865

بعد از مرگم اطرافیان من رو با چه خصوصیات و خاطراتی به یاد میارن؟

این سوالی بود که در مراسم اولین سالگرد درگذشت خان عمو برای چندمین بار در ذهنم مرور می شد.

خان عمو همون طور که چند نفر از دوستان صمیمیش در سخنرانی هایی که طی مراسم داشتن و صحبت هایی که همکاران و اطرافیانش در فیلمی که برای یادبودش ساخته شده بود گفتن، علی رغم چهره جدی و ظاهر خشکش قلبی رئوف و مهربون داشت و بسیار دست به خیر بود. به قول معروف پشت ستاره حلبیش قلبی از طلا داشت! و من با خودم فکر کردم کاش جلوه قلب مهربون و طلاییش نمود بیشتری داشت و طی این یک سالی که از فوتش گذشته خاطره ای بود که با یادآوریش لبخند به لبم بیاد یا دلم براش تنگ بشه!

علاوه بر این ها برام سوال بود خان عموی ساده زیست با دیدن مراسم سالگرد پر تشریفات و مجللی که بچه هاش براش تدارک دیدن چه حالی داره؟! مطمئن بودم روحش با اخم بالای مجلس نشسته و با عصبانیت می گه این مسخره بازی ها چیه؟!!!


پ.ن:ممنون میشم عموی درگذشته ام رو به فاتحه یا صلواتی مهمان کنید.

847

عکس نوشته ای که وسط اینستاگرام گردی به چشمم می خوره این قدر به دل میشینه که فوری ازش اسکرین شات می گیرم و می فرستم برای مامان: «خدا منو خیلی دوست داشت که وقتی داشت انتخاب می کرد کدوم مامان مال کدوم بچه باشه، تو رو برای من انتخاب کرد!» روی علامت ارسال می زنم و هم‌زمان اشکام سرازیر می شه.؟ و وقتی شدت بیشتری می گیره که مامان سریع جواب می ده:« خدا رو شاکرم که دختر گلی مثل تو رو روزیم کرده.» 

حال و‌ هوای روز مادر  امسال یه جور عجیبی دل نازکم کرده. تجربه های ماه های اخیر خیلی به روم آورده که فرصت ها کمه. فکر می کنم اگه یه وقت مامان نباشه چی؟ و یاد بچه های دوست مرحومم می افتم و بچه های خانم جوونی از  اقوام شازده که شهریور امسال به فاصله دو هفته از هم با کرونا رفتن و انگار یه تیکه از  قلب منو هم با خودشون بردن و تقریبا روزی نیست یادشون نکنم... فکر می کنم امسال بدون حضور مادرای مهربونشون چه حالی دارن؟ وقتی از تلویزیون تبریکات روز مادر رو می شنون، وقتی همکلاسی ها شون برای هدیه به مادراشون کاردستی درست می کنن؟؟؟ 

امشب با وجود روز پرمشغله و خستگی زیاد بعد مدت ها و با وجود دلخوری هایی که داشتم، زنگ زدم به عمه هام. قبلش با خودم گفته بودم دنیا ارزشش رو نداره بی خیال باش! اینم یه جور صله ارحامه. مگه قرار نیست خونده ها و شنیده هات تو عملت نمود پیدا کنه؟! بعد گوشی رو برداشتم و اول زنگ زدم به عمه کوچیکه، بعد به عمه بزرگه و از اون جا که انتظار تبریک از طرف برادرزاده رو نداشتن خیلی خوشحال شدن و خیلی هم تشکر کردن! دوباره به خودم گفتم دیدی چه خوب شد زنگ زدی! دوست داشتم به دو تا دخترعمه ها و سه تا دخترعموهام هم بعد مدت ها تلفن می کردم اما واقعا توان این همه پای تلفن صحبت کردن در یک شب رو نداشتم! پس دونه دونه براشون پیام صوتی فرستادم، حال خودشون و خانواده شون رو پرسیدم، عید رو تبریک گفتم و ابراز دلتنگی و علاقه به دیدار مجدد کردم. دو تا دختر عمه ها هر کدوم با یه پیام صوتی پر شور و حال ازم تشکر کردن و دختر عموها با پیام متنی. گفتن خیلی بامعرفتم! هستم؟ خودم که احساس می کنم گاهی خیلی آدم بیخود و کم عاطفه ای می‌شم، متاسفانه واقعا می شم...

