این شب ها

این شب ها برای من شب های مادر و دختریه. شب هایی که خانوم کوچولو نمی خوابه, نق می زنه, گریه می کنه, جیغ می کشه حتی!... من شیرش می دم, باد گلوشو می گیرم, روی پام تکونش می دم, بغلش می کنم, راهش می برم... شب هایی که ما دو تا با هم بیداریم و گل پسر و شازده خواب! با این که خسته و کلافه می شم, اما سعی می کنم لذت ببرم از این خلوت های شبانه دو نفره و به شب هایی فکر می کنم که دو تایی با دخترم می شینیم, چایی می خوریم, حرف می زنیم, درددل می کنیم... شب هایی که خانم کوچولو از اتفاقاتی که براش افتاده می گه, از دغدغه ها و آرزوهاش, از پسری که بهش علاقه مند شده حتی! و غرق لذت می شم و با خودم لبخند می زنم!



 گاهی این نگرانی تو ذهنم میاد که اصلا با دخترم این قدر رفیق می شم که بشینه و برام حرف بزنه؟ که این خلوت های ذهن ساخته من رو دوست داشته باشه؟

این روزها خیلی به این فکر می کنم که دختر خوبی و دلخواهی برای مامانم بودم؟ که رویاهایی که از من تو ذهنش ساخته رو بوده رو عملی کردم؟...


+ این پست در حالی نوشته شده که خانوم کوچولو رو, روی پام تکون می دم تا بخوابه!!!


نظرات 21 + ارسال نظر
مهرناز شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 08:30 ق.ظ http://rahadarbad90.blogfa.com/

آخیییی.وافعا درکت می کنم عزیزم. خسته نباشی. همینه که میگن بهشت زیر پای مادران است.
۹۹ درصد زحمت بچه رو به نظر من مادر میکشه مخصوصا دوره نوزادی.
دختر من دقیقا تا آخر ۷ ماهگی کل شب رو می موند بیدار. حداقلش تا ساعت ۶ صبح! اما گاهی هم تا ۸ گاهی تا ۱۰ صبح فرداش.
خیلی اذیت می شدم اما واسه اینکه اذیت نشم فیلم می دیدم. به لطف این شب بیداری ها حدود ۴۰ -۵۰ تا فیلم جدید ایرانی دیدم. مرتب میرم کلوپ و دی وی دی های جدید که میومد رو می گرفتم.اینجوری هم زمان میگذشت واسم هم اینکه لذت می بردم.البته نه اینکه فکر کنی الان دیگه می خوابه ها! نه! الان باز مدتیه که تا 3 شب می مونه بیدار.اما از ساعت 12 -1 دیگه چراغ ها رو خاموش می کنم و فقط 1 چراغ روشن میذارم که بهش القا بشه وقته خوابه. دیگه هی باش سرو کله میزنم تا ببینم کی خانم عشقش میکشه بخوابه.البته واسه این منظور هم مجبور شدیم روی زمین تشک بندازیم یعنی از 7 ماهگی دخترم.اینجوری هی از سروکولمون بالا میره تا خوابش ببره و بخوابه.

چه جالب! من وقت شب بیداریمو به وب گردی می گذرونم!
خدا دختر گلتو برات نگه داره.

آفاق شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 08:36 ق.ظ http://b-arghavani.blogfa.com

وای دختر بزرگه من تا شش ماه شبا نمیخوابید و من روزش کلافه بودم

رضوان شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 08:36 ق.ظ http://planula.blogsky.com/

وای منم دقیقا دلم می خواد یه روزی بشینم باهاش حرف بزنم . یعنی میشه؟؟؟ ایشالا میشه. اما به هرحال همیشه یه مرزی بین این صحبت ها پیش میاد.

انشاالله که بشه.

فاطمه مامان مریم خانم شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 10:28 ق.ظ

یعنی من عاشق این عکسای دقیق و قشنگتم
از کجا اینهمه مرتبط با موضوع پیدا می کنی
نگران نباش مریم من تا 4 ماه نمی خوابید اما بعد خیلی بهتر شد
این روزها با همه سختی اش خیییییییییللللللیییییییییی زود می گذره این یادت باشه خیلی کار راحتر میشه
خوش باشید

ممنون. تو نت سرچ می کنم. یاهو یا گوگل.
می دونم که زود میگذره برای همینم می خوام خوب ازشون استفاده کنم.

اندر احوالات شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 11:13 ق.ظ http://andarahvalat30.blogsky.com

چقدر این پستت حس خوبی داشت
ایشالا همیشه سلامت و شاد کنار هم باشید

ممنون. انشالله.

نوا شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 11:16 ق.ظ http://navaomom.persianblog.ir

میفهمم شب بیداری وبی تابی بچه.اینجوری که نوشتی ولی خیلی شیرینه ادم را به هوس میندازه.
انشاالله که همونطور که بهترین فرزند برای مامانتون بودین بهترین مادر برای خانم طلا هستین وبهترین مادرودختری ها را برای هم میسازین.

واقعا الان به هوس افتادی؟! چه خوب!
انشاالله.

مهناز شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 11:58 ق.ظ http:///mahna131091.blogfa.com/

خیلی از مادرها همچین مواقعی غر می زنن که شب نزاشت بخوابم خیلی اذیت شدم و...... اما الان خیلی خوشحال شدم با دید مثبت شما نسبت به آینده و قشنگ دیدن لحظه های شب بیداری. منم همیشه شاکرم به خاطر نعمت های دوست داشتنی که بهم داده و منو لایق مادری دونسته.

خوب آره منم سر پسرم همین طور بودم. اما الان می دونم این یسختیا خیلی زود میگذره برای همینم می خوام از این شبا لذت ببرم.

سمانه شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 12:58 ب.ظ http://weroniika.blogfa.com/

سلام
من هم دارم خودم برای این مار و دختری ها آماده می کنم
امیدوارم که دخترم از من خانم تر باشه

سلام
انشاالله تجربه کنین.

اِماسیس شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 08:57 ب.ظ http://emasis.blogsky.com/

ای جان!
پس باید غیر قابل وصف باشه این حس شب های مادر و دختری ":)

زیر این آسمون آبی (فاطیما) یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 08:08 ق.ظ

خیلی خوشم میاد از اینکه از تک تک لحظه های بارداری و شیردهی و بزرگ شدن بچه ات لذت می بری
چیزی که خودم دارم بهش عمل میکنم
اینطوری سختی هاش هم شیرین میشه برای آدم

امیدوارم خانم کوچولو همونطوری بشه در آینده که دوست داری (صمیمیت منظورمه)

این روزا خاص و تکرار نشدنیه. باید حداکثر استفاده رو ازشون برد. این الان بهتر از زمان گل پسر درک می کنم!
انشاالله تو هم از همه روزای مادریت بهترین استفاده رو ببری.

شیما یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 11:55 ق.ظ http://midwife21.blogfa.com

ایشالا ک همیشه همه ی حرفاشو بهت بزنه...منم ارزو دارم همیشه با دختر اینده م دوست هم باشم...
الهییییییی...بوسش کن از طرف من..

انشاالله که بشه.

باران یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 01:58 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

با این مامان مهربونی که من میبینم حتما دختر هم به مادر میره

خانم اردیبهشتی یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 02:37 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
من هم از وقتی مادر شدم مدام این گونه سئوال ها به ذهنم می رسه!

سلام
تا آدم خودش مادر نشه نمی تونه قدر زحمات و محبتای مادرشو بدونه. حالا تازه ما مونده تا حال و روز مادرامونو درک کنیم...

آرزو (همه اطرافیان من) یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 03:51 ب.ظ http://ghezavathayam.blogfa.com

اتفاقا دیروز همسر ازم پرسید: اگه یه روز دخترا بیان و بهت بگن عاشق شدن یا بگن با یکی آشنا شدند چه جوری برخورد می کنی؟ و دقیقا هم من به این فکر کردم که یعنی میشه اونموقع انقدر با دخترم رفیق باشم که دخترم بیاد و دردلش رو بهم بگه یا خدای نکرده پنهانش می کنه؟؟؟

من تا حالا زیاد به این موضوع فکر کردم. امیدوارم مادرای منطقی ای باشیم!

ارغوان یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.bakhtyar.blogsky.com

سلام بانو.خسته نباشین.واقعا روزا و شبای سختیه.انشالله ک ب خیر و شادی ب ثمر بشینه زحمتامون

سلام.ممنونم. انشالله.

من و دخملی یکشنبه 18 اسفند 1392 ساعت 06:07 ب.ظ

ای جااان. آره عزیزم وقتی مادری به این خوش بینی داره که با یه نگاه مثبت به همه چیز نگاه میکنه حتما همین اتفاق میافته. ریحان منم تا سه ماهگی بساطش همین بود و من دقیقا سه مااااه شب نخوابیدم. و روز ها شاید دو سه ساعت که مامانم میومد کمکم میخوابیدم. تا این که بردمش دکتر اطفال و بهش همون شربت معروف بچه ها رو داد. و درست همون شب برای اولین بار من و دخملی دو تایی تا چهار صبح غش کردیم !!!!:دی

خوشبین نباشم چه کنم؟!
حالا خدا رو شکر خانوم کوچولو روزا به ما اجازه خواب میده!

فائقه دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 10:11 ق.ظ http://2nafare.persianblog.ir/

این پستتو دوست داشتم, یه حس خوب داشت که نمیدونم چرا, و با اینکه من اصلا تجربه ندارم, ولی اشک تو چشمام جمع شد,, یعنی منم یه روزی اینجوری میشم؟!!!؟
.. اول واسم دعا کن بجه هام سالم باشن, بعد دعا کن هر دو یا حداقل یکیش دختر باشه...!!

حتما میشی! انشاالله هر دوشن صحیح و سلامت به دنیا بیان و بچه های خوبی برات باشن. جنسیت زیاد مهم نیست!
جانم دو قلو!

فروغ(ردپاهایم) سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 12:04 ق.ظ http://raddepahayam.blogfa.com

ایشالا که همه چیز با گل دخترت همون جور پیش میره که دلت میخواد
میگم ها عکس جدید از پرنیا خانوم نمیذاری؟

انشاالله.
شاید گذاشتم!

سمیه-حسابدار سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 08:16 ق.ظ

انشالله همونی بشه که میخوااااااااااااااااای گلم

انشاالله.

بلورین سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 05:57 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

خب همه چیز بستگی به برخورد خودت با دختر کوچولوت داره...اگر جوری بارش بیاری که باهات حس دوستی کنه خب اونطوری که دلت می خواد می شه...
خیلی حس خوبیه که بچه ها با پدر و مادرشون دوست باشن...

سعی خودمو می کنم که این جوری بشه.

صبا چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 12:24 ق.ظ

چشم بهم بزنی بزرگ شده و شده مونست

انشالله خدا دختر و پسر خوشگلت رو برات نگهداره و شاهد موفقیتها و خوشیهاشون باشی

انشاالله همین طور بشه. ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد