ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
"چراغ ها را من خاموش می کنم" رو از کمد درآوردم.(من کتابخونه ندارم!!!) که بالاخره بعد از مدت ها دوباره خوانیش کنم. صفحه اول کتاب تاریخ خریدش رو زدم: تیرماه 1389. اون موقع گل پسر هنوز یک سالش نشده بود و من به اجبار و بر خلاف میلم خونه نشین بودم. حالا تو این چهار سال و اندی خیلی چیزها عوض شده. گل پسر پیش دبستانی می ره, یه دختر سیزده ماهه دارم و من باز خونه نشینم اما به میل خودم! خیلی چیزها عوض شده, اما بیشتر از همه من عوض شدم! منی که خودمو از هیاهوی بیرون خونه دور کردم و فرو رفتم تو نقش مادری و خانم خونه بودن, نقش هایی که دوست دارم و سعی می کنم خوب و درست انجامشون بدم و ازشون لذت ببرم! برای همین دوباره و با همذات پنداری خیلی بیشتری با کلاریس همراه می شم...
همراه شدن با کلاریس رو برای آرامش و دور شدن از فکر و خیال هم لازم دارم این روزها. روزهایی که از خونه پدری نغمه دل انگیزی به گوش نمی رسه و من احساس می کنم کاری از دستم برنمیاد و پشت بندش کلی فکر ناخوشایند که یه ذره بخوام بهشون مجال بدم, تو مغزم جولان می دن برای خودشون و روانم رو پاک می کنن!
دوست دارم حال مامان و بابا خوب باشه, خیلی خوب. اما کاش می دونستم چی کار باید بکنم...