من آخرش هم تکلیفم رو با همسر گرامی جناب شازده نفهمیدم! وقتی مشکلات اوج می گیرن و من سعی می کنم آرامشم رو حفظ کنم، حواسم رو پرت و خودم رو تو بافتنی و کتاب و... غرق می کنم، شاکی می شه و با عصبانیت می گه تو بی خیالی و اصلا به فکر نیستی!!! وقتی هم نمی تونم خونسرد باشم و ناراحتی بهم غلبه می کنه، باز هم شاکی می شه و با ناراحتی می گه دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم!!!
امشب از وقتی رسید خونه و حالت چهره ام رو دید بهم پیله کرد که چرا ناراحتم؟! که خب البته سوال نداره، با خبرایی که خودش امروز عصر راجع به گیر و گرفت های جدید پرونده شکایتی که تو دادگاه داریم بهم داده، طبیعیه فکرم به هم ریخته باشه! بعد وقتی می فهمه ناراحتیم به خاطر همین مسائله و مشکل جدیدی پیش نیومده، می خواد ناراحت نباشم! وقتی هم می گم بالاخره تکلیف منو روشن کن! من بی خیال باشم یا نگران، با خنده می گه نمیدونم! وقتی بی خیالی حرص می خورم که به فکر من نیستی، وقتی ناراحتی غصه می خورم که به خاطر من ناراحتی!
افقی نمی بینم که برم توش محو بشم، اما پیتزای خوش طعمی رو که شازده وقتی دیده حال و حوصله آشپزی ندارم سفارش داده رو دور هم می خوریم و حالم بهتر می شه، خیلی بهتر!
محتاج دعاهای خیرتون هستم رفقا!
یه شب سالگرد عقد بدون هدیه و گل و کیک و شام مفصل هم می تونه شیرین باشه، وقتی که بگذره به مرور کردن دو نفره خاطرات لحظه به لحظه چنین شبی تو شونزده سال قبل و خاطرات خوش روزهای بعدش! یه جوری که تمام حس و حال های هیجان انگیز اون روزا رو یادت بیاره و یه لبخند از ته دل به لبت!
و البته نفهمیدیم این همه سال چه طور این قدر سریع گذشت و عمر زندگی مشترکمون رو طولانی کرد!
بله شانزدهمین سالگرد عقد ازدواج ما دیشب به این صورت و در حالی که خیلی دل تنگ حال و هوای روزهای قدیم و شور و حال اوج جوونی مون شدیم، سپری شد!
صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم زنان به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و پنج دسته سبزی خوردن، محض تنوع و اندکی خودشادسازی تو این روزای بی سر و ته بلاتکلیفِ غرق در مشکلات کاری شازده. مشکلاتی که سالهاست از بین نمی رن، فقط از نوع به نوع دیگه تبدیل می شن، سخت تر و عمیق تر. یه زمانی حسم به این جور مشکلات ناراحتی بود، یه زمانی خستگی، حالا رسیدم به حسی. حالتی که نسبت به بعضی چیزهای دیگه هم پیدا کردم، همون هایی که یه زمانی خیلی برام مهم بودن و خیلی براشون تلاش کردم و نشد! این بی حسی خیلی اعصاب خردی ها و ناراحتی های بالقوه رو از بین برده، همون طور که خیلی از شور و شوق ها رو...
القصه! به محض رسیدن به خونه نشستم به پاک کردن سبزی ها و آماده کردن بامیه ها. بعدازظهر خورشتم رو بار گذاشتم و مشغول خیاطی شدم تا پیرهن نخی گلدارم رو برای روزهای گرم پیش رو به سرانجام برسونم. بوی خوش غذا توی خونه پیچید و دوخت پیرهن گل گلی تموم شد. حموم کرده و با پیراهن نو دور هم نشستیم دوره سفره شامی که با کمک بچه ها پهن کردیم، برای خوردن یک شام دلچسب و یک حال خوب!
پ. ن: ساعت ارسال نوشته حاکی از این می باشد که این جانب هنوز در حال و هوای شب بیداری های ماه رمضان به سر برده و نمی دانم از چه موقع خواهم توانست شب ها به سان آدمیزاد به خواب روم!
سه ساعت بیشتر وقت نداشتم از موقعی که شازده دیشب تماس گرفت و گفت که داره بر می گرده تهران. یک شب زودتر از معمول هر هفته به خاطر یه کار اداری و درست تو شب تولدش. تو همین سه ساعت باید یه شام خوش مزه می پختم، خونه رو مرتب و تزیین می کردم و خودم رو خوشگل! خوبیش این بود که زرنگی کرده بودم و کیک تولد رو زودتر آماده کرده بودم! تند و سریع مشغول شدم. یه شام سریع، جارو برقی و گردگیری، آویزون کردن وسایل تزیینی و بادکنک باد کردن و در آخر دوش گرفتن و لباس خوشگل پوشیدن خودم. خانوم کوچولو با شوق و ذوق لباس عروسش رو پوشید، یه نقاشی برای هدیه کشید و نشست به انتظار باباش، گل پسر هم که طبق معمول مشغول فوتبال دیدن بود!
شازده که خسته و کوفته از راه رسید همه چی آماده بود. پشت در جمع شدیم و تا درو باز کرد، دست زدیم و گفتیم تولدت مباااارک!!!
دور هم کیک و چایی خوردیم، عکس انداختیم و چند تا ماچ و بوسه آبدار رد و بدل کردیم. جشن تولدی همین قدر ساده و خودمونی، یه بهانه کوچیک برای شاد بودن و عوض کردن حال و هوای شازده تو این روزایی که دنیا هیچ جوره به کامش نمی چرخه...
دیشب برای خرید هدیه تولد برادرزاده شازده، از یه فروشگاه لوازم التحریر سر درآوردیم و بعد از بررسی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها، حجم زیاد جعبه کادویی های قرمز، قلب ها و خرس های قرمز در اندازه ها و شکل های مختلف که اون سمت فروشگاه چیده بود نظرم رو جلب کرد. تازه یادم اومد که ولنتاینه و برای چی این همه خیابون ها شلوغ بوده! تو زمانی که همراه شازده منتظر موندیم تا شاگرد مغازه که کمی گیج و منگ هم بود از انبار برامون مداد شمعی ایرانی پیدا کنه و بیاره، کلی آدم اومدن برای خرید هدیه ولنتاین. خرس های قرمز، قلب های قرمز و عشق سنج! این آخری رو تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم! یه استوانه شیشه ای بود با یه قلب قرمز در بالا و یه مایع قرمز رنگ در پایین. اون وقت کسی که اونو تو دستاش میگیره، اگه عاشق باشه اون مایع قرمز میره بالا و از درون قلب سرریز می شه! شازده این عشق سنج مذکور رو از دست پسر جوونی که برای خریدش اومده بود گرفت تا امتحانش کنه! صاحب مغازه کلی توصیه کرد که آقا این کارو نکن، شر درست میشه. ولنتاین پارسال سر همین یه زن و شوهر حسابی دعواشون شد، چون وقتی خانم اونو دستش گرفت سریع مایع قرمز رفت بالا، اما وقتی آقا گرفتش هیچ اتفافی نیافتاد و ... اما شازده که بعد شنیدن این حرفا کنجکاوتر شده بود می خواست حتما امتحانش کنه! گرفتش و همه افراد حاضر در مغازه هم زل زده بودن ببینن چی می شه! تا دستشو گذاشت روش، مایع قرمز سریع رفت بالا و از قلب قرمز بالای استوانه قل قل کرد و ریخت پایین! همه تشویقش کردن و گفتن کارت درسته و عشقت عشقه و این حرفا! منم لبخند به لب شاهد اتفاقات بودم و تازه یادم افتاد که ولنتاین رو به شازده تبریک بگم، آروم و در گوشی!
یه تعطیلی عیدانه بیافته چهارشنبه که دور روز بعدش هم تعطیلی آخر هفته باشه، جون می ده برای سفر رفتن یا حداقل یه گردش درست و حسابی درون شهری. ما؟ تو همچین فرصتی نشستیم توی خونه بی هیچ برنامه ی خاص و جالبی! حالا جدا از بحث این که بخوای پاتو از در خونه بیرون بذاری پول فراوونیه که ناچاری خرج کنی، تمام این روزهای ما درگیر معامله ای شده که شازده می خواد انجام بده و داره زمین و زمان رو به خاطرش به هم می دوزه. بلکه بشه و این همه بدبیاری و گرفتاری های مالی سال های اخیر کمی جبران. روزمون با دیدن قیافه ی مضطرب شازده و تماس های تلفنی مکررش و جلسه های پشت سر همی که می ره به شب می رسه، حتی تو همین روز عید که قرار بود خونه باشه تا اقلا کنار هم یه فیلم ببینیم ولی نشد!
حسابش از دستم خارجه که چند بار ازم خواسته یه دعای سفت و سخت کنم تا کارش جور بشه و یه جورایی شاکیه از این که مدل دعا کردن من برای این کار، به محکمی دعا کردن های خودش نیست! منی که بعد از کلی تلاش و جنگیدن، مدت هاس بین همه چیز زندگی، آرامش رو انتخاب کردم و توی خونه موندم، چسبیدم به خوندن و بافتن و نوشتن و دور خیلی از آرزوهای رنگارنگ رو خط کشیدم!
حالا هم اگه دعا می کنم و از خدا جور شدن این معامله رو می خوام، به خاطر همین آرامشه که دوست دارم شازده هم بعد مدت های طولانی استرس و نگرانی و بدبیاری تجربه اش کنه، بلکه زندگی مون شاد تر و رنگی تر بشه...