روزی که خانم کوچولو متولد شد...

پنج شنبه مطمئن بودم که شب آخر بارداریمه. یه حس غریبی داشتم, خودم رو در آستانه یه تحول بزرگ می دیدم, مدام به تولد و مرگ فکر می کردم و اشک تو چشمام جمع می شد... آخرین ختم قرآنم رو تموم کردم. آخر شب دوش گرفتم و خونه رو جمع و جور کردم. نصفه شب حالم بد شد. حالت تهوع و استفراغ شدید داشتم. به زحمت تونستم دو ساعتی بخوابم. اذان صبح بیدار شدم, نمازمو که خوندم دردها شروع شد. خوشحال شدم! دیگه نتونستم بخوابم. سر خودمو با لپ تاپ گرم کردم و فاصله بین دردها رو اندازه می گرفتم! منظم بود با فاصله ده دقیقه.


 

 

ساعت هشت و نیم صبح کیسه آبم پاره شد. (البته شکر خدا نه یهویی!) رفتم حموم و لباسامو عوض کردم. شازده بیدار شد و پرسید:"چیه؟ خوبی؟!" گفتم:"بلند شو. باید کم کم بریم بیمارستان!" گل پسر هم از شب قبل به اصرار خودش خونه مامان شازده مونده بود و نگرانی بابتش نداشتیم. با شازده صبحونه خوردیم. اولش نمی خواستم چیزی بخورم, اما بعد فکر کردم با اون وضعیت حس و حالی برای زایمان ندارم و باید تجدید قوا کنم! چند لقمه کره عسل خوردم. فاصله انقباض ها کم تر شده بود. شازده از آخرین دقایق تو خونه بودنمون فیلم گرفت. با خانوم کوچولو حرف زدیم و بهش گفتیم داریم می ریم بیمارستان تا به دنیا بیاد! (روز قبلش به شازده پیله کرده بودم که دوربینی رو که چند ماهه قصد خریدش رو داره همون روز بخره که به تولد خانوم کوچولو برسه!)

حدود ده و نیم رسیدیم بیمارستان و راهی بلوک زایمان شدم. دردهام قطع شده بود! نتیجه معاینات ماما و مشورت تلفنی با دکتر این طور بهم اعلام شد: دهانه رحم باز نشده و نرم هم نیست. سر بچه هم توی لگن نیومده. کیسه آب هم که پاره شده. به خاطر سابقه سزارین امکان استفاده از آمپول فشار نیست. با این وضعیت زایمان طبیعی غیر ممکن نیست اما خیلی سخت و بعیده! تا حدود 6 عصر هم می شه صبر کرد. میل خودمه که الان سزارین بشم یا تا عصر صبر کنم... و این یعنی ناامیدی کامل! تو این مدت این قدر راجع به زایمان طبیعی و تجربیات مامان ها خونده بودم که بدونم با شرایطی که دارم اصرار برای زایمان طبیعی اصلا کار عاقلانه ای نیست! با شازده مشورت کردم و اونم که از اول رضایت چندانی به طبیعی زایمان کردنم نداشت, با قطعیت گفت سزارین! برگشتم بلوک زایمان و به ماما گفتم با دکترم تماس بگیره و بگه همین الان بیاد. و سعی کردم از نظر روحی خودمو آماده کنم...

رفتم تو اتاق مخصوص برای انجام مقدمات عمل. مامانم که شازده بهش خبر داده بود, تماس گرفت و گفت داره میاد. فیلمبردار بیمارستان اومد برای فیلم گرفتن و پرسید:"چه حسی داری؟!" گیج بودم! اوضاع اصلا طبق انتظارم پیش نرفته بود. گفتم:"خوشحالم که به زودی دخترمو می بینم." و بغض کردم. پرسید:" چه آرزوهایی برای آینده اش داری؟" در حالی که سعی می کردم بغضم نترکه, گفتم:" چیز خاصی مد نظرم نیست! فقط دلم می خواد همیشه درست زندگی کنه."

دکتر هم زود رسید و یهو دیدم با لبخند دم در اتاق ظاهر شد. با خنده گفتم:"خانم دکتر ببخشید روز تعطیل کشوندمتون بیمارستان!" رفتیم اتاق عمل. به دکتر تاکید کردم که حتما بلافاصله بعد به دنیا اومدن دخترم بذارنش تو بغلم. متخصص بیهوشی که خیلی شوخ و شنگ بود و کلی باهام شوخی کرد و منو خندوند, پرسید بیهوشی عمومی می خوام یا بی حسی اسپاینال؟ گفتم بی حسی...

صدای اذون گفتن خانم دکتر اومد و صدای گریه خانم کوچولو. قلبم از جا کنده شد و اشکام سرازیر... و با دیدن یه دختر توپول سرخ و سفید قند تو دلم آب شد و خدا رو شکر کردم. چند دقیقه بعد لای یه پارچه سبز گذاشتنش تو بغلم. صورتمو به صورتش چسبوندم, بوسیدمش و گفتم خوش اومدی دختر قشنگم...


تحمل دردها و ضعف شدید بعد عمل فقط با دیدن و بغل کردن خانم کوچولو قابل تحمل بود. از خدا خواستم هیچ کس رو اسیر تخت بیمارستان نکنه و منم هیچ وقت به خاطر مریضی بیمارستان نیام! روز بعد که دکتر برای ویزیت اومد گفت خیلی خوب شد که زود رفتم برای سزارین. چون بند ناف محکم دور گردن بچه پیچیده بود و به خاطر بالا بودن سرش اگر برای زایمان طبیعی صبر می کردیم, با پایین اومدن سر, بند ناف بهش فشار وارد می کرد و دچار افت ضربان قلب می شد و باز باید سزارین می شدم! هر چند حسرت تجربه زایمان طبیعی به دلم موند, اما خدا رو شکر می کنم طوری نشد که درد زایمان طبیعی و سزارین رو با هم بکشم و مشکلی برامون پیش نیومد. مصلحت در این بود.


روز بعد که مرخص شدم دیدن بارش برف غافلگیرمون کرد! روز قبلش هوا بهاری بود! باز خوب بود که ساک بیمارستانمو تو روزای سرد دی ماه بسته بودم و لباس گرم برای خانم کوچولو گذاشته بودم! بارش برف هم که هم چنان با شدت ادامه داره و با کلی سلام و صلوات خانم کوچولو رو برای آزمایش غربالگری و ویزیت دکتر اطفال از خونه بیرون بردیم! همین هم باعث شده که فعلا خونه مون خلوت باشه, رفت و آمد نداریم و همه تلفنی تبریک می گن. منم خوشحال از این وضعیت استراحت می کنم و سعی می کنم از روزهای نوزادی خانوم کوچولو نهایت لذت رو ببرم...



+ از همه دوستان و خوانندگان عزیز به خاطر دعاهای خیر و پیام های تبریک محبت آمیزتون خیلی خیلی ممنونم. غافلگیرم کردین!





نظرات 104 + ارسال نظر
عینک پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 12:05 ق.ظ http://feedbackoeinak.blogfa.com

سلام مامان خانوم
خسته نباشید.
تبریک میگم...امیدوارم همیشه ساد ساد باسی و کوچولو ها همیشه لبشون خندون...

آتوسا پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 03:32 ق.ظ

جانم، قدمش مبارک و همیشه سلامت باشه !

دلارام پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 05:11 ب.ظ http://femoblogfa

تبریک میگم عزیزم

خاطره شنبه 26 بهمن 1392 ساعت 09:34 ق.ظ http://littlefamily.blogsky.com/

قدمش مبارک عزیییییییزم

دوباره مادر شدنت هم مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد