419

گاهی دلم می خواد می تونستم‌ خانوم کوچولو رو تو این سن دو سالگیش نگه دارم! حالا که این قدر شیرین زبون و خواستنیه٬ می چرخه تو خونه شعرای نصفه نیمه می خونه و برای خودش حرف میزنه٬ مدام سوال می پرسه و ازم می خواد که براش قصه بگم! بعد دلم تنگ می شه برای وقتی که گل پسر همین سنی بود و عکسای اون‌ موقعش رو که می بینم هوس می کنم یه بار دیگه اون قدری بشه و من بغلش کنم و فشارش بدم به خودم...

اینا که هیچ‌ کدوم ممکن نیست. فقط می شه سعی کرد بهترین استفاده رو از این دوره طلایی برد که با وجود همه محدودیت ها و سختی هایی که داره عجیب شیرینه و البته زود گذر! بچه ها خیلی زودتر از اون چیزی که مادرا انتظارش رو دارن بزرگ می شن!


برادرزاده شازده دو روزه به دنیا اومده٬ و وقتی تو  بیمارستان  به صورت معصوم دختر کوچولویی که فقط چند ساعته  از یه دنیای دیگه وارد دنیای پرهیاهوی ما شده  زل می زنم٬ کلی حس خوشایند می ریزه تو وجودم! می رم به دو سال پیش که خانم کوچولو تو همون بیمارستان به دنیا اومد و اون روزای اول بعد تولد بچه ها که ملغمه ایه از کلی احساسات تازه و عجیب و بعضا ضد و نقیض! دلم‌ برای نوزادی بچه هام تنگ می شه... این که بچه ها این قدر زود بزرگ می شن خوبه یا بد؟!


هوای دلم‌ مثل هوای شهرم بعد مدت ها گرفتگی٬ آبی و آفتابی شده! این که مدل به مدل آشپزی می کنم و خونه مرتبه و من خوشتیپ هم‌ نشونه اش! 

411. اندر حکایت مشق نوشتن با اعمال شاقه

حالا که یه هفته اس گل پسر داره حروف رو یاد می گیره و مشقاش بیشتر شده و دیکته شب هم به تکالیفش اضافه شده٬ موقع مشق نوشتن تو خونه مون بساطی برپاست دیدنی! 

خانم کوچولو که علاقه وافری به جامدادی و کتاب و دفترهای برادرش داره و هر کتاب و دفتر دیگه ای براش بیارم بی خیال اونا نمی شه٬ همه مداد رنگی  ها رو پخش می کنه کف خونه و اگه یه لحظه غفلت کنی یه خط خطی اساسی یا به قول خودش نناشی وسط درس و مشق های گل پسر انجام می ده! بعد صدای جیغ و داد گل پسره و گریه خانم کوچولو و مغز پوکیده من! 

این در حالیه که گل پسر معمولا با طمانیه تمام و در واقع همون فس فس خودمون مشقاشو می نویسه و در نتیجه این پروسه اعصاب خرد کن روز به روز طولانی تر هم می شه و من نیازمند صبر و تحمل بیشتر!


و البته که خانم کوچولو با وجود همه وروجک بازی ها و خراب کاری های روز افزونش٬ مدام شیرین تر می شه! مخصوصا حالا که یاد گرفته جمله های سه کلمه ای بگه٬ تو خونه بچرخه و آواز بخونه و هر کس از در میاد تو بهش بلند سلام کنه!

وقتی خیلی اذیت می کنه و من در تلاشم برای قورت دادن عصبانیتم٬ می گم:«خانم کوچولو تو روحت صلوات!» ایشون هم می فرمایند: «اللهم محمد!!!»

406

فقط سه روز دیگه مونده تا اومدن پاییز, هر چند هوا جلوتر پاییزی شده, خنک و بارونی! اما منم که بر خلاف قبل شور و ذوقی برای اومدن پاییز ندارم و این هوای ملس هم حالمو خوب نکرده! اصلا آماده مهر نیستم, آماده این که مدرسه گل پسر شروع بشه و منم شبیه محصل ها! خسته ام. هیچ استراحت و تفریح تابستانه ای در کار نبوده, تمام روزهای تابستونم به سر  کله زدن با بچه ها و بذار و بردار و بشور  بساب تو خونه گذشته! اوج تفریحم قلاب بافی بوده و خوندن چند تا کتاب نه چندان جذاب و  چرخیدن تو پیج های مختلف اینستاگرام!

بی خود دلمو خوش کرده بودم که بالاخره این تابستون بعد مدت ها یه سفر چهار نفره می ریم و بهمون خوش می گذره! مثل همه دل خوش کردنای بی خود دیگه! بعد این همه تلاش  و خودخوری  و کار زیاد برای این که اخلاقم بهتر باشه و صبرم بیشتر و محیط خونه شادتر, خیلی فاصله دارم تا نتیجه دلخواه! شازده هم چنان به شدت درگیر کار و مشکلات کاریشه, بچه ها هم مشغول آتیش سوزوندن و بریز و بپاش!

تمام غرهایی که این مدت با تمام قوا سعی کردم نزنم, داره از درون مغز خودمو می خوره! شاکیم از این که باید همه رو درک کنم اما خودم درک نمی شم! درک کنم که شازده خیلی مشکل داره, خسته و بی حوصله اس, بهش غر نزنم به خاطر دیر اومدن ها و کمک نکردن هاش و به جاش همه شکایت هام رو قورت بدم و هی لبخند بزنم! درک کنم بچه ها دوست دارن بازی کنن و تجربه, آزادشون بذارم و گیر ندم به ریخت و پاش های مداومشون, سعی کنم کم تر ازشون عصبانی بشم , کم تر دعواشون کنم و بذارم از بچه گی شون لذت ببرن و برای این که خونه یه وضع قابل تحملی داشته باشه و کثیفی و نامرتب بودنش حالمو بد نکنه, مدام مشغول کار باشم! اون وقت هیچ کس درک نمی کنه که تو این اوضاع منم خدای نکرده خسته می شم و به یه کم استراحت و تفریح نیاز دارم! حداقل به این که یه روز چند ساعتی بیشتر بخوابم و یه ذره از کم خوابی های شبانه مو جبران کنم, مسافرت رفتن که یه فانتزی بزرگه!!!


پاییز داره میاد و علی رغم میل و تلاشم, پر از خستگی و غرولندم! و نگران این که اوضاع  بدتر هم بشه با شروع مهر که باید هر روز صبح زود بیدار بشم _چیزی که تو  هیچ دوره ای از عمرم نتونستم باهاش واقعا کنارم بیام_ و کلی با یه بچه کلاس اولی سر و کله بزنم...


باید خیلی سعی کنم که تنهایی و بدون هیچی حال خودمو خوب کنم و آماده بشم برای سه روز دیگه که جشن آغاز سال تحصیلیه! خدایا تو کمکم کن...




404

از هفته پیش که مدرسه گل پسر جلسه معارفه گذاشتن با یه کلیپ  در ابتدا که مدام می خوند"باز آمد بوی ماده مدرسه"!  و لیست لوازم التحریر, کتابای کمک اموزشی, لباس فرم مدرسه, برنامه درسی و دعوت نامه جشن اغار سال تحصیلی رو تحویل دادن, دیگه برام قطعی و مسجل شد که تعطیلات تابستونی مون _ که امسال برخلاف سال های قبل کش دار و کسل کننده نبود و حسابی سرم با  رسیدگی به خونه وبازی با بچه ها و قلاب بافی گرم  بود _ رو به اتمامه و باید نهایت استفاده رو ازش برد!

خیلی دلم مسافرت می خواد ولی شازده  حسابی درگیر کاره و هیچ همکاری نمی کنه در این زمینه! کلا امسال هیچ جا نرفتیم. بعدش هم که گل پسر مدرسه ای  می شه و دیگه هیچی!

یه روز تصمیم گرفتم بریم پارک پیک نیک, اما با هر کس  تماس گرفتم تا همراهی مون کنه, یا نبود, یا کار داشت, یا خسته بود و حال نداشت!!! آخرش خودم بچه ها رو برداشتم  و به صرف ناهار رفتیم پارک. به بچه ها خیلی خوش گذشت و حسابی بازی کردن. اما من خیلی خسته شدم! وقتی برگشتیم  با خوش خیالی تمام تصور می کردم که بچه ها از خستگی بیهوش می شن و منم می خوابم,  اما به جای خوابیدن تا تونستن تو سر و کله هم زدن و جیغ و داد کردن و منو خسته تر!


امسال چندان مشتاق اومدن پاییز نیستم وقتی باید هر روز صبح زود بیدار بشم, سرویس مدرسه باشم و با یه بچه کلاس اولی سر و کله بزنم!


+از معلم گل پسر خیلی خوشم اومد. جوونه و قیافه مهربون و دل نشینی داره. پارسال روز جشن شکوفه ها دیده بودمش  و دلم خواسته بود معلم کلاس اول گل پسر بشه که شد شکر خدا! امیدوارم گل پسر هم ازش خوشش بیاد و باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه.


400. واکسن خر است!

دو تا واکسن هم زمان به دو فرزند دلبندمان _شش سالگی و هجده ماهگی_ نتیجه اش دو روز سخت و طاقت فرساس که مدام صدای گریه تو گوشمه, باید  تب بچه ها رو چک کنم, سر وقت  استامینوفن بهشون بدم, ناز یکی رو بکشم و اون یکی رو مدام تو بغلم راه ببرم تا جایی همه بدنم درد بگیره...!!!



خانوم کوچولو با اشکای گوله گوله و سوزناک ترین لحنی که تا حالا ازش سراغ داشتم به پاش اشاره می کرد و می گفت :"درد"!

گل پسر هم سوال فلسفی براش پیش اومده بود که اصلا برای چی باید واکسن زد و کلی توضیحات علمی در حد فهم یه پسر شش ساله تب دار در مورد لزوم واکسن زدن براش ردیف  کردم تا یه کم از مسایلش حل بشه!!!

عصر بهش گفتم یه کوسن از کنار دستش بهم بده, با  یه لحن خیلی شاکی گفت:"مامان! آخه من با این دست درد کرده ی واکسن زده باید بهت کوسن بدم؟! اصلا درک نمی کنی ها!!!"

امیدوارم  تا فردا طوفان واکسن در خونه ما به آرامش کامل برسه! چه قدر خوشحالم که واکسیناسیون گل پسر تکمیل شد و خانوم کوچولو هم تا چند سال دیگه واکسن نداره!



399

دیروز صبح مدرسه گل پسر یه جلسه برای والدین گذاشته بودن تا با نظام جدید آموزشی که بر پایه ارزش یابی کیفی توصیفیه, آشناشون کنن. می دونستم که چند ساله سیستم قدیمیِ مبنی بر امتحان و نمره برکنار شده, اما اطلاعات زیادی هم از شیوه های جدید نداشتم جز این که به جای نمره تو کارنامه دانش آموزان از اصطلاحات بسیار خوب, خوب, متوسط و ضعیف استفاده می شه! (خسته نباشم!!!)

برای همین صحبت های کارشناسی که از آموزش و پرورش اومده بود برام خیلی جالب بود و اصلا حس کردم افق های جدیدی پیش روم گشوده شد! این که  بچه های نسل جدید از جمله بچه های خودم, دیگه قرار نیست استرس نمره و امتحان رو داشته باشن و محیط آموزشی شادتر و فعال تری رو تجربه می کنن خیلی خوشحال کننده اس و می شه امیدوار بود نسلی با فکر بازتر, اعتماد به نفس و خلاقیت بیشتر  و البته شادتری روی کار بیان که لذت بردن از زندگی  رو بهتر از ما دهه شصتی ها بلد باشن!


به شازده می گم:"پسرمون چه زود کلاس اولی شد!"می گه:"همینه دیگه! بچه ها زود بزرگ می شن. چند وقت دیگه هم می گی پسرمون چه زود داماد شد!"

گاهی دلم می گیره از این همه سرعتی که تو بزرگ شدن بچه هاس...



397.بازی با بچه ها

چند روز پیش یهو هوس یه غذای بادمجون دار کردم. اولش خواستم کشک و بادمجون درست  کنم ولی بعد تصمیم  گرفتم میرزا قاسمی بپزم که خیلی وقت بود نخورده بودیم! با بچه ها راه افتادیم سمت میوه فروشی و یه سری بادمجون تر و تازه با چند تا حبه سیر خریدم و یه میرزا قاسمی فرد اعلا پختم! (میرزا قاسمی از غذاهایی که من خیلی خوب درستش می کنم و خودمو خیلی قبول دارم در این زمینه!!!!)

موقع پخت غذا گل پسر پرسید چی داری درست می کنی؟ و بعدش گفت میرزا قاسمی چیه؟ و من یادم نمیاد خورده باشم و نمی دونم دوست دارم یا نه و... 

شام رو که خوردیم ازش پرسیدم :«میرزا قاسمی خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟»

گفت: «آره خوب بود. اما دفعه دیگه خواستی درست کنی توش بادمجون نریز! بادمجونشو دوست ندارم!!!»


به توصیه و راهنمایی یه دوست خوب که مادر خیلی خوبی هم هست٬٬ برای بازی با گل پسر٬ برنامه هفتگی نوشتم و برای هر روزش سه تا بازی مناسب سنش در نظر گرفتم.*

یکی از بازی های امروزمون بازی با کلمات بود. به این صورت که من یه کلمه بگم بعدش  اون کلمه ای رو بگه که با حرف آخر کلمه من شروع بشه و دوباره از اول.

بعد اصلا به حروف دقت نمی کنه و هر کلمه ای دلش می خواد می گه‌! بهش می گم :«دقت کن٬ فکر کن٬ بعد کلمه بگو! »می گه:« من خوشم نمیاد از عقلم استفاده کنم. با دلم جواب می دم!»

 این جمله قبلا تو موقعیت های دیگه به کار نمی رفت؟!

 

ادامه مطلب ...

396. این چیزهای کوچک خوشحال کننده!

بعد  مدت ها بالاخره امروز صبح  زود از خواب بیدار می شم! این ساعت خواب به هم‌ ریخته  که  حسابی کلافه ام کرده٬ خود به خود درست نمی شه. از دیشب تصمیم گرفم که  یه اقدام اساسی انجام بدم!

هوس یه صبحانه مفصل دو نفره خیلی وقته به دلم مونده. چایی دم می کنم٬ و دو تا تخم مرغ نیمرو٬. خیار و گوجه خرد می کنم. بهشون نمک می زنم و لیمو ترش می چکونم روشون. پنیر قاچ می کنم و می ذارم کنارش. نون گرم می کنم و میز می چینم. یه  لباس خوش آب و رنگ می پوشم, عطر می زنم و یه رژ ملایم٬ دیگه همه چی کامله! شازده رو صدا می زنم. با تعجب بیدار می شه و با کیف کوک می شینه سر میز! البته در همون حین خانم کوچولو هم بلند می شه و با  نق نق  به ما ملحق!  ساعت خواب اون هم باید تنظیم بشه برای همین نمی ذارم دوباره بخوابه! میاد و طبق معمول شروع می کنه به ورجه و وورجه و به هم‌ ریختن میز غذا و فانتزی صبحانه دو نفره ام رو مختل می کنه! گل پسر رو هم چند باری  صدا می زنم اما بالاخره وقتی میاد که میز رو جمع کردم و باید دوباره براش بساط صبحانه بپیچنم!

یه چرخ تو خونه می زنم. تخت رو مرتب می کنم. سرویس بهداشتی رو می شورم . کرم دست و صورتم رو می زنم و می شینم سر بلوز قلاب بافیم...



دو روز پیش تک و تنها رفتم بازار بزرگ تهران! یه سری خرید داشتم و مدت ها منتظر فرصت بودم که بتونم برم بازار و تو تنوع زیاد و با قیمت خوب خرید کنم. بعدازظهر تو اوج گرما از خونه مامانم راه افتادم و بعد سه ساعت و نیم با  چند سری لباس خوشگل و رنگی رنگی برگشتم! تنها بازار رفتن رو برای بار اول تجربه می کردم. قبلا چند باری رفته بودم که هر دفعه یه نفر همراهم بود. این دفعه چون برنامه ام مشخص نبود نتونستم با کسی قرار بذارم و فکر می کردم تنها بازار  رفتن گیج کننده باشه. اما برخلاف تصورم خیلی هم خوب بود! با خیال راحت تو مغازه ها و بین دست فروش ها چرخ زدم ٬ جنس ها رو ورانداز کردم  و چیزایی که لازم داشتم خریدم. حواسم هم بود که جوگیر نشم و خرید کاذب انجام ندم!


این روزها به خوب بودن حالم خیلی نیاز دارم. تو  وانفسایی که تعداد زیادی از اطرافیان‌ به طرزی باورنکردنی٬ بدجنسی ها  و حماقت هاشون رو نشون می دن!


394

تعطیلات عید فطر امسال  آروم ترین تعطیلات از این نوع چند سال اخیرمون بود. بس که سال های قبل سر مسافرت رفتن تو تعطیلات عید فطر به دلایل مختلف کشمش و دلخوری داشتیم, امسال از اول ماه رمضون قاطعانه به شازده اعلام کردم امسال عید فطر تو گرما  و شلوغی اونم با خانم کوچولو مسافرت نمی ریم! تا بعدش در اثر راهی شدن اطرافیان, بحث های قبلی دوباره تکرار نشه و اعصاب نداشته مون سر جاش باقی بمونه! برای همین این چند روز به خوابیدن و فیلم دیدن و پارک رفتن و خرید کردن گذشت و همه چی خوب بود شکرخدا!

از بعد ماه رمضان سیستم خواب من و  خانم کوچولو هنوز درست نشده. تا نصف شب داستان دارم برای خوابوندن خانم کوچولو, بعدش هم خواب خودم می پره  و باید کلی تقلا کنم تا خوابم ببره. صبح کسل و بی حوصله از خواب بلند می شم و تا چند ساعتی حس انجام هیچ کار به دردبخوری رو ندارم! نهایتش یه چرخ تو خونه بزنم و دو تا چیز جابجا کنم! کلی برنامه داشتم برای تابستون بچه ها. دلم می خواست باهاشون حسابی بازی کنم,  پارک ببرمشون, براشون کتاب بخونم, اما به ندرت حوصله این کارا رو پیدا می کنم.  گل پسر مدام مشغول تبلته و خانوم کوچولو خونه رو به هم می ریزه! منم که دورخودم می چرخم! دوباره رخوت تابستانه افتاده به جونم!

کتابایی که امانت گرفتم بهم چشمک می زنن, دوست دارم بلوز قلاب بافیم رو که چند هفته اس بافتش رو شروع کردم  زودتر تموم کنم, اما اگه یه حس و حالی هم پیدا بشه, خانوم کوچولو جوری به کتابا یا قلاب و کاموام حمله می کنه که کلا منصرف می شم! همین مشکل رو با لپ تاپم هم دارم و به سختی می تونم چند خطی تایپ کنم! مثل همین الان که کلی لگو ریختم جلوش تا سرش گرم بشه و چند دقیقه ای کاری به کارم نداشته باشه!


+صبح دیدم شماره خونه دخترعمه ام افتاده رو تلفن. منم خوشحال از این که حتما می خواد برای مهمونی عصرونه ای که چند وقته حرفشو می زنه دعوتم کنه, باهاش تماس گرفتم. اون وقت می گه می خواستم اگه اشکال نداره شماره تو بدم به یکی از دوستام که می خواد از شوهرش جدا بشه, بهش مشاوره حقوقی بدی!

من با کمال میل وکالتو ول کردم, اما این شغل شریف حالا حالاها نمی خواد دست از سر من  برداره!!!


++جدیدا دچار مشکل شدم برای عنوان انتخاب کردن! احتمالا دیگه فقط شماره پست ها رو بذارم و اگرهم عنوانی به ذهنم رسید کنار همون شماره می نویسم.

عکس مناسب پیدا کردن هم وقت گیره! احتمالا بعضی از پست هام مثل این بدون عکس باشه!

الان کاملا متوجه شدین که اصلا حس و حال ندارم؟!




باغ وحشی برای خانم کوچولو!

یکی از سخت ترین و زمان بر ترین مسئولیت های این روزهام, امر خطیر غذا دادن به خانم کوچولوئه! دخترک وروجکی که می خواد خودش به طور مستقل غذاشو بخوره و قاشق هایی رو که من به سمتش می برم با نه گفتن های محکم و چفت کردن لباش پس می زنه! من باید یه باغ وحش رو تو آشپزخونه جمع کنم و صدای انواع و اقسام پرندگان و خزندگان و چهارپایان رو از خودم تولید, تا شاید حواسش پرت بشه و دو سه تا قاشق بخوره, شاید! آخرش هم یه آشپزخونه کثیف روی دستم می مونه و یه دختر کثیف تر سیر نشده که گاهی از شدت وخامت اوضاع باید یه سره راهی حموم بشه!!!




شب ها موقع خواب, باز هم باید باغ وحش حاضر بشه این بار توی اتاق!:

"جوجو بخواب! خانوم کوچولو خوابیده!", " پیشی بخواب! خانوم کوچولو خوابیده!"...

با این وجود, نتیجه چندان رضایت بخش نیست و بعد این که تمامی حیوانات به خواب خوش فرو رفتن, دخترک ما توی تاریکی بلند می شه, از روی تخت میاد پایین و مشغول گشت زدن تو خونه می شه!


باشد که خداوند مهربان صبر و طاقت بیشتری به ما عنایت فرماید!


امضا: گلابتون بانو, مسئول باغ وحش