ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دو روز پیش که سین اومده بود خونه مون, جهت تلطیف فضا و خود شاد سازی, یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه مادر و کودک که روز اولش هم بود! بعد تا ناهار خوردیم و بچه ها رو حاضر کردیم رفتیم تا اونجا, ماشینو پارک کردیم و پیاده تا سالن نمایشگاه رفتیم و وارد شدیم از بلندگو اعلام کردن بازدید کنندگان عزیز هر چه زودتر بازدیدشون رو تموم کنن که ساعت کار نمایشگاه تا پانزده دقیقه دیگه تموم میشه!!! یعنی عمرا فکر نمی کردیم نمایشگاه ساعت چهار بعدازظهر تعطیل بشه! به فکرمون هم نرسیده بود که قبل حرکت از اینترنت ساعت کارش رو چک کنیم! با لب و لوچه آویزون یه دور خیلی سریع زدیم, یه اسباب بازی برای خانوم کوچولو گرفتم و همراه با آخرین نفرات از سالن خارج شدیم!
گل پسر به شدت حالش گرفته شده بود و غرغر می کرد که چرا براش اسباب بازی نخریدم! کلی براش توضیح دادم که نمایشگاه تعطیل شده و ما نمی دونستیم به این زودی تعطیل می شه و بعد هم قول پارک بهش دادم و از نمایشگاه یه سره رفتیم پارک! بچه ها کلی بازی کردن و خانوم کوچولو هم برای اولین بار سوار تاب و سرسره شد و بالاخره هم روی تاب خوابش برد!!!
موقع برگشت یه جعبه شیرینی به مناسبت تولد امام رضا(ع) گرفتم و بعد از حموم کردن گل پسر که حسابی تو پارک کثیف شده بود, یه قوری چایی لاهیجان دم کردم و آوردم و در حالی که زده بودیم شبکه قرآن که مراسم شب میلاد از حرم امام رضا رو مستقیم پخش می کرد, با شیرینی ها زدیم بر بدن!
این در حالی بود که گل پسر در اثر خستگی مفرط قاطی کرده بود و با گریه و زاری شدید رفته بود تو مود چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه؟! با کلی سعی و تلاش بالاخره موفق شدم بدون جنگ و خونریزی دو تا شیرینی بچپونم تو حلقش تا یه کم خون به مغزش برسه و حالش جا بیاد!
بعد هم آقایون رسیدن و با شازده یه سبزی پلو ماهی مخصوص شب عید پختیم و دور هم شام خوردیم. مهمون هامون که رفتن, آشپزخونه رو مرتب کردم و بیهوش شدم!
دیروز عصر مولودی دعوت داشتم خونه یکی از همسایه های مامانم. برنامه ام معلوم نبود که حتما برم یا نه, که صبح سین زنگ زد و گفت خیلی دلش میخواد یه مولودی بره و قرار شد بیاد خونه مون که بعد از ظهر با هم بریم خونه مامانم و بعد هم مولودی. مراسم مولودی حال معنوی خیلی خوبی داشت و به هر دومون حسابی چسبید. برای همه دوستام دعا کردم, بیشتر از همه برای سین و نی نی تو دلیش...
+ این پست در اثر حملات بی وقفه خانوم کوچولو به لپ تاپ, طی چند مرحله و با زحمت فراوان تایپ گردید!!!
1
اولا" که خانم کوچولو بخاطر علاقه مندی و اینکه مامانش چی داره می نویسه اومد متن پیش نویس رو بخونه.


+دوما" عیدتون مبارک
احتمالا!!!
ممنونم.
چجوری 6 نفر آنلاینن و کامنت نمی دن؟
گفتم بعد کامنت اولا" به جونا هم میدون بدم تا بیان حائز مقام شن!
کسی حال کامنت گذاشتن نداره! آفرین به همت شما!
عه اسم نمایشگاه رو که اون بالا خوندم فکر کردم نمایشگاه باز باران رفتین واسه گل پسر لوازمالتحریر بخرین.نمایشگاه مادر و کودک تو همون نمایشگاه بین المللیه؟
بله عزیزم.
عیدت مبارک گلی جون.
امیدوارم خودت و همسر و کوچولو ها در پناه الطاف امام رضا (ع) سلامت و شاد باشین.
سلامت باشین. به همچنین.
پس حسابی خوش گذشت
خیییلی!!!
گلی جان یه چیزی توی شخصیتت و نگاهت به زندگی هست که نمی تونم اسم بذارم روش اما دوست دارم دخترم هم اون چیز خاص رو داشته باشه.

هر وقت اسمی براش پیدا کردم حتما بهت میگم.
یه چیزی هم تو این کامنت بود که خیلی منو کیفور کرد اما نمیتونم اسمی روش بذارم!!!
شما لطف داری. من امیدوارم روش زندگی دخترت خیلی خیلی بهتر از من باشه!
سلام
!
نمایشگاه ساعت 4 تعطیل شد ..!
خسته نباشند و....نظرشون در مورد عصر های طولانی تابستان چی بود
سلام
واقعا! ساعت چهار تازه ساعتیه که آدم تصمیم میگیره از خونه دربیاد!!!
هر چند مطمئنا در عمل این حملات خانم کوچولو برای شما سخت بوده. ولی جمله آخر چقدر شیرین بود! تصورش هم شیرین بود :)
اخیش
یک خورده بوی عید شنیدم
منم تا چند ماه دیگه صاحب بچه دوم میشم و کلی استرس دارم
واقعا وقتی مریم خسته میشه و خوابش میاد و بهانه میگیره نمی دانم باید چه کار کنم
این وسط یک بچه دیگه هم بخواهد گریه کنه نمی دانم چی میشه؟
خدابه خیر کنه
انشااله به سلامتی.
اصلا نگران نباش! وقتی داخل ماجرا میشی می بینی به اون سختی که فکر میکردی نیست!
موفق باشی!
از اینکه برنامه های شما خانومه اصولا هر روز با روز بعد تفاوت داره خیلی حال می کنم. من که هر روزم شبیه هم شده
نه برادر این جورا هم نیست! ما هم خیلی روزامون شبیه همه گاهی محض تنوع این جوری میشه!
واقعا باید بهت بگم خسته نباشی مامانی
نازی خانوم کوچولوی خوردنی
سلامت باشی.
سلام
عجب ضدحالی ها! ما هم تو کردستان از این ضدحال ها خوردیم. یک ساعت کوبیدیم رفتیم یک موزه تا وارد شدیم گفتند ساعت کاری تموم شده!
سلام
خیلی زور داره! سه تا بچه رو راه انداختیم کلی راه رفتیم بعد هم هیچی به هیچی! فقط کلی غر غر شنیدیم!!!
وای عزیزم خانم کوچولو
دندوهانش در آمده
منکه مدام درگیر دندان در آوردن فینگیل بودم این مدت
الان صاحت چهارتا دندان خرگوشی شده عزیزم
چقدر این بچه ها شیرین ان حیف که تا چشم باز کنی بزرگ میشوند
سلام
بله دو تا درآورده سومی هم در حال دراومدنه!
خدا گل پسرتو حفظ کنه و مامان گلش رو!
گلی مهربون جون، نمی دونم بهت گفتم دارم مامان می شم یا نه، فردا 3 ماهم تموم می شه. اصلاً حال خوشی ندارم، ویار شدید دارم، هر روز بالا می یارم دیگه جونی برام نمونده، قلبت مهربونه و شاد، تو دعاهات برا منو و نی نیم هم دعا کن. همیشه خوش باشی.
به سلامتی تبریک میگم.
این روزا سخته اما خیلی زودتر از اون که فکرشو بکنی می گذره! انشاالله به سلامتی دنیا بیاد و زندگیتونو شیرین تر کنه.