ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پنج شنبه مطمئن بودم که شب آخر بارداریمه. یه حس غریبی داشتم, خودم رو در آستانه یه تحول بزرگ می دیدم, مدام به تولد و مرگ فکر می کردم و اشک تو چشمام جمع می شد... آخرین ختم قرآنم رو تموم کردم. آخر شب دوش گرفتم و خونه رو جمع و جور کردم. نصفه شب حالم بد شد. حالت تهوع و استفراغ شدید داشتم. به زحمت تونستم دو ساعتی بخوابم. اذان صبح بیدار شدم, نمازمو که خوندم دردها شروع شد. خوشحال شدم! دیگه نتونستم بخوابم. سر خودمو با لپ تاپ گرم کردم و فاصله بین دردها رو اندازه می گرفتم! منظم بود با فاصله ده دقیقه.
ساعت هشت و نیم صبح کیسه آبم پاره شد. (البته شکر خدا نه یهویی!) رفتم حموم و لباسامو عوض کردم. شازده بیدار شد و پرسید:"چیه؟ خوبی؟!" گفتم:"بلند شو. باید کم کم بریم بیمارستان!" گل پسر هم از شب قبل به اصرار خودش خونه مامان شازده مونده بود و نگرانی بابتش نداشتیم. با شازده صبحونه خوردیم. اولش نمی خواستم چیزی بخورم, اما بعد فکر کردم با اون وضعیت حس و حالی برای زایمان ندارم و باید تجدید قوا کنم! چند لقمه کره عسل خوردم. فاصله انقباض ها کم تر شده بود. شازده از آخرین دقایق تو خونه بودنمون فیلم گرفت. با خانوم کوچولو حرف زدیم و بهش گفتیم داریم می ریم بیمارستان تا به دنیا بیاد! (روز قبلش به شازده پیله کرده بودم که دوربینی رو که چند ماهه قصد خریدش رو داره همون روز بخره که به تولد خانوم کوچولو برسه!)
حدود ده و نیم رسیدیم بیمارستان و راهی بلوک زایمان شدم. دردهام قطع شده بود! نتیجه معاینات ماما و مشورت تلفنی با دکتر این طور بهم اعلام شد: دهانه رحم باز نشده و نرم هم نیست. سر بچه هم توی لگن نیومده. کیسه آب هم که پاره شده. به خاطر سابقه سزارین امکان استفاده از آمپول فشار نیست. با این وضعیت زایمان طبیعی غیر ممکن نیست اما خیلی سخت و بعیده! تا حدود 6 عصر هم می شه صبر کرد. میل خودمه که الان سزارین بشم یا تا عصر صبر کنم... و این یعنی ناامیدی کامل! تو این مدت این قدر راجع به زایمان طبیعی و تجربیات مامان ها خونده بودم که بدونم با شرایطی که دارم اصرار برای زایمان طبیعی اصلا کار عاقلانه ای نیست! با شازده مشورت کردم و اونم که از اول رضایت چندانی به طبیعی زایمان کردنم نداشت, با قطعیت گفت سزارین! برگشتم بلوک زایمان و به ماما گفتم با دکترم تماس بگیره و بگه همین الان بیاد. و سعی کردم از نظر روحی خودمو آماده کنم...
رفتم تو اتاق مخصوص برای انجام مقدمات عمل. مامانم که شازده بهش خبر داده بود, تماس گرفت و گفت داره میاد. فیلمبردار بیمارستان اومد برای فیلم گرفتن و پرسید:"چه حسی داری؟!" گیج بودم! اوضاع اصلا طبق انتظارم پیش نرفته بود. گفتم:"خوشحالم که به زودی دخترمو می بینم." و بغض کردم. پرسید:" چه آرزوهایی برای آینده اش داری؟" در حالی که سعی می کردم بغضم نترکه, گفتم:" چیز خاصی مد نظرم نیست! فقط دلم می خواد همیشه درست زندگی کنه."
دکتر هم زود رسید و یهو دیدم با لبخند دم در اتاق ظاهر شد. با خنده گفتم:"خانم دکتر ببخشید روز تعطیل کشوندمتون بیمارستان!" رفتیم اتاق عمل. به دکتر تاکید کردم که حتما بلافاصله بعد به دنیا اومدن دخترم بذارنش تو بغلم. متخصص بیهوشی که خیلی شوخ و شنگ بود و کلی باهام شوخی کرد و منو خندوند, پرسید بیهوشی عمومی می خوام یا بی حسی اسپاینال؟ گفتم بی حسی...
صدای اذون گفتن خانم دکتر اومد و صدای گریه خانم کوچولو. قلبم از جا کنده شد و اشکام سرازیر... و با دیدن یه دختر توپول سرخ و سفید قند تو دلم آب شد و خدا رو شکر کردم. چند دقیقه بعد لای یه پارچه سبز گذاشتنش تو بغلم. صورتمو به صورتش چسبوندم, بوسیدمش و گفتم خوش اومدی دختر قشنگم...
تحمل دردها و ضعف شدید بعد عمل فقط با دیدن و بغل کردن خانم کوچولو قابل تحمل بود. از خدا خواستم هیچ کس رو اسیر تخت بیمارستان نکنه و منم هیچ وقت به خاطر مریضی بیمارستان نیام! روز بعد که دکتر برای ویزیت اومد گفت خیلی خوب شد که زود رفتم برای سزارین. چون بند ناف محکم دور گردن بچه پیچیده بود و به خاطر بالا بودن سرش اگر برای زایمان طبیعی صبر می کردیم, با پایین اومدن سر, بند ناف بهش فشار وارد می کرد و دچار افت ضربان قلب می شد و باز باید سزارین می شدم! هر چند حسرت تجربه زایمان طبیعی به دلم موند, اما خدا رو شکر می کنم طوری نشد که درد زایمان طبیعی و سزارین رو با هم بکشم و مشکلی برامون پیش نیومد. مصلحت در این بود.
روز بعد که مرخص شدم دیدن بارش برف غافلگیرمون کرد! روز قبلش هوا بهاری بود! باز خوب بود که ساک بیمارستانمو تو روزای سرد دی ماه بسته بودم و لباس گرم برای خانم کوچولو گذاشته بودم! بارش برف هم که هم چنان با شدت ادامه داره و با کلی سلام و صلوات خانم کوچولو رو برای آزمایش غربالگری و ویزیت دکتر اطفال از خونه بیرون بردیم! همین هم باعث شده که فعلا خونه مون خلوت باشه, رفت و آمد نداریم و همه تلفنی تبریک می گن. منم خوشحال از این وضعیت استراحت می کنم و سعی می کنم از روزهای نوزادی خانوم کوچولو نهایت لذت رو ببرم...
+ از همه دوستان و خوانندگان عزیز به خاطر دعاهای خیر و پیام های تبریک محبت آمیزتون خیلی خیلی ممنونم. غافلگیرم کردین!
سلام
وای خدا یک دختر ناز به نام پرنیا
امیدوارم که قدمش خیر باشه و با خودش یک دنیا شیرینی و شادی و خنده رو به ارمغان بیاره
الهی که همیشه زیر سایه لطف خداوند خانواده 4 نفرتون سلامت و شاد باشن
قدم نو رسیده مبارک باشه :)ببخشید با گوشی بودم و تاخیر داشتم برای تبریک
امیدوارم که در پناه لطف خداوند و زیر سایه پدر و مادرش همیشه سالم و شاداب و موفق باشه
الهییییی....
منم اشک تو چشمام جمع شد واقعا..
خوب کاری کردی بی حسی رو انتخاب کردی که دخملی رو در لحظه بتونی ببینی..
ولی دوستم حال کردی چقد پیش بینیم درست از آب درومد و کیسه آبش زودتر از درد ها پاره شد!!!!! حالا به تبحر من در زایمان ایمان آوردی
خیلی وقته مطالبتون رو دنبال میکردم...خوشحالم وتبریک میگم...من هم یک مادر هستم...وکاملا درکت میکنم.عزیزم....مبارک
عزیزم...
قدمش مبارک باشه...
ان شالله سایه شما و همرستون بالا سرش باشه
خدای من
"پرنیا" همیشه برای من دوست داشتنی بوده
بهترین دوستم اسمش پرنیا ست
ای جان دلم
همیشه رو لبش خنده باشه مامان جونش :*
بعد از یک هفته که اومدم نت این بهترین خبر بود. تولد گل دخترت مبارک. مواظب خانواده 4 نفره تون باش.
عزیزم تولد پرنیان جون مبارک! قدمش خیر باشه!خیلی جالب تعریف کردی!لطفا برام دعا کن!چهارشنبه صبح آزمون ارشد دارم !میدونم پاکی و به خدا نزدیک!خواهش میکنم اگه یادت بود صبح چهارشنبه برام دعا کن
سلام عزیزم... بهت تبریک میگم... قدمش مبارک باشه ...
گلابتون از ته قلبم بهت تبریک میگن امیدوارم همیشه زیر سایه خدا زندگی آروم و خوبی داشته باشین.
با اینکه خودم تجربه زایمانن ندارم اما هر کی از زایمانش مینویسه گریه ام میگیره...
یه جور خاصی مینویسن همه...
من الان چشمام خیسه...
یه حس خاصی دارم...
خدا بهت ببخشه گلابتون...
خیلی برات خوشحالم... دختر یه نعمت بزرگه...دختر مونس و همدم مادرشه...
مبارکه قدوم این فرشته........زیر سایه ی حق عزیزم
سلام ... من خواننده ی خاموشتون هستم.
همیشه حس بدی نسبت به زایمان و بچه دار شدن داشتم اما با خوندن متنتون اشمک سرازیر شد ... چقدر اذانی که خانم دکترتون گفته قشنگ بود و روحانی.
براتون بهترین آرزوها رو دارم
بازم تبریک می گم اشک تو چشمام جمع شد
ایشالا همیشه سلامت و شاد و موفق باشه
ایشالا که نامدار باشه و باعث افتخار پدر و مادرش
واقعاً که باید به قسمت خدا راضی بود خدا رو شکر دخترت به سلامتی دنیا اومده چه اسم خوشگلی هم داره
هزارن هزار تبریک. خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت.
خدارو شکر که همه چی عالی و خوب پیش رفت و الان هم خودت و هم شازده خانوم خوبید....الهی شکر
قدم نو رسیدت مبارک. در کنار هم شادو خوشبخت باشید. از رفتارهای گل پسر و رفتارهاش با خانم کوچیک بنویس.
نامدار باشه ان شالله.
بازم خدا رو شکر بیحسی اسپاینال بودی و اون لحظه با شکوه گریه دختر رو دیدی و شنیدی.
خدا به برکت این اذان و گریه های لحظه تولد نوزادها هیچ زنی رو از فرزند دار شدن محروم نکنه و همه لذت مادر شدن رو بچشن ان شالله.
سلام..
باز هم تبریک میگم...
خیلی خوشحالم که به موقع بچه به دنیا اومد و هیچ کدوم مشکلی نداشتین.. زایمان خوب هم سعادتیه که نصیب همه نمیشه...
مراقب خودت و دختر گلت باش از طرف من هم دستهای نازشو ببوس..
قدمش پرخیروبرکت باشه انشاللهاسمش هم مثل خودش زیباست وان یکادفراموش نشه
تبریک میگم بهت عزیزم...ایشالا که همیشه سالم و خوشحال باشین.
سلام گلابتون بانوی عزیز، یه 2 سالی میشه که خواننده خاموش وبلاگ تون هستم .
دلم نیومد تولد خانم کوچولو رو تبریک نگم.
شاد باشید و سلامت
بهترین تصمیم رو گرفتی...سلامتیتون مهم تره...
ببوسش فرشته ی کوچولوتو
خداروشکر که هر دوتون سالمید....قدمش مبارک
عزیزم اونقدر این پست رو خوندم انرژی گرفتم که اشک تو چشمام جمع شد. برات بهترینها رو ارزو میکنم برای همیشه ی زندگیت..
عزیزم من تو وبلاگ خودم هم برات پست تبریک نوشتم..
ماشا... به این خانم کوچولو ، چه فرشته ای هست
سلام بر گلابتون بانوی عزیز
تولد بهترین هدیه آسمونیت رو بهت تبریک می گم
راستش وقتی خوندم حالم ......
ایشاا... فرزندی صالح برات باشه و زیر سایه شما بزرگ بشه
خدا رو شکر که به سلامتی فارغ شدی و دخترگلت رو بغل کردی عزیزم چگونگی اومدنش مهم نیست مهم اومدنشه...برای ماها هم دعا کردی اون لحظه؟؟
خسته نباشی گلی جان
خداروشکر که همه چیز خوب پیش رفته و پرنیا خانوم سالم و سلامت تو بغلته
من هروقت خاطره زایمان میخونم اشکم راه میوفته!
انشالا عاقبت بخیر باشه
خدا حفظش کنه ایشااله که قدمش براتون پر از خیر و برکت باشه
قدم نو رسیده مبارک
سلام . تولد خانم کوچولو رو تبریک می گم. حس قشنگیه وقتی کوچولوتو تا متولد میشه بغل می کنی. به هیچ طریقی هم نمی شه وصفش کرد فقط و فقط خود مادر می تونه حسش کنه. خداروشکر که لطفش شامل ما شده امیدوارم برای همه اونایی که منتظرن پیش بیاد.
تبریک میگم عزیزم انشالله قدمش مبارکه خیلی خیلی خوشحال شدم
از گل پسر چیزی ننوشتی
راستی چه اسم قشنگی
قدم نو رسیده مبـــــــــــارک
من که کلی اشک شوق ریختم معلومه که خودت چقدر خوشحالی . امیدوارم خدا به همه تون سلامتی بده و خانه اتان همیشه پر شادی باشه
من تا حالا فکر می کردم وقتی کیسه آب پاره بشه بچه میاد . جالب بود
خدارو شکر که هردوتون سالمین.
واسه ما سه تا هم دعا کن.
ای جان خدا رو شکر که اصرار نکردی به طبیعی و مجبور نشدی هر دو درد رو تحمل کنی!
وای عزیزم. تبریک میگم مامان شدن دوبارت رو.
ان شاالله سالهایی مملو از آرامش و سلامتی در پیش داشته باشید
خانواده چهار نفری چقد خوبه!
تبریک میگم خانمی ایشالله قدمش خیر و بسلامتی باشه چقدرم نازه هزار ماشالله
سلام عزیزم تبریک میگم خداروشکر که هردو سالم هستین ایشالا هر4تاتون همیشه سلامت وخوشبخت درکنار هم زندگی کنین دختر رزق و روزی با خودش میاره بازهم تبریک میگم
ااا پس نظر من کو؟
منم دوباره تبریک می گم
خدا را شکر که دو تا درد را باهم نکشیدی و تصمیم درست را گرفتی
دو تا از دوستان من متاسفانه هر دو درد را کشیدند و خیلی اذیت شدند
الان بیداری یا خوابی شایدم بیهوشی
پرنیان خانم خوب می خوابه؟
عزیز دلم خیلی مبارک باشه . خوشحالم برات که با شادی و سلامت این دوره رو گدروندی . قدمش براتون پر از برکت
سلام گلا...خوبی؟
خیلی خوشحالم برات...ایشالا که به سلامتی و شادی و میمنت...
تو این مدت به فکرت هم بودم اما نشد بیام ازت سراغی بگیرم ولی می دونستم بالاخره باید دیگه خانوم کوچولو پیداش بشه...
ایشالا همیشه سالم و شاد باشه...
از طرف من کوچولوتو ببوس...خیلی حس خاصیه...خیلی...ایشالا خدا به همه اونایی که بچه ندارن هم این حس قشنگ و عطا کنه
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت؛
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت.
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت؛
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت.
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع؛
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت.
آشنائی نه غریبست که دلسوز من است؛
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد؛
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت.
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست؛
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم؛
خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت.
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی؛
که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت.
[گل]
وای عزیزممممم
بغضم گرفت
مبارکه :) خدا رو شکر که عمل خوبی داشتین :) ایشالا که پرنیا جان زندگی درستی خواهد داشت
مبارک باشه. خدا حفظش کنه.
اون قدر زیبا توصیف کردی که آدم دلش می خواد یه لحظه مادر بشه. خوش به حال گل دخترت که مامان مهربونی نصیبش شده. خوش به حال ما که خبر خوب شنیدیم قدمش مبارک