به مامان گفته بودم فردا میام خونه شون که بعد چند هفته ببینمشون. وسط هفته رفتن به خاطر دوری راه و درس و مدرسه بچه ها برام سخته، اما به خودم گفته بودم روز مادر رو نباید از دست داد، کی می دونه تا سال دیگه هم‌چنین روزی چی می شه؟ حالا برادرها هم قرار شده بیان و همه دور هم جمع بشیم، دور همی هایی که تو یک سال اخیر به خاطر وضعیتی که باهاش درگیریم کم شده اما می دونم نباید بذارم از بین بره...

عیدتون خیلی مبارک رفقا!


836

کنار سفره عقد و بعد از مراسم و خونده شدن خطبه، اول عروس خانم و بعد داداش کوچیکه رو بغل می کنم. برای عروس آرزوهای قشنگی که توی دلمه می گم و داداش کوچیکه رو دلم نمی خواد که ول کنم، همون طور که رگباری می بوسمش، بغض سفت و سخت می چسبه ته گلوم و نمی تونم هیچی بگم فقط فشار دستام رو دورش بیشتر می کنم تا بتونم بهش بفهمونم چه قدر خوشحالم که تو این روز عید این جا پای سفره عقد و کنار دختری که دوستش داره و حالا همسرش شده می بینمش، اونم بعد از چند سال سخت و پر از مشکل و چالش که صبورانه باهاشون دست و پنجه نرم کرده و حالا دلم می خواد زندگی از این به بعد روی قشنگ خودش رو بهش نشون بده!
دیروز در سالروز خجسته پیامبر مهربانی، ته تغاری خانواده داماد شد و این شیرین ترین روز امسال و شاید همه چند سال اخیر بود. الحمدلله!


819

دیروز جمعه بیست و یکم خرداد یه روز خوب و دلچسب بود، از این جهت که بعد مدت ها همه خانواده ام تو خونه ما دور هم جمع شدن و به همه مون خوش گذشت. یک مهمونی ناهار یه دفعه ای و بی برنامه ریزی قبلی که شکر خدا راحت و بی دردسر و خوب برگزار شد!

مامان گفته بود می خواد روز جمعه بعد از خونه مامانی با داداش کوچیکه برای ناهار بیان خونه ما. شازده هم گفت دو تا داداش دیگه ام رو هم دعوت کنیم. بعید می دونستم به خاطر کرونا بیان ولی شازده خودش زنگ زد دعوتشون کرد و بهش نه نگفتن! اینا کِی بود؟ پنج شنبه شب در حالی که خونه مامان شازده مهمون بودیم! من داشتم دست و پام رو گم می کردم که یهو فردا کلی آدم ناهار می خوان بیان خونه مون و تو ذهنم حساب کتاب می کردم چیا داریم و چه غذایی می تونم درست کنم!  البته خوبیش این بود هم خونه رو تمیز کرده بودم هم همون روز برای با شازده رفته بودیم خرید! آخر شب که برگشتیم خونه یک نگاه به فریزر کردم و مواد لازم برای ناهار فردا رو گذاشتم بیرون،  یک مرتب سازی سریع هم تو خونه انجام دادم و با خیالی آسوده رفتم برای خواب!

روز جمعه بعد اذان ظهر، مهمون هامون یکی یکی از راه رسیدن و تا عصر یه روز خوب رو‌ کنار هم گذروندیم! دور هم بودنی که بعد از اتفاقات سال گذشته برام ارزشمند تر از قبل بود. الحمدلله!


766

قلمه های حسن یوسف ریشه داده رو برداشتم و بردم تو بالکن. یه گلدون پلاستیکی سفید متوسط برداشتم، داخلش خاک ریختم و قلمه ها رو کاشتم. قلمه هایی که بیشتر از یه ماه قبل از گلدونای خونه مامانی جدا کرده بودم و بعد از اون هم دیگه نشده بود بودم خونه اش. بهم زنگ بود که دلم براتون تنگ شده، حالا که دورهمی هامون دوباره کنسل شده خودمون بریم خونه شون و چند شب بعدش، تو یکی از شبایی که شازده تهران نبود بهش زنگ زده بودم که با بچه ها میایم دیدنش. کلی خوشحال شده بود و گفته بود برای شام بیایم و هر چی دوست داشته باشیم از بیرون برامون سفارش می ده. ناز بچه ها رو کشیده بودم که بدون نق زدن و بهانه حوصله سر رفتن گرفتن همراهم بیان! رسیده بودیم و دیدم مامانی مایه کتلت درست کرده و داره سیب زمینی خلالی سرخ می کنه. گفت فکر کرده غذای خونه بهتره تو این اوضاع! گفتم خودم کتلت ها رو سرخ می کنم و چادر و روسریم رو که آویزون کردم یه سره رفتم پای اجاق گاز! سیب زمینی های سرخ شده رو از تو ماهیتابه درآوردم و شروع کردم به درست کردن کتلت ها. مامانی روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشسته بود و هم چنان ابراز خوشحالی می کرد از اومدنمون! مامانی عزیز و مهربونم... 
گلدون حسن یوسف های پر برگ سبز و بنفش رو با لبخند نگاه می کنم و دعا می کنم این یکی بعد از چند تا حسن یوسفی که آفت زدن و خشک شدن برام بمونه! یه جا تو پر نورترین قسمت پیشخون آشپزخونه کنار پتوس و کاکتوسم براش انتخاب می کنم و می ذارمش اون جا به امید این که خونه مون سبزتر باشه و دلمون آروم تر! 

751

روایته که پدربزرگ مادری مامانم، فردی بوده بسیار ثروتمند! کلی باغ و زمین تو شهر خودشون داشته وکلی بروو بیا و البته کلی هم بچه! اون طور که مادربزرگم می گه دوازده تا بچه بودن که سه تاشون تو بچگی از دنیا رفتن. این جد بزرگوار ما وقتی مامانم یه بچه دو سه ساله بوده به رحمت خدا می ره یعنی بیش از پنجاه سال قبل، اما به دلیل زیاد بودن ملک و املاک و تعداد بچه ها هنوز که هنوزه بخشی از این اموال تقسیم نشده باقی مونده!!! چون این نُه تا خواهر و برادر محترم تو تمام این سال ها سر فروختن یا نگه داشتن و چه طوری تقسیم کردن ارثیه شون با هم اختلاف داشتن و هر از گاهی بعد کلی حرف و حدیث و شور و مشورت یه تکه اش فروخته و تقسیم شده! طبق آخرین آمار واصله چند ماه قبل یکی از زمین ها بعد مدت ها جدال فروخته شده و یه پول نسبتا بزرگی رسیده به مادربزرگ من که می شه دختر کوچیکه خانواده و هیچ وقت هم خودش رو قاطی این دعاوی ارث و میراثی نمی کنه! و از اون جایی که مادربزرگ عزیز بنده خیلی هم دست و دلباز تشریف دارن این پول رو بین خودش و سه تا بچه هاش به نسبت مساوی تقسیم کرده و در نتیجه یه پولی هم نصیب مامان من شده!
  مامان جان هم چند هفته پیش در یه اقدام کاملا بی سابقه به من گفت که بهم از این پول می ده تا برای خودم یه همزن بخرم! چون وظیفه پخت کیک تولدهای خانواده چند سال متوالی به عهده من بود تا این که همزنم که کادوی عروسیم از طرف یه فامیل دور بود سوخت و من یه سال و اندی همزن نداشتم و کیکی نپخته بودم. بعد وقتی حرف کیک های من و این که وسیله درست کردنش رو ندارم شد، مامان یهو گفت اصلا من بهت پول می دم بری همزن بخری این همه وقته نتونستی بخری! اولش هم گفت بهم قرض می ده ولی بعدا یواشکی گفت نمی خواد پس بدی!
در نتیجه بنده خیلی خوش خوشان همراه شازده در مورد همزن های موجود در بازار سرچ کردیم و اطلاعات به دست آوردیم، البته برای چندمین بار! قبل از این هم دو سه باری دنبالش رفته بودیم ولی هربار به خاطر قیمت های بالا و وجود خرج های مهم تر منصرف شده بودیم! به هر حال من می خواستم اگه قرار بر خریده یه هم زن کاسه دار درست و حسابی بخرم! بعد کلی گشتن و گیج شدن، یه فروشنده از تبلیغات دیوار پیدا کردیم که خیلی با صبر و حوصله عکس انواع مدل ها و توضیحات و قیمت هاشون رو برامون فرستاد و به همه سوالاتمون جواب داد تا بالاخره همزن خریداری شد!

حالا دو تا مسأله ذهن من رو به خودش مشغول کرده! اول این که نکنه در حالی که با اون همزن فسقلی قدیمی کلی کیک پختم، با این یکی که بزرگ و حسابیه کار خاصی نکنم! دوم این که یکی از اجدادم _نور به قبرش بباره! _ اون قدری داشته که حتی منی که یکی از نتیجه های بسیارش بودم یه چیزی ازش بهم رسیده، اما با اوضاع کنونی فکر نمی کنم ما بتونیم چیز به درد بخوری حتی برای بچه هامون بذاریم، نوه و نتیجه پیشکش!!!



698

امروز از اون روزاییه که به خودم اجازه دادم تا می تونم بخوابم، بعد هم پاهامو دراز کنم، یه گوشه لم بدم، فیلم ببینم و هیچ کاری هم نکنم! یه جور استراحت لذت بخش بعد چند روز پرکار و فشرده. البته امیدوارم کارها و بدو بدو کردن ها همیشه برای خیر وشادی باشه، مثل همین روزای گذشته که ما از صبح زود تا نصفه شب مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم! مشغول مراسم بله برون خواهر شازده که از یه مراسم ساده و جمع و جور که اولش قرار بود باشه، در عرض چند روز تبدیل شد به یه مراسم مفصل با مهمونای بیشتر و همه ما یه جورایی چلونده شدیم تا این مجلس به خوبی و خوشی برگزار شد و یه نفر به اعضای خانواده شازده اضافه! 

695

دیشب همه خونه مامانی جمع بودیم، مثل یلداهای سال های قبل که امسال به شب زودتر برگزارش کردیم! یه دورهمی فامیلی با حضور مامان اینا و داداشا و خانواده خاله و دایی. امسال از معدود سال هایی بود که همه بودن و جمع فامیلی کامل بود و طبعا خیلی هم خوش گذشت! 

ما نه اهل تزئینات و چیدمان مخصوص یلدا هستیم که تو سالای اخیر خیلی باب شده، نه اهل پوشیدن لباس با تم یلدا. خیلی راحت و معمولی! من پیرهن چهارخونه سورمه ای و قرمزم رو پوشیدم، همونی که تازه دوختش رو تموم کرده بودم، چند ساعت قبل از رفتن به خونه مامانی، و داغ داغ پوشیده بودمش! دوختن این پیرهن که مدت ها بود تو فکر دوختنش بودم و همون جوری هم که می خواستم از کار دراومد، کلی حالم رو خوب کرد! هم چند روزی سرگرمم کرده بود و هم اعتماد به نفسم رو در خیاطی بالا برد! برای همینه که عاشق این جور کارهام و سعی می کنم هر بار یه مدلش رو قاطی کارای روزانه ام بذارم!

هر چند حالا تو این آلودگی وحشتناک هوا و تعطیلی مدارس، حس و حال هیچ کار خاصی رو ندارم و نمی‌دونم این چند روز رو چه طوری سر کنم تا دچار سررفتگی حوصله نشم! بچه ها  تلویزیون رو اشغال کردن و منم احتمالا باید بچسبم به کتاب تا از فضای دود آلود تهران بزنم بیرون و غرق بشم تو دنیای کتابام...


672

برادرزاده های فسقلی برای مربی شون تعریف کردن که ما یه عمه داریم این قدر بافتنی های خوشگل می بافه! کلاه های شکل دار می بافه، کیف می بافه، همه چی! بعد یکی شون_ همون که هر وقت منو در در حال بافتن می بینه با شگفت زدگی بهم زل می زنه و می پرسه: عمه! تو چه جوری اینا رو می بافی؟!_ گفته: اصلا عمه من خلاق ترین عمه دنیاس!!!
زن داداش بزرگه اینا رو تو چت های واتساپمون تعریف کرده و کلی قند تو دل من آب شده!

پ. ن: سه تا برادرزاده دارم از نوع سه قلو و  قند عسل! همراهان قدیمی احتمالا یادشون هست! 

666

دیشب که رفته بودیم خونه مامانی، یه شیشه مربای آلبالوی یخوش آب رنگ دست‌پخت خودش رو آورد و گفت این کادوییه به مناسبت اولین مشهد رفتن تنهایی گل پسر! و هیچ کس رو مثل مامانی ندیدم که هر مناسبت و اتفاقی رو بهانه هدیه دادن کنه! 
بچه که بودم هر بار مامانی می اومد خونه مون ذوق می کردم، چون امکان نداشت دست خالی اومده باشه و یکی از خوراکی های محبوب من و داداش بزرگه رو همراهش نداشته باشه! حالا هم هر وقت میاد خونه مون یه چیزی با خودش میاره، شکلات، سوهان، ترشی، مربا و دفعه آخری بادمجان سرخ شده!
مامانی از اون مامان بزرگای خوب و مهربون و نمونه اس که با وجود این که اصلا اهل ماچ و بغل و قربون صدقه رفتن نیست، اما ما شش تا نوه و پنج تا نتیجه هاش خیلی دوستش داریم و هر کاری از دستمون بربیاد براش انجام می دیم.
وقتی به سال های دور فکر می کنم، دوست دارم بتونم مثل مامانی، یه مامان بزرگ محبوب و دوست داشتنی برای نوه هام باشم!