ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
رانندگی آخر شب، تو اتوبان های خلوت تهران، با صدای ملایم موزیک از اون چیزایی که ذهنم رو آروم می کنه. هر چند که امشب دلم میخواست فقط از غرب به شرق تهران نرونم، اون قدر برم و برم که صدای دنگ دنگ تو مغزم آروم بشه...
اصلش اینه که بزرگترا باید تکیه گاه باشن، مایه آرامش و دل خوشی، کمک حال و غمخوار، و وای به وقتی که همه این ها بر عکس بشه! اون وقت انگار دنیا زیر و رو شده و هر کاری میکنی هیچ چی سر جای خودش نیست...
باید بپذیریم که خالا ما داریم میشیم بزرگتر ها
و اونها کم کم مثل بچه های کوچک ... من هنوز نتونستم اما باید کم کم قبول کنیم داریم به مرز ٤٠ می رسیم
درسته اما پذیرشش سخته!