864

استکان نعلبکی ها و پیش دستی ها رو خشک ‌کردم و سر جاهاشون گذاشتم، میزها رو دستمال کشیدم و همه خونه رو جارو برقی زدم. بعد نگاهم رو دور تا دور خونه تمیز و  خالی از مهمون چرخوندم و بر خلاف همیشه این بار به جای حس آسودگی خیال حس دل گرفتگی اومد سراغم. دلم گرفت که سه روز مجلس روضه خونگی مون چه زود تموم شد و کاش چند روز دیگه هم ادامه داشت...

از اول محرم که از این مجلس به اون مجلس می رفتم خودم قصد برگزاری مراسم نداشتم اما خدا توفیق داد و امام حسین یاری کرد تا خونه ما هم عزاخونه بشه و این بس برای رزق و برکت محرم امسال که داره به آخر می رسه و خدا کنه محرم های بعد هم روزی مون بشه...

829

از سیزده روز قبل تا دیروز هر روز بعدازظهر لباس مشکی تن می کردیم و می رفتیم یه روضه خونگی خیلی جمع و جور پنج شش نفره که دوست عزیزی از پارسال سنگ بناش رو گذاشت. مجلسی که با وجود کوچک و کم جمعیت بودنش و یه عالم تفاوت با تصویری که از روضه خونگی های شلوغ پلوغ دوره بچگی و نوجوانی و مراسم های دهه محرم خونه پدری _که دو ساله با وجود کرونا برگزار نمی شه_ داشتم، حس و حال خیلی خیلی خوبی داشت. هم اون روضه خوانی حدودا نیم ساعته و هم قبل و بعدش که مشغول تدارک غذاهای نذری ای بودیم که تو کلّ این روزها با همت بلند صاحبخانه پخته و آماده و توزیع می شد. موقع پخت و کشیدن غذاهای نذری و جمع و جور و شستشوهای بعدش یه عالم حرف و سخن بود که بین چند نفر خانم حاضر در صحنه کار رد و بدل می شد! از تجربیات آشپزی و خیاطی بگیر تا راهکارهای زندگی مشترک و اعتماد به نفس!
دیروز بعد مجلس آخر و موقع خداحافظی بابت حال خوب این مجلس از ته دل از خانم صاحبخونه تشکر و براش دعای خیر کردم.
یاد قدیم ها و روضه های ماهانه ای که تو خیلی از خونه های محل با حضور تعداد زیادی از همسایه و فامیل برگزار می شد به خیر. حتما یکی از دلایل صفای زندگی ها و خوب بودن حال دل قدیمی ها همین بوده!

828

رسیدیم به هشتمین شب دهه محرم، شب تاسوعا که از وقتی یادم میاد بین تمام شب های دیگه به خاطر صاحبش یه حس و حال دیگه و یه علاقه ویژه ای بهش داشتم.
بچه ها رو گذاشتم خونه مامان، پیاده از کوچه پس کوچه ها خودم رو رسوندن به هیات قدیمی مون، زیر انداز انداختم یه گوشه حیاط مسجد، نشستم و دلم رو بردم به ایام اربعین سال نود کربلا  و هشت و شبی که برای وداع، با کلی حاجت و حال پریشون خودم رو رسونده بودم به حرم آقا اباالفضل. در حرم بسته بود و یه گوشه تو خیابون نشسته بودم چادرم رو روی صورتم کشیده بودم و میون همهمه زائرها و نوحه خونی زن های پاکستانی درد دل هام رو گفته بودم و با اشک و آه دم گرفته بودم «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین» این قدر گفته بودم و اشک ریخته بودم تا دلم سبک شده بود و راه نفسم باز و مطمئن که حاجتم رو گرفتم و گرفته بودم‌. اصلا مگه می شد دم خونه باب الحوائج رفت و دست خالی برگشت؟
کی می دونست چند ماه بعد اون شب دنیا کن فیکون خواهد شد؟ که یه ویروس وحشی مثل بمب می‌افته وسطمون و پراکنده مون می‌کنه، که حسرت خیلی چیزای به ظاهر ساده رو به دلمون می ذاره، مثل همین سینه زنی و دم گرفتن های پرشور شب تاسوعا؟
حالا تو این گوشه حیاط مسجد تو شب تاسوعا زیر آسمون دعام اینه که خدایا هر کاری با ما می کنی، بی حسین مون نکن...
خیلی التماس دعا رفقا!

775

تمام هفته های قبل، هر وقت یادم به محرم افتاده بود و شرایط خاص امسال، بغض و دلشوره نشسته بود کنج دلم که چی قراره بشه؟ که‌ ماه ها ی اخیر خیلی چیزا رو تاب آوردیم و گذروندیم اما محرم بی روضه و بی مجلس رو نمی تونیم، که...
چند روز قبل دوستی زنگ زده بود که بیا دهه اول رو چند تایی تو خونه مون دور هم جمع بشیم و زیارت عاشورا بخونیم، فکری که از قبل چند بار تو ذهن خودمم اومده بود. گفته بودم باشه و دیروز عصر بعد زدن پرچم سیاه کوچیک یا حسین به دیوار هال _پرچمی روز مراسم تشییع حاج قاسم _ با یه دیس کوچیک حلوا راهی خونه شون شدم. نشستیم زیارت عاشورا خوندیم و چند خط نوحه و برگشتم خونه. شازده گفت پسر عموش تماس گرفته و گفته شب بریم یکی از این هیات های هوای باز. نماز مغرب و عشا رو خوندیم و راهی شدیم.  عروس عموش رو اون جا پیدا کردم و ماسک زده نشستیم دو گوشه یکی از اون همه قالیچه ای که با فاصله تو حیاط دانشگاه پهن کرده بودن. همه چی متفاوت با هر سال بود و من مثل بچه هایی که غریبگی می کنن یه گوشه نشسته بودم و دلم پر می کشید واسه مجالسی که سال های قبل‌ می رفتیم... روضه شروع شد و فکر کردم همین که زنده ام، روی تخت بیمارستان نیستم و تونستم بیام تو یه مجلسی به اسم امام حسین بشینم از سرمم زیاده. چرا این قدر غصه و نگرانی تو دلم تلنبار شده بود؟
مجلس که تموم شده بود با پسر عموی شازده و خانواده اش غذا گرفتیم و رفتیم خونه ما. بعد چند سال اومده بودن خونه مون و به یاد قدیما تا چند ساعت بعد از نیمه شب نشسته بودیم به صحبت کردن. حرف کشیده شده بود به گرفتاری های دو سال اخیرمون، به این همه اتفاق و مصیبت و استرسی که از گذرونده بودیم، به تمام توسل ها و دعاها و چله هامون. شازده به درخواست پسرعموش که نصفه نیمه در جریان بود شروع کرده بود به تعریف کل ماجرا و من  گوش می دادم و فکر می کردم چه جوری تونسته بودیم این همه ماجرا رو از سر بگذرونیم؟! فکر می کردم و از ذهنم می گذشت چه طور به امام حسین و حضرت عباس متوسل شده بودیم، که چه جوری دست به دامنشون شده بودیم، که چه قدر اتفاقات فاجعه بار  دنبال اون اتفاق ازمون دور شده بود، که... آخر کار عروس عموی شازده که با دقت و تعجب همه چیز رو گوش کرده بود گفت واقعا معجزه امام حسین بود که به خیر گذشت. گفتم آره بود... 
شب اول محرم این جوری گذشت، جور متفاوتی که اصلا فکرش رو هم نمی کردم. شاید برای این که خیلی چیزها یادم بیاد، که حال و هوای دلم عوض بشه، که حالم خوش بشه... شاید قراره روزی محرم امسال، مثل شکل ظاهری متفاوتش، با هر سال فرق داشته باشه و خدا کنه که پر و پیمون تر باشه.

خیلی التماس دعا رفقا

اول محرم الحرام


675

روح همه این عزاداری ها، اشک ریختن ها، سینه زدن ها و سخنرانی گوش دادن ها اینه که بعدش یه تحولی، یه تغییر مثبتی تو وجودمون اتفاق بیافته. که با آدمی که قبل این دهه بودیم یه تفاوت هر چند کوچیک کرده باشیم.
هر کس خودش می دونه کجاها ضعف داره و کجاس که پاش می لنگه و کم میاره. وسط شور مجالس این شب ها مدام این ضعف ها و گیر و گرفت های شخصیتیم اومده جلوی چشمم و من رو ترسونده. ترسونده از این که یه روزی سر یه بزنگاهی و موقع یه انتخاب مهمی، پامو کج بذارم و راه خطا برم. اونم بعد این همه سال که تو مجالس امام حسین نشستم و براشون اشک ریختم... 
بساط عزاداری ها داره جمع می شه و حالا وقت اینه که یه فکر اساسی به حال درست کردن خودم بکنم. نه این که اون قدری قوی  باشم تا بتونم ضعف ها و مشکلاتم رو برطرف کنم، ولی از صاحب این روزها کمک خواستم که دستم رو بگیرن و کمکم کنن تا بتونم جوری باشم که خودشون می پسندن...

674

تو این پنج روزی که خونه پدری مراسم عزاداری بود، مامان به  یه خانومی گفته بود بیاد برای کمک. یه خانوم حدودا چهل ساله چشم ابرو مشکی خونگرم و دوست داشتنی! مامان این خانوم رو از مسجد محلشون می شناخت که اون جا جنس میاره برای فروش، چیزایی مثل جوراب و روسری و بلوز و... وضع مالی خوبی نداره و با فروش این چیزا کمک خرج خانوادشه. تو این چند روز حسابی کمک حال ما بود. تند و تمیز کار می کرد و تا جایی که می تونست به کس دیگه ای اجازه نمی داد کار کنه و وقتی بهش می گفتیم شما خسته می شی، جواب می داد کار کردن برای امام حسین خستگی نداره!
دیروز که روز آخر مراسم بود، مامان تو کیسه ظرف غذای روضه که برای این خانم کشیده بود، یه پاکت پول هم به عنوان حق الزحمه اش گذاشته بود. شب زنگ خونه رو زدن، اون خانوم پشت در بود و پاکت پول رو _که بعد از رفتن به خونه اش دیده بود_ پس آورده بود. هر چی مامان بهش اصرار کرد قبول نکرد پول رو برداره و گفت هر کاری کرده برای امام حسین بوده و اجرش رو از خودشون می گیره...
خیلی به حالش غبطه خوردم! این که کسی با وجود نیاز شدید مالی و کلی مشکل و گرفتاری به جای چشم داشت مادی دنبال بهره معنوی باشه دل خیلی بزرگی می خواد. از دیشب از فکر این خانوم بیرون نمیام. قبل از این ماجرا که به خاطر صمیمیت و سادگیش به دلم نشسته بود، حالا دیگه یه جای خاصی تو دلم باز کرده. دوست دارم تو این شبا ویژه براش دعا کنم و اگه دوباره دیدمش یه التماس دعای مخصوص بهش بگم تا اونم با دل بزرگش برام ویژه دعا کنه... 

673

لباس مشکی هامون رو درآوردم و اتو زدم. همه مرتب آویزون شدن که بپوشیم برای محرم، برای رفتن به هیات و روضه.
وسیله هامون رو جمع کردم که این پنج روز اول رو بریم خونه پدری برای برگزاری مراسم عزاداری محرم که به رسم هر سال تو خونه شون برپا می شه.
ما خیلی خوشبختیم که محبت امام حسین و امید به عنایتشون رو داریم،  که تو جایی زندگی می کنیم که کوچه خیابون هاشون سیاه پوش محرم شده و تو هر گوشه و کنارش یه مجلس عزا برپا. وسط این زندگی شلوغ پلوغ و این همه کار ناقص یا نکرده، فقط امیدم به همین ایام و همین مجالسه که دست گیرمون بشه و نجاتمون بده...

خیلی التماس دعا دارم رفقای نازنین! 

618

هر سال تا محرم نیاد و پرچم های عزا رو نبینی و صدای روضه رو نشنوی، نمی فهمی دلت چه قدر مرده، چه جوری سرگردون و گم شدی تو روزمرگی ها و تکرار ها، که چه اندازه بد حالی.  گوشه ی مجلس عزای امام حسین که می شینی، «السلام علیک یا ابا عبدالله» که می گی، روضه که گوش می کنی و اشک می ریزی، تازه می تونی خود گم شده ات رو پیدا کنی، سنگات رو با خودت وابکنی و ببینی کجای این دنیا وایستادی. اشک ها سیاهی های دلت رو می بره و سلام دادن هایی که حتما پاسخی هم داره، حالت رو خوب می کنه و پشتت رو گرم. دهه ی اول هر محرم که می گذره، انگار یه خود تازه درونت متولد می شه. خودی که پاک و مهربون و قرص و محکمه و باید مراقبش باشی که همین طور بمونه، به مدد امام حسین (ع)...


617

این پنج  روز اول محرم که تو خونه ی پدری مراسمه، ساک بستم و اومدیم این جا موندیم که کمک حال مامان باشم. پنج روز فارغ از روز مره های معمول در خدمت مجلس امام حسین (ع). 

هر شب بعد از تموم شدن مراسم همه ی خانواده دور هم جمعیم. برادرها میان و شام رو دور هم می خوریم. شب ها با بچه ها  تو اتاق داداش وسطی که بعد از عروسیش خالی مونده می خوابیم. پنجره ی بزرگش رو باز می دارم، باد خنک میاد و صدای آواز جیرجیرک که یه حس رهایی و آرامش داره برام! از برکات و حس های خوش جانبی روضه ی امام حسین! 

دعا می کنم مامان و بابا سال های سال زنده و سلامت باشن و مجلس اهل بیت تو خونه شون برقرار، ان شاءالله.