866

امشب اومده بودیم خونه تون روضه. تو حیاط باصفاتون فرش پهن کرده بودن و ما یه گوشه دور هم حلقه وار نشسته بودیم، ریز ریز گریه می کردیم و سینه می زدیم. اصلش قرار بود پارسال بیایم خونه تون روضه. همون روزهای اول محرم تو گروه دوستانه مون گفته بودی: «خیلی دلم می خواد تو خونه جدیدمون روضه بگیرم_ همون خونه ای که چند سال برای آماده شدنش صبر کرده بودی و فقط چند ماه بود ساکنش شده بودی_ ولی به خاطر کرونا نمی دونم چی کار کنم. اگه بعد دهه اول یه روضه کوچیک تو حیاط بگیرم میاین؟» همه با خنده و شوخی گفته بودیم با سر میایم! آخه پارسال این موقع ها اوج کرونای دلتای لعنتی بود، همون که به عاشورا نرسیده گرفتارت کرده بود، سفر کربلات رو که اون همه براش ذوق و شوق داشتی کنسل کرده بود و محرم تموم نشده تو یه روز تلخ شهریور ماه در اوج ناباوری دور هم جمع شده بودیم برای به خاک سپردنت. اون جا هم مراسم روضه بود و چه قدر هم پرشور و گداز! و من همین طور که امشب به حال و هوای مراسم شب سالت غبطه خوردم، به حال و هوای مراسم خاکسپاریت‌ که تا قبل از اون تو هیچ مراسم خاکسپاری دیگه ای ندیده بودم هم به شدت غبطه خوردم. بس که  خوش روزی بودی و همه چیزت با عزای اهل بیت هماهنگ شد و هر بار با نوای نوحه برات اشک ریختیم. آخه تو یه جور عجیبی عاشق امام حسین بودی و امام حسین هم که مدیون کسی نمی مونه!
نمی دونم شب اول محرم چی از دلت گذشته بود که یه عکس با این شعر برای پروفایلت گذاشته بودی، عکسی که گهگاه بازش می کنم بهش خیره میشم و آه می کشم:
«ای اجل یک چند روزی دور ما را خط بکش
وعده ما عصر عاشورا کنار قتلگاه»
امشب که بعد مراسم دور هم نشسته بودیم و در مورد سفر اربعین حرف می زدیم، باز هم بهت غبطه خوردم که بدون دغدغه پاسپورت و بلیط و باقی مسایل، راحت و بی دردسر می ری زیارت!

روحت شاد رفیق آسمونی
هر چند هنوز هم باورش سخته که دیگه بینمون نیستی...

857

همیشه یکی از فانتزی هام این بود که برای تولدم سورپرایز بشم، حالا به هر شکلی! اما اینم از اون فانتزی هایی بود که مثل خیلی دیگه از فانتزی های ذهنیم هیچ وقت فکر نمی کردم تحقق پیدا کنه، فکر نمی کردم تا چند شب پیش که چهار روز زودتر از روز تولدم، وسط کارهام برای مهمونی افطار فردا شبش _که پاگشا کنون داداش کوچیکه هم بود_ و به هم ریختگی های هورمونی و ضعف جسمی که تا دم اذان مغرب تو مطب دکتر زنان معطلم کرده بود، یه دفعه زنگ در رو زدن و در کمال تعجب و ناباوری و گیجی من، پنج دوست نازنینم با کیک و فشفشه و در حال خواندن تولدت مبارک وارد خونه شدن!!!  

با این که دوستان هم با عوض شدن برنامه و بعد کلی تردید که اصلا در اون وضعیت من  بیان خونه مون یا نه اومده بودن، من به معنی واقعی کلمه سورپرایز و شاد شدم! یه آنتراک چند دقیقه ای گرفتم که لباس عوض کنم و یه دستی به سر و صورتم بکشم تا از رنگ پریدگی دربیام و تو عکسا قشنگ بیافتم! بعد اومدم و با هم عکس انداختیم فیلم گرفتیم کیک خوردیم و مختصری شلوغ بازی درآوردیم. یک عطر خوشبو و خوشگل هم هدیه گرفتم و بعد حدود یک ساعت  دوستام راهی خونه هاشون شدن که به سحری درست کردن برسن البته که من تعارف زدم برای سحری بمونن!

بله و این سورپرایز مختصر و مفید تونست تولد سی و هشت سالگی من رو یکی از خاطره انگیز ترین سال روزهای تولدم کنه، هر چند امروز که در اصل تولدم بود هیچ خبر خاصی جز گرفتن چند تا تبریک تو واتساپ و پیامک از طرف بانکم و تلفن مامان نبود!


845

از پل انتهای خیابون که سرازیر می شم پایین، منظره ای رو می بینم که روزهاست قابل مشاهده نبود، برج میلاد و یه دورنما از شهر به صورت واضح و شفاف، و این یعنی هوای تهران پاک و تمیز شده و برف و بارون های این چند روز آلودگی ها رو شسته‌ و  برده! لبخند می زنم و بوی نون بربری های خاشخاشی ای رو که از نونوایی نزدیک مدرسه خانوم کوچولو خریدم و داخل کیسه پارچه ای روی صندلی کناریم گذاشتم، می کشم داخل بینی و صاف می رونم به سمت خونه دوست عزیزی در شمال شهر برای یه دورهمی صبحانه که در واقع با یکی دیگه از دوستام، خودمون خودمون رو به بهانه برف بازی خونه شون دعوت کردیم! با منظره شفاف کوه های سفید پوش در روبرو به مسیرم ادامه می دم و برای هزارمین بار به این فکر می کنم که اگر آلودگی هوا و ترافیک نبود، تهران می تونست چه شهر جذابی برای زندگی باشه!

من با نون بربری های تازه و‌ اون دوستم با ظرف حلیم بوقلمون وارد خونه میزبان شدیم و بعد از صرف صبحانه ، جمع و جور کردن و شستن ظرف ها چند نفر دیگه از دوستان هم اعلام کردن می خوان به جمع ما ملحق بشن! در نتیجه به اصرار میزبان که یکی از پایه ترین آدم ها برای‌‌ راه انداختن دورهمی و میزبان شدنه، رفتم مدرسه بچه ها دنبالشون، بعد اومدیم خونه لباس عوض کردن و لباس اضافه‌ و کتاب و دفترهاشون رو هم برداشتیم‌‌ و برای سانس دوم مهمونی به صرف آش جو و حلوا که دوستم به نیت خانم ام البنین برای روز وفات شون مشغول پختش شده بود، مجددا راهی خونه شون شدیم. این قدر دور هم خوش گذشت که تا اوایل شب بمونیم، بگیم و بخندیم و برف بازی هم نکنیم! بچه ها با یه کم برفی که تو حیاط بود بازی کردن و خوش گذروندن ولی ما از خیر خونه گرم و نرم و ولو شدن رو‌ مبل ها نگذشتیم و بالاخره در حالی که صاحب خونه اصرار داشت اگه می تونیم بیشتر بمونیم در یک اقدام دسته جمعی بچه ها رو از حیاط مجتمع جمع کردیم و با یه حال خوب راهی خونه هامون شدیم! 

  

841

قرار بیرون گذاشتن در آلوده ترین روز اخیر تهران، از اون کارهاییه که احتمالا فقط از من و رفقای خل و‌ چلم بر میاد! حالا نه که از سلامتی مون سیر شده باشیم، قصدمون خیر بود و از دو هفته قبل هم با کلی این طرف و اون طرف شدن براش برنامه ریزی کرده و تدارک دیده بودیم. پس دیروز بعدازظهر بی خیال آلودگی هوا راهی پارک آب و آتش شدیم تا برای یکی از دوستانمون تولد سورپرایزی بگیریم، دوستی که چند ماهه عزادار و به شدت غمگینه و فکر کردیم این جوری شاید یک کم حال و هواش عوض بشه. 
به خواهرش گفته بودیم به بهانه جشنواره انار بیاردش اون جا و وقتی بی خبر ما رو یک گوشه دید که کنار کیک و بادکنک داریم دست می زنیم و تولد مبارک می خونیم اولش تو بغل هر کدوممون چند دقیقه گریه کرد، بعد تازه لبخند به صورت غمگینش اومد و تونست بگه تا حالا این جوری سورپرایز نشده بوده! 
بعدش کلی عکس گرفتیم، کلی مسخره بازی درآوردیم، خوراکی و کیک خوردیم، گفتیم و خندیدیم و اول شب با یک حال خیلی خوب از هم جدا شدیم، حال خوب نشوندن یک خنده عمیق شاد روی چهره ای که چند ماه از  لبخند و نشاط دور بود و شاد کردن دلی که غم بزرگی در اون خونه کرده بود...


838

صبح که تو هوای گرفته و سرد بارونی به زور خودم رو از زیر پتو و تخت کشیدم بیرون تا بچه ها رو برای کلاس هاشون بیدار کنم، یاد حرف میم افتادم که دیروز موقع جمع کردن وسایل و بستن چمدون ها برای برگشت در حالی که آه می کشید گفت: « حیف چه زود تموم شد! دوباره باید برگردیم سر زندگی های کوفتی مون!»
آخر هفته گذشته رو یک سفر کوتاه همراه دوستان به باغ پدر یکی شون رفتم. اولش اصلا قصد رفتن نداشتم حتی تا صبح روز سفر! اولش به خاطر این که شازده تنها نمونه و بیشتر به خاطر بی حال و حوصلگی و بی اعصابی مفرط خودم گفته بودم نمیام. اما بعد از یک صحبت تلفنی مفصل پر از گله و شکایت از بچه ها و باقی مسایل به نظرم شازده ترجیح داد تنها بمونه تا یه زن بی اعصاب رو تحمل کنه، برای همین هم اصرار اکید کرد که همراه دوستام راهی بشم! اما من هیچ جوره رمق جمع و جور کردن و برداشتن وسیله برای سفر در خودم رو نمی دیدم. صبح که دوباره دوستان آخرین اصرارهاشون رو کردن دیدم در هر حال دور شدن چند روزه از فضای خونه و عوض شدن حال و هوا رو به شدت لازم دارم. این بود که در عرض دو ساعت آماده شدم و ساک بستم و بالاخره بعد از تموم شدن کلاس های بچه ها یکی از دوستان اومد  دنبالم‌ و راهی شدیم.
سه روز بودن در کنار دوستان، چرت و پرت گفتن و خندیدن و درد دل کردن و بزن و بکوب راه انداختن و تولد گرفتن و مسایلی از این قبیل، تونست حال و هوای من شاکی از زمونه را تا حد زیادی سر و سامون بده. بعد از برگشت در  یک اقدام بی سابقه همه وسایل و لباس ها رو برای یک روز کامل کنار در ورودی ول کردم و تازه امروز بعدازظهر بعد یه خواب و استراحت حسابی رفتم سراغ جابجایی و شستشو!
نتیجه این آنتراک کوتاه هم این
 که تصمیم گرفتم توقع بالایی که مدت هاست از خودم دارم رو یک مقدار پایین بیارم و به خودم راحت تر بگیرم، بلکه بتونم بیشتر و بهتر زیر فشارهای زندگی دووم بیارم!

831

دیروز با رفقای جان در دل طبیعت  جمع شدیم دور هم، سفره حضرت رقیه انداختیم که هر کدوممون یک چیزش رو تقبل و آماده کرده بود، زیارت عاشورا خوندیم و یه روضه کوچیک، همراه آماده کردن بسته های لوازم التحریر برای بچه های بی بضاعت به نیت شادی روح دوست عزیزی که از بینمون سفر کرده بود و هفته قبل همین جمع در بهشت زهرای تهران برای تشییع و خاکسپاریش دور هم جمع شده بودیم. هفته ای که تلخ و سنگین و غمگین گذشت و زندگی روی جدیدی از خودش رو با گذاشتن داغ رفیق روی دلمون نشون داد. داغی که خیلی سخت و اساسی تکونمون داد و عمیق تر از همیشه به یادمون آورد که فرصت زندگی خیلی محدوده و مرگ یک دفعه ای و بی خبر می رسه، که باید یه برنامه درست و حسابی برای بهره بردن بیشتر و بهتر از این  فرصت محدود داشته باشیم...

767

دوستام اومده بودن خونه ام، دوستای خسته و کسل و کلافه ام! دورهم آبگوشت خورده بودیم با ترشی، سبزی خوردن، نون سنگک و دوغ خونگی. ولو شده بودیم رو مبلا، چایی با خرما خورده بودیم و حرف زده بودیم، خنده بودیم و حال های خراب و ناله شکایت هامون رو ریخته بودیم وسط! ما که عادت کرده بودیم به مهمونی های دورهمی ماهانه مون_نهایتا دوماهانه!_ و حالا مدت ها بود مهمونی نداشتیم! دلمون برای با هم بودنای این مدلی تنگ شده بود، هر چند بیشترمون نبودن و به ملاحظه کرونا و فضای بسته خونه و تمام این چیزایی که ماه هاس دست از سرمون برنمی دارن، فقط آرزوی خوش گذشتن کرده بودن و عکسامونو دیده بودن! بچه هامون ریخت و پاش کردن، دنبال هم کردن، جیغ کشیدن، بازی کردن، مغز ما رو خوردن و صد البته کیف دنیا رو کردن!
شب شده بود و به زور بچه ها رو راضی به جدا شدن کرده بودیم، هر چند که خودمون هم که هنوز حرف و خنده داشتیم! با حال خوب و یه روحیه تازه شده از هم خداحافظی کرده بودیم و من مونده بودم با یه خونه زیر و رو شده که با همه خستگی هنوز انرژی برای تمیز و مرتب کردنش داشتم! تا دوازده شب همه چی رو سر و سامون داده بودم، بچه ها رو فرستاده بودم بخوابن و ولو شده بودم رو تخت. گوشی دستم گرفته بودم و در جواب تشکرها و عذرخواهی بابت زحمت دادن هاشون با اسمایلی قلب و بوسه نوشته بودم ممنون که اومدین! کلی خوشحالم کردین! و خدا رو شکر کردم به خاطر داشتنشون! 

663

روزی روزگاری وبلاگستانی بود بسیار  پر رونق و پر مخاطب! اون جا برو بیایی داشتیم و دوستان عزیز ندیده ای که با نوشته هاشون یا نظراتی که برای نوشته های ما می دادن دوران خوشی داشتیم! شبکه های رنگارنگ اجتماعی اومدن و بساط دوست داشتنی وبلاگستان رو برچیدن. وبلاگ های یکی یکی تخته شدن و کامنت ها کم و کمتر. با این که هیچ جا برای من وبلاگستان نشد و وبلاگم رو هم تعطیل نکردم، اما این اوضاع انگیزه و میزان نوشتنم رو خیلی کم تر کرد. تا این که کانال نویسی باب شد و یه نسخه  از وبلاگ رو در یک کانال تلگرامی به همین اسم هم منتشر می‌کنم که هیچ وقت برو بیای قدیم وبلاگستان رو پیدا نکرد!
با این وجود هر از گاهی کامنت های پر مهر و محبتی میاد که چند بار می خونمشون و لبخند می زنم و دلم غنج می ره! راستش تو این هفته بعد مدت ها سه تا ازشون تو وبلاگ و کانال داشتم و خوندنشون کلی حس و حال خوب بهم داد! مخصوصا این آخری که این قدر لطیف و دوست داشتنی بود که دلم خواست به اشتراک بذارمش:

«سلام گلابتون جانم.خوبی؟ با تاخیر زیارتت قبول باشه.

کاش بیشتر و زود به زودتر مینوشتی .نوشته هات خیلی خیلی حس خوبی توشون هست....هر وقت میام تلگراممو چک میکنم همین که میبینم گلابتون بانو یه پیام داره با ذوق اول کانال تورو باز میکنم .قبلنم بهت گفتم بااینکه ندیدمت اما اسم کانالت یا بهتره بگم اسم خودت یعنی گلابتون بانو رو که میبینم یه حس آرامشی میاد سراغم بعدشم یه کوچه قدیمی باصفا با یه جوی اب تمیز و شفاف که صداش آدمو یاد بهشت میندازه برام تداعی میشه بوی کاه گل ...و شاخه های انگوری که  تا کمر دیوار کاهگلی خم شدنو با هر نسیمی بی هوا میرقصن..و در کوچیکی که تا نیمه بازه و وقتی سرک میکشی با یه حیاط دلباز و پر درخت که یه حوض فیروزه ای وسطش خودنمایی میکنه روبرو میشی که بچه ها دارن دورش میدوان و میخندن....خلاصه عزیزم تموم این فکرای قشنگ وقتی اسمتو میبینم میاد توو ذهنم....الهی که تنت سلامت و دلت خوش و جیبت پر از پول حلال و پر خیر و برکت و زیاد باشه .شبت آروم و قشنگ. »

خلاصه که ممنونم از شما خواننده هایی که هر از گاهی چیزی برام می نویسین و بهم نشون می دین که نوشته هام رو می خونین و دوست دارین. این کارتون برام خیلی ارزشمنده! 
هم چنین ممنونم از شما خواننده هایی که هیچ وقت تا حالا هیچی برام ننوشتین اما بدونین حضورتون بهم دلگرمی می ده! 

640

یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج کردن مامان هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.

خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه  قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت!  حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که  بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم! 

من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها  و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.

من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم! 

از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود. 

چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟! 

سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت! 

زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته!  قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم! 

 واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!

611

انسیه رو اولین بار پنج سال پیش تو اتوبوسی دیدم که باهاش می رفتیم کربلا. از اقوام همسر دختر عمه ام بود و قبلا وصفش رو شنیده بودم. اون موقع تازه پسر پنج ساله اش رو تو یه تصادف از دست داده بود و اون سفر رو بیشتر برای این می اومد که کمی آرامش بگیره. بعد من و انسیه با دختر عمه ام که هر سه بدون همسرامون به اون سفر رفته بودیم، هم اتاقی شدیم و به سرعت نور رفیق و صمیمی! یه جذبه ی خاصی داشت که منو به سرعت سمت خودش کشید. آرامشش، اعتقادات محکم و عمیقش، تفکرات اصولیش و حرف زدن دل نشینش جوری بود که تو کم تر آدمی دیده بودم و عجیب به دلم نشسته بود. همه ی این ها در حالی بود که به خاطر پسرش عمیقا غمگین و دل شکسته بود و می دیدم که همین اعتقادات و تفکراتشه که تو اون شرایط سخت مصیبت دیدگی به داداش رسیده و سرپا نگهش داشته. یه چیز خیلی جالبش این بود که خوندن نهج البلاغه و صحیفه سجادیه جزو مطالعات روزانه اش بود و انگار جملاتی که ازشون می خوند با وجودش عجین شده بود.

حرم که می رفتیم، دوست داشتم کنارش باشم و با دعاهاش آمین بگم. یه جور دل شکسته ای دعا می خوند و مناجات می کرد که دلم می لرزید. شب ها هم توی هتل تا کلی وقت بیدار می موندیم و از این طرف و اون طرف صحبت می کردیم و می خندیدیم و خلاصه همه جوره خوش می گذشت!

بعد از برگشتمون هم چند باری با باقی همسفرها قرار گذاشتیم و دور هم جمع شدیم، اما خیلی وقت بود که ندیده بودمش  و چند شب پیش یه دفعه یادش افتادم و  دلم عجیب هواشو کرد! بعد یهویی و بی هیچ برنامه ی قبلی امروز قرار شد برم خونه ی دخترعمه ام دور همی عصرونه، که گفت به انسیه هم زنگ می زنم اگه تونست بیاد. وقتی رفتم فهمیدم قراره انسیه هم به جمعمون اضافه بشه و کلی خوش خوشانم شد و وقتی اومد حرفامون تموم نمی شد! از زمین و آسمون ، گذشته و حال و آینده، تاریخ و کتاب و روان شناسی و جامعه و ... حرف زدیم و بیشتر از همه انسیه بود که مثل یه خطیب توانا با اون لحن شیرینش صحبت می کرد و من محوش شده بودم! منی که خودم تو اکثر جمع های دوستانه بیشتر از همه حرف می زنم! و خدا می دونه که چه قدر انرژی مثبت و حال خوش ازش گرفتم و با چه توان مضاعفی به خونه برگشتم! نمی دونم منم تونسته بودم حالش رو بهتر کنم که گفت چه قدر بده که ما این قدر کم همدیگه رو می بینیم و برای خوب بودن حالمون باید مرتب همدیگه رو ببینیم؟! حرفی که خیلی خیلی باهاش موافق بودم!