من و دخترم یه تفاوت اساسی با هم داریم. اونم اینه که من همیشه دلشوره به موقع رسیدن رو داشتم و با وجود کج خلقی  و بی حوصلگی زود حاضر می شدم و راه می افتادم سمت مدرسه، اما خانوم کوچولو هیچ عجله ای نداره و اگه به حال خودش بذارمش همین طور چسبیده به شوفاژ می شینه و تلاشی برای پوشیدن لباس مدرسه و آماده شدن نمی کنه که این اکثر مواقع کار رو به توپ و تشر می رسونه! باز جای شکرش باقیه که گل پسر در این زمینه به خانواده پدریش رفته و ژن سحرخیزی رو ازشون به ارث برده و نه فقط خودش زود بیدار می شه که در امر بیدار و حاضر کردن خانوم کوچولو هم کمک می کنه!
امروز از اون صبح هایی بود که بعد دو روز تعطیلی حسابی پشت خانوم کوچولو باد خورده بود و بیدار شدن و راهی کردنش برای مدرسه یک نوع عذاب صبحگاهی تلقی می شد! آخر هم با بیست دقیقه تاخیر به مدرسه رسید و با اخمای تو هم راهی کلاس شد. موقع تعطیل شدن اما سرحال و بود و به خواست خودش تو تکه زمین خاکی کنار مدرسه که هنوز برفاش آب نشده بود، کلی برف بازی کردیم. برفا رو با نوک کفش پاشیدیم هوا، گوله برف به هم پرت کردیم، خندیدیم و مادر دختری خوش گذروندیم! 

703

صبح که ساعت هشدار گوشیم زنگ زد، خواب‌آلود قطعش کردم تا پنج دقیقه دیگه که دوباره زنگ می زنه بخوابم. فکر کردم باید از لحاف و شوفاژ که بهشون چسبیدم جدا بشم و بچه ها رو راهی کنم و خودم برم کلاس و اوووف، چند دقیقه خواب بیشتر هم غنیمته! گوشیم که دوباره زنگ زد تو خواب و بیداری با چشمای نیمه باز یه نگاه به صفحه اش انداختم و دیدم دو تا پیامک روی صفحه اس، یه چیزایی راجع به تعطیلی مدارس! اول چشمامو باز کردم و بعد هم پیامک ها رو! یکیش از مامانم بود که نوشته بود امروز مدرسه ها تعطیله، یکی دیگه هم از مربیم که زده بود به علت بارش برف و تعطیلی مدارس کلاس امروزمون کنسله! یه کش و قوس به خودم دادم و پنجره رو باز کردم. از دیدن حیاط سفید پوش لبخند اومد روی لبم و دوباره خزیدم زیر پتو!
یک ساعت بعد گل پسر نگران میاد بالای سرم که مامان بیدار شو! مدرسه مون دیر شد! میگم برو بخواب امروز مدرسه ها تعطیله و دوباره به خوابیدن ادامه میدم! بالاخره از سر و صدای بچه ها که می خوان صبحانه بخورن و برن برف بازی بیدار میشم. شازده چای با هل و گل دم کرده، با هم صبحانه می خوریم، بچه ها لباس گرم می پوشن، یه هویج از تو یخچال بر میدارن و هیجان زده میرن تو حیاط. من نگران سرماخوردگی و سرفه هایی که چند روزه دچارشم و زانو درد چند هفته ای که تازه دو روزه با مراقبت بهتر شده هم چنان به شوفاژ چسبیدم و ترجیح می دم برف رو از پشت پنجره ببینم! این برفی که همه جا رو سپید پوش کرده و خدا کنه سیاهی ها و تلخی ها رو کم کنه و کلی از غصه ها رو با خودش بشوره و ببره... 

702

از دیروز دلم رفته جلوی حرم حضرت عباس، مثل شب آخری که بعد اربعین امسال تو کربلا بودم. بعد از نماز مغرب و عشای بین الحرمین پناه آورده بودم به حرم برای درددل گفتن. در بسته بود و روبروی یکی از ورودی ها مستاصل نشسته بودم روی زمین، کنار یه دسته از زن های پاکستانی که دایره زده بودن، روضه می خوندن و سینه می زدن. چادرمو کشیده بودم روی صورتم و بغضم ترکیده بود. نمی دونم چه قدر نشستم اون جا به حرف زدن و اشک ریختن، از حال خراب گفتن و کمک خواستن. نفهمیدم روضه خونی زن های پاکستانی کِی تموم شد و رفتن. فقط یک دفعه احساس کردم اون بار سنگین روی قلبم برداشته شد و سبک شدم...
چه قدر نیاز دارم به یه درددل و دعا کردن این جوری، تو این روزها که هی سخت تر می شن و قلب ها فشرده تر. دستم از حرم کوتاهه ولی دلمو روانه می کنم، مفاتیحم رو باز می کنم و دعا می خونم، به پیشنهاد یکی از رفقا دعای جوشن صغیر، با عبارت های دعا بغضم می ترکه و اشک هام جاری می شن...
نمی دونم چی می شه و این سختی ها تا کجا ادامه پیدا می کنه، فقط می دونم خیلی به دعا محتاجیم. برای این که از پا درنیایم، کم نیاریم، نشکنیم، گم نشیم...

بیاین خیلی برای هم دعا کنیم رفقا! 

702

انگار حالا حالاها قرار بر اینه که هر صبح وقتی از اخبار باخبر می شیم، بهمون شوک وارد بشه. شوک امروز ولی اون قدر شدیده که گریه و خشم رو هم بند آورده و فقط بهت مونده. دوست دارم گوشیم رو یه مدت خاموش کنم، تلویزیون روشن نکنم، هیچ خبری نخونم، هیچ تحلیلی نشنوم...