سفر روستایی

یکی از فانتزی های قدیمی من سفر به یک روستای بکر و سرسبز و خوش آب و هوا بود که بالاخره آخر هفته پیش به واقعیت پیوست و به دعوت یکی از دوستان عازم یک روستای جنگلی بسیار زیبا در شمال و ساکن خونه روستایی ییلاقی پدر دوستِ دوستمون شدیم. همه چیز عالی بود, به جز مدت اقامت که خیلی کوتاه بود! من به شخصه ترجیح می دادم حداقل یک هفته ای تو اون محل بهشت مانند بمونم, اما به خاطر کار آقایون اقامت مفیدمون, منهای روز رفت که تو جاده و  به گشت و گذار در شهر نزدیک روستا و رفتن به دریا گذشت و روز برگشت, یک روز شد! روزی که به گفتگو و خنده و یک گردش کوتاه تو روستا و دیدن منظره های طبیعی بکر و زیبا بدون وجود آشغال هایی که روح رو خراش می دن, گذشت! دلمون می خواست بیشتر تو جنگل بمونیم, اما به خاطر دیر راه افتادن نزدیک غروب شد, زمانی که اهالی سگ هاشون رو به خاطر امنیتشون ول می کنن و ما هم که میونه خوبی با این موجودات نداریم و هم چنین علاقه ای  به گاز گرفته شدن توسطشون, علی رغم میلمون برگشتیم!


خونه محل سکونتمون:


 

 

 

بعد برگشت باید تدارک شام می دیدیم و چون تو اون روستا هیچ مغازه ای نبود و خیلی از مواد خوراکی که همراهمون بود رو  هم تا اون موقع خورده بودیم, باید فکر می کردیم که با مواد موجود چی می تونیم درست کنیم! من برنج و کنسرو گوجه داشتم و سین پیاز و سیب زمینی. اینه که پیشنهاد استنبولی پلو دادم که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت اما خودم نتونستم در تهیه اش نقش چندانی داشته باشم! چون خانوم کوچولو که اون روز خواب درست و حسابی نکرده بود, دم غروبی اساسی قاطی کرد و جیغ هایی می کشید اون سرش نا پیدا و هر کاریش می کردم نمی خوابید!!! با سین توی یه چادر انداختیمش و مثل ننو تکونش دادیم تا بالاخره از جیغ زدن دست کشید! بعد هم حدود یک ساعتی توی تاریکی رو پام تکون تکونش دادم تا خوابش برد! در همون حین هم با میم, خانوم دوست شوهر سین که تازه همون روز با هم آشنا شده بودیم (عروس صاحبخونه) مشغول صحبت بودیم و شازده و سین هم شام رو آماده کردن که بسیار هم خوشمزه شد!

بعد شام خوردن و خوابیدن بچه ها تو ایوون بزرگ اون جا نشستیم به حرف زدن. میم از معتادان شدید وایبر بود و مدام سرش تو گوشی تا بالاخره شارژ گوشیش تموم شد! بعد یهو نمی دونم چی شد که حرف ج ن پیش اومد و میم اصرار عجیبی داشت که خاطرات وحشتاک پدربزرگش رو در این مورد تعریف کنه! سین اساسی از این حرف ها می ترسه و اعصابش به هم می ریزه, خودمم البته خیلی شجاع نیستم! هر چی از میم خواهش می کردیم بس کنه فایده نداشت! هی بلند بلند صلوات می فرستادیم تا حرف عوض بشه اما میم صبر می کرد صلواتمون که تموم می شد باز ادامه می داد و با خونسردی می گفت: "قسمت های خیلی ترسناکش رو نمی گم!!!" حالا اینا در حالی بود که دستشویی اون خونه پشت ساختمون قرار داشت و باید از تو حیاط می رفتیم. صدای پارس سگ و زوزه شغال هم به وفور شنیده می شد! به سین گفتم: "نترسی ها! شب اگر خواستی بری دستشویی صدام کن با هم بریم!!!" بعد هم که میم می خواست بره گفت:" وای بچه ها من می ترسم برم دستشویی! خودم این حرفا رو شروع کردم اما حالا می ترسم! الان ج ن ها میان سراغم و می گن این بود که حرف ما رو می زد!!!"

وقتی رفتیم بخوابیم من رسما بیهوش شدم! هم خستگی هم آب و هوای خنک و دل چسب اون جا باعث شد به یه خواب عمیقی برم که مدت ها بود تجربه اش نکرده بودم! تا حدی که نصف شب که خانوم کوچولو بیدار شد صداش رو متوجه نشدم و سین بیدارم کرد! صبح هم در کمال ناباوری گل پسر و خانوم کوچولو از کله سحر بیدار نشدن و بعد مدت ها تا ساعت ده و نیم خوابیدیم که خیلی مزه داد! صبحانه رو خوردیم, وسایل رو جمع کردیم و خونه رو تمیز و حوالی ظهر در حالی که اصلا نمی تونستم از اون جا دل بکنم عازم تهران شدیم!


این عکس ها رو از ایوون اون خونه گرفتم. یعنی از اتاق که بیرون میومدی همچین منظره هایی جلوی چشمت بود!:











حالا متوجه شدین چرا دلم نمی خواسته برگردم؟!


(اگه عکس ها باز نمی شه صفحه رو رفرش کنین.)



نظرات 22 + ارسال نظر
دختری به نام صبر دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 01:05 ب.ظ http://pop_corn.persianblog.ir

کنسرو گوجه دیگه چی بیده؟؟!!!!

کنسرو گوجه اس دیگه!
گوجه فرنگی پوست کنده شده تو آب گوجه. خیلی خوشمزه اس. برای املت خصوصا عالیه!

مهتاب2 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 03:13 ب.ظ

چقدر قشنگ.. منم دلم میخواد این جور جاها چند روز بمونم کمی اکسیژن بخورم..

زن متاهل دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 03:33 ب.ظ

خدا را شکر که برات خوش گذشته من هم عاشق زندگی در روستا هستم
یک آرزوی محال....

زندگی برای همیشه برای ما که به زندگی شهری عادت داریم سخته! اما گهگاه رفتنش عالیه!

حکیم بانو دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 03:42 ب.ظ

شمال تو اردیبهشت واقعا زیباست. سفر بخیر...

زهره خاموش دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 03:48 ب.ظ

ای جان ...........خوش باشی

سمیه-حسابدار دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 04:11 ب.ظ

آخ من یک دهات پدری و مادری دارم به نام فشند اشتب نکن فشم نیست ها.....اطراف تهران هست و آب و هوایی به مثل همی جا....چند سالی میشه که نرفتیم اونجا....البت پدر و مادر از بچگی تهران هستند......جالبه اهالی تهران رو بیشتر میپسندند من که اگه همسری بازنشسته بشه میرم دهات

چرا نمیرین؟ حیف نیست؟! من اگه یه هم چین جایی داشتم مدام اونجا بودم!

من و دخملی دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 06:09 ب.ظ

به سلامتی. خیلی جای قشنگیه دوستم. حالا که راهشو بلد شدین دسگه. برنامه میریزین دفعه های بعد بیشتر بمونین و بازم برید.

نه عزیزم خونه مردمه نمی تونیم هی برای خودمون بلند شیم بریم که!

آفرین دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 07:51 ب.ظ

و تلفن هم آنتن نمید اد.

نه آنتن می داد!

ارغوان دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 08:16 ب.ظ http://www.bakhtyar.blogsky.com

انقد دلم پوسیده تو خونهههههههههههههه.
خوشحالم که بهتون خوش گذشته

مارال دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 08:20 ب.ظ http://www.memoryy.persianblog.ir

پس خیلی به خوش به حال من که شمالی ام

بله!

شیما دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 11:17 ب.ظ

آه خوش به حالتوون...واقعا واسه ما تهرانیا لازمه اینجور سفرا...اونم یه جای خوش اب و هوا...
هرکار کردم عکسا برای من باز نشد...بریم فردا بیایم...

این پیکو فایل هم ترکیده گویا!

مهدیس دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 11:48 ب.ظ http://meslemaah.persianblog.ir

منم خیلی دلم میخواد برم یه همچین روستایی و یه مدت طولانی بمونم

جیکو سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:47 ق.ظ

همیشه خوش بگذره

مهسا سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 09:24 ق.ظ http://khateraaat.blogfa.com

جای قشنگ و بی نظیریه

مامان آویسا سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:56 ق.ظ

وقتی می خونمت خیلی انگیزه می گیر م با دوتا بچه میری سفر، دخترم وقتی نوزاد بود هیج جا نمی رفتم اینقد دل مرده بودم خاک بر سرم وقتی شماها رو می خونم افسوس می خورم که چرا اینقدر بچداری رو سخت گرفتم
ایشالا که همیشه به شادی و سفر

خوب منم زمانی که گل پسر کوچیک بود هیچ جا نمی رفتم خیلی روحیه ام افسرده شده بود اما حالا فهمیدم کارم اشتباه بوده و نباید به خاطر بچه کوچیک خونه نشین شد!
ممنون از لطفت.

دلارام سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:56 ب.ظ http://femo

سلام
من هم سفر میخوام بدجوری این هوای ابری دلمو برده
چرا منونبردی باخودت

سلام
ببخشید! ما رو هم یکی دیگه برد!

فروغ(ردپاهایم) سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 01:23 ب.ظ http://raddepahayam.blogfa.com

دفعه بعد منم ببرین
قول میدم من شامو بپزم!

باشه! چه دختر خوبی!

باران سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 02:33 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

آخی کاش میشد بیشتر بمونید

بازیگوش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 08:03 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

یادمه قسمت اخر سریال پس از باران رو دقیقا تو همون خونه های روستایی دیدیم...معرکه اننننن...صدای اب و رودخونه و پرنده ها...
نووش جونت دوستم...


+خصوصی!

البته اونجا بیشتر صدای گاو و سگ و شغال میومد! اما همونشم خوب بود!

رضوان چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 10:52 ق.ظ

ایشالا همیشه اینجور موقعیت ها برات تکرار بشه. واقعا لازمه.
منم عاش روستام . یکی از برنامه های دراز مدت ما اینه که تو سنین پیری ایشالا بریم یه جای دنج و خوش آب و هما زندگی کنیم.

انشاالله.
این فانتزی منم هست!

گیس گلابتون چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 09:51 ب.ظ http://www.gisgolabetoon.com

وای... چه قشنگه ... طالقانه؟

نه. مازندرانه.

بلورین پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 ساعت 06:08 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com

اونروز هر کاری کردم با گوشی برای این پستت پیام بذارم نشد که نشد...همه ش پیغام غلط بودن کد و می داد...
می گم با دیدن این عکسا روح و روان منم تازه کردی...خودتون که از نزدیک دیدید دیگه چی میشه؟

روحمون تازه شد شدید!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد