822

از اوقات مادرانه لذت بخش زندگیم، وقت هایی هست که با گل پسر بحث های مهم و جدی می کنیم، در واقع گل پسر افکار و سوالات نیمچه فلسفی ش رو مطرح می کنه و در موردش با هم حرف می زنیم! بیشتر این بحث ها یا توی ماشین در مسیرهای طولانیه یا آخر شب ها قبل خواب. مثل دیشب که بعد مدت ها وقفه یه گپ و گفت درست و حسابی با هم داشتیم، بعد مدت ها چون این روزها کنار اومدن من و گل پسر به خاطر شرایط سنی و ورودش به دوران بلوغ، خیلی وقت ها سخت می شه و به مشکل می خوره و در نتیجه تمایلی به حرف زدن با من نشون نمی ده!
باید اعتراف کنم تعامل درست با یه پسر نوجوون کار خیلی سختیه که گاهی حس می کنم قادر به انجامش نیستم! با این وجود دارم تا حد ممکن سعی می کنم، مطالب جدید یاد می گیرم و تا جایی که بتونم خویشتنداری می کنم تا روابط رو محبت آمیز و محترمانه نگه دارم و صحبت های دیشب نشون داد این تلاش تا حدی ثمربخش بوده، شکر خدا!
به ذهنم خطور کرده بود اخیرا که بار سنگین یه سری مشکلات و ناراحتی ها تا حد زیادی از روی دوشم برداشته شده، شاید مجالی برای یک کم نفس کشیدن و آسودگی داشته باشم. اما این فرصت رو باید بذارم برای پایه گذاری یک رابطه درست و محکم‌ با پسرم در دوره بلوغش، پایه ای که تمام روابط آینده ما رو شکل می ده و امیدوارم بتونم درست بناش کنم.

814

حس دیشب و امروزم چیزی بود شبیه در شرف انفجار بودن مغز و علتش چیزی نبود جز امتحان ریاضی پایان ترم کلاس ششم گل پسر! البته امتحان داشتن بچه ها قاعدتاً باعث به سمت انفجار رفتن مغز نمی شه و تا حالا هم همچین تجربه‌ ای رو نداشتم، مسأله نق زدن ها و ناله زدن ها و بعضاً بغض و ناله های بی وقفه گل پسر بود که کار رو به این جا کشوند!  از بعد تعطیلات عید گفته بودم ریاضیش رو که خودش می‌گفت توش مشکل داره جدی تر بگیره و ایراداتش رو از معلمش بپرسه، آخر هفته گذشته رو هم که شازده خونه بود گفته بودم اگر مسأله ای رو مشکل داره از باباش سوال کنه، اما گل پسر همه رو گذاشت تا شب امتحان و بعد هم استرس گرفته بود که خوب بلد نیست و نکنه امتحانش خوب نشه و‌ برای ورود به دبیرستان به مشکل بخوره و همه این ها رو به انحای مختلف مدام بیان می کرد! منم که کاری از دستم بر نمی اومد و به خودش هم گفتم که چوب جادو ندارم تت تکون بدم و یه دفعه همه مباحث و مسایل ریاضی رو در مغزش فرو کنم! از آخرین باری هم که ریاضی خوندم _زمان پیش دانشگاهیم_  یه چیزی حدود هجده سال می گذره و این قدر هم ذهن در هم برهم و خسته ای داشتم که نمی تونستم مباحث ریاضی رو از اعماق مغز و خاطرات سال های دورم بکشم بیرون و تحویل گل پسر بدم! هر چی بهش می گفتم باور کن تو خودت همه چی رو خیلی بهتر از من بلدی فایده ای نداشت! روم به دیفال آخرش هم کار به نیمچه دعوایی کشید و البته که باز هم گل پسر دست از سر من بر نداشت تا ظهر امروز و پایان امتحان ریاضی!
حالا مثل یه جنگجوی خسته ام با ترکش‌های نامریی در مغز که هنوز کار داره تا ریکاوری بشه و به زندگی عادی برگرده!
چرا آخر این هفته نمی رسه؟

807

دم افطار که منتظر اذان کنار سفره نشسته بود بهش گفتم برای همه دعا کن، امروز اولین روزیه که روزه گرفتی و‌ دعات خیلی مستجابه! یه برقی تو چشماش اومد و گفت واقعا؟ گفتم آره واقعا! دعاهای تو یه جور دیگه مستجاب می شه. چشماش رو بست و در حالی که دل من غنج‌ می رفت شروع کرد به دعا کردن، گل پسر در اولین افطار بعد روزه در عمرش!
از چند روز قبل که گفته بودم حیف شازده امسال بعضی روزها نیست و موقع سحر تنهام، گل پسر با قطعیت اعلام کرده بود که می خواد امسال روزه بگیره و سحرهم هم با من  بیدار می شه و تنها نیستم! دیشب هم سفت و سخت سپرده بود که برای سحری بیدارش کنم و امسال همراه پسرم وارد ماه مهمونی خدا شدیم و چه قدر از بودن دوباره در این ماه مبارک با همه لحظات خاص و قشنگش خوشحالم...

743

یه برگه کاغذ داده دستم و گفته مامان اینو بخون! می خونم و می بینم تمام ناراحتی ها، شکایت ها و انتقاداتش از رفتار من رو خیلی شیک و مجلسی توش نوشته و حتی در تایید حرفاش یه حدیث هم آورده! خوندم و نیاز شدیدی به محو شدن در افق پیدا کردم! 
این که بچه های امروزی این قدر می فهمن و می تونن راحت حرفشونو بگن خیلی خوبه، اما از اون طرف هم رفتار کردن باهاشون سخت تره و ظرافت بیشتری نیاز داره. مثل زمان ما نیست که پدر و مادرمون هر چی گفتن بگیم چشم و جیکمون هم درنیاد! خدا آخر و عاقبت کار ما رو با بچه هامون ختم به خیر کنه! 

713

سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته!
به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش مزد بگیره تا بتونه بازی ps4 رو که مد نظر داره بخره. روی کار اومدن پول باعث شد بفهمم پسرم چه قدر تو کارای خونه وارده و چه قدر خوب انجامشون می ده! می گرده تا کار پیدا کنه و قبلش هم مزدش رو باهام طی می کنه! حالا چند روزه تخت های مرتب با روتختی های کشیده شده، یک سینک برق افتاده، میزهای دستمال کشیده شده و در کل یه خونه مرتب و تمیز داریم که می تونه این خونه نشینی رو کمی دلپذیر کنه! هر چند حالا که دستمزدهای گل پسر داره به اندازه مورد نظرش نزدیک می شه، به نظر می رسه که این اشتیاقش به انجام کارای خونه هم فروکش خواهد کرد! 

713

سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته!
به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش مزد بگیره تا بتونه بازی ps4 رو که مد نظر داره بخره. روی کار اومدن پول باعث شد بفهمم پسرم چه قدر تو کارای خونه وارده و چه قدر خوب انجامشون می ده! می گرده تا کار پیدا کنه و قبلش هم مزدش رو باهام طی می کنه! حالا چند روزه تخت های مرتب با روتختی های کشیده شده، یک سینک برق افتاده، میزهای دستمال کشیده شده و در کل یه خونه مرتب و تمیز داریم که می تونه این خونه نشینی رو کمی دلپذیر کنه! هر چند حالا که دستمزدهای گل پسر داره به اندازه مورد نظرش نزدیک می شه، به نظر می رسه که این اشتیاقش به انجام کارای خونه هم فروکش خواهد کرد! 

618

اون روز صبح وقتی با صدای مامان از خواب بیدار شدم، از ذهنم گذشت بالاخره روزش رسید. البته خواب که نه، چند چرت منقطع چند ماهی بود که شب ها خواب درست و حسابی نداشتم و حالا تازه می خواست خوابم عمیق بشه که مامان صدام کرد، در حالی که  می گفت زود باشین، دیر می شه! به نظر من که دیر نمی شد. ساعت هفت و نیم صبح بود و دکتر گفته بود ساعت هشت بیمارستان باشم، اما از نظر من دیرتر رفتن هیچ موردی نداشت وقتی دکتر گفته بود خودش حدود یازده میاد. البته مامان با من موافق نبود! می گفت ممکنه بیمارستان شلوغ باشه و مقدمات قبل عمل طول بکشه و اصلا وقتی دکتر یه ساعتی رو برای حضورم تعیین کرده باید همون موقع بیمارستان باشم ولا غیر!  از قبل هم گفته بود شب رو خونه ی اون ها بخوابیم که به بیمارستان نزدیک تره تا صبح به موقع برسیم و ما هم اطاعت امر کرده بودیم.

بلند شدم، لباس پوشیدم و ساکم رو برداشتم. ساکی که از دو ماه قبل آماده اش کرده بودم. یه پتوی نوزادی شیری توش بود، یه سرهمی سایز صفر لیمویی که روش چند تا زرافه تکه دوزی شده بود و چند تا خرده ریز دیگه.

با شازده و مامان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان.  روز بیست و دوم شهریور ماه سال هشتاد و هشت، روزی  که چندین  ماه منتظرش بودیم  و از یک هفته قبل تعیین شده بود برای به دنیا اومدن پسرم.

وارد بلوک زایمان که شدم دیدم فقط منم با دو تا ماما و یه بهیار. شنیده بودم که اون جا بیمارستان خلوتیه اما فکر نمی کردم خلوتیش در حدی باشه که فقط خودم باشم و خودم! یکی از ماماها گفت خیلی زود اومدم ،سه ساعت تا اومدن دکتر مونده و یک ساعت قبل عمل هم می اومدم کارام انجام می شد! رفتم تو یکی از اتاق ها، لباس بیمارستان رو پوشیدم، فرم های مربوطه پر شد و ازم آزمایش گرفتن. هنوز بیشتر از دو ساعت تا زمان عمل مونده بود، هیچ زائوی دیگه ای  اون جا نبود تا دو کلام باهاش حرف بزنم و اجازه ی اومدن مامان و  شازده رو هم به بلوک زایمان نمی دادن. حوصله ام داشت سر می رفت! بالاخره از یکی از ماماها خواستم از مامان که بیرون نشسته بود برام قرآن بگیره و تا نزدیک اومدن دکتر قرآن خوندم. 

وقتی خبر دادن دکتر اومده، کلی خوشحال شدم! جدا از هیجان به دنیا اومدن گل پسر ، از اون بلوک زایمان کسل کننده خلاص می شدم! رفتم روی  برانکارد و پیش به سوی اتاق عمل. شازده و مامان  همراهیم می کردن، شازده فیلم می گرفت و می پرسید چه حسی داری؟! خوشحال بودم و استرس چندانی برای زایمان نداشتم. اشتیاق دیدن گل پسر و به سر اومدن انتظار چندین ماهه به همه چیز غلبه داشت و من لبخند به لب وارد اتاق عمل شدم. یه اتاق بزرگ و پر نور و آبی رنگ با پرسنل آبی پوش خوش رو که خیلی فرق داشت با اتاق عمل های سبز و گرفته ای که تو فیلم و سریال ها دیده بودم! همین اتاق عمل خوش منظره، اون یه کم استرسی رو هم که داشتم از بین برد. منتقل شدم روی تخت جراحی و سؤال مهمم رو پرسیدم: روش بیمارستان برای سزارین بی هوشی عمومیه یا بی حسی موضعی؟ برام  مهم بود چون از وقتی قرار بر سزارین شده بود، می ترسیدم  موقع تولد پسرم بی هوش باشم، نبینمش و اولین صدای گریه اش رو نشونم! و وقتی گفتن  بی  حسی، یه نفس راحت کشیدم.

دکتر بی هوشی اومد و تزریق ماده ی بی حسی رو  از کمرم انجام داد، بعد دراز کشیدم و  همراه دکتر و پرسنل اتاق عمل منتظر موندیم تا از کمر به پایینم کاملا بی حس بشه. اولش مثل خواب رفتگی پا بود و بعد دیگه هیچی حس نمی کردم. یه پرده کشیدن جلوم و عمل شروع شد. سعی می کردم به عملیات  اون طرف پرده و شکم شکافته شده ام فکر نکنم و فقط منتظر یه چیز بودم، شنیدن صدای گریه ی گل پسر و خیلی طول نکشید که شنیدمش، یکی از قشنگترین صداهای عمرم. یهو انگار همه ی حس های قشنگ دنیا ریخت تو وجودم، قلبم از جا کنده شد و اشکم جاری. پرستار گفت یه پسر بور و سفیده و فکر کردم پس شبیه شازده اس! آوردش کنارم، پوشیده شده از خون و ورنیکس و همه ی وجودم چشم شده بود برای دیدنش و زبونم قفل که بگم بذارنش تو بغلم...

گل پسر رو بردن برای شستشو و چکاپ و من رو بعد از بخیه زدن فرستادن بخش ریکاوری. اون جا فقط منتظر رفتن به بخش بودم تا بتونم پسرم رو بغل کنم و یه دل سیر نگاه! از شدت غلیان احساسات بود یا اثر ماده ی بی حسی که نفهمیدم چه قدر گذشت تا منتقل شدم به بخش، در حالی که شازده و مامان همراهیم می کردن و  شازده هم چنان فیلم می گرفت و با هیجان از حس و حالم می پرسید!

درد داشتم و ضعف، اما بغل کردن و بوییدن گل پسر و تماشا کردنش موقع شیر خوردن  اون دردها رو برام کمرنگ می کرد و همون طور که با لبخند و بغض بهش نگاه می کردم، با خودم می گفتم  ارزش این درد کشیدن ها رو داره... 


حالا نُه سال از اون روز می گذره و گل پسرم داره مرد می شه! امشب وقتی تو پیرهن مشکی آماده برای هیأت رفتن دیدمش، دلم غنج زد! گرفتمش توی بغلم و گفتم مامان رو خیلی دعا کنی ها! و وقتی همراه روضه خون می خوندم: «بی سر و سامان توام یا حسین، دست به دامان توام یا حسین» سپردمش به دست امام مهربونمون تا برای همیشه پشت و پناه و نگهدار گل پسرم باشه...

541

به محض این که گل پسر از مدرسه اومد و چشمش به من افتاد، با چشمایی که از خوشحالی برق می زد و هیجان انگیزترین لحنی که اخیرا ازش شنیده بودم به اطلاعم رسوند که تو مسابقه ی ضرب، بین تمام کلاس سومی های مدرسه شون نفر اول شده. هم تمام جواب ها رو بدون غلط نوشته و هم تو کوتاه ترین زمان نوشتن رو تموم کرده و قراره بهش جایزه بدن!

شور و هیجان گل پسر به کنار، مادرش کلی ذوق کرده، تشویقش کرده و بعد هم مدام تو دلش قربون صدقه ی دست و پای بلوری بچه اش رفته!!!


499. هشت

از چیزای به نظر من مسخره و بیخودی که تو سال های اخیر باب شده و به کمک اینستاگرام روز به روز گسترده تر و مفصل تر هم می شه، جشن تولدهای تجملاتی و فوق تجملاتی بچه هاس.  از تم تولد و لباس های خاص، میز تولد و کیک های گرون تومنی فوندانت ، میز شام با کلی غذاهای جورواجور تا چیزایی مثل پرنسس تولد که تازه تره و مدتیه جزء آپشن های شرکت های خدمات جشن تولد اومده و عبارته از یه دختر تر گل ورگل که با آرایش کامل و لباس پف پفی ، بین بچه ها تو جشن تولد می چرخه و دکور عکس ها می شه! 

اگه به اون بچه ی کوچولویی که این مراسم باشکوه که گاهی در حد یه عروسیه به افتخار ایشون برگزار می شه باشه، که درکی از این همه تزیین و تجمل و ریخت و پاش نداره و چه بسا از این همه شلوغی خسته و کلافه هم بشه! پس در واقع این همه زحمت و هزینه فقط برای دل پدر و مادر بچه اس و بعضا به رخ کشیدن و چشم و هم چشمی و کم نیاوردنشون از بقیه، که از جشن تولد به جشن های دیگه ای مثل جشن دندونی و جدیدا جشن از پوشک گرفتن(!) هم گسترش پیدا کرده!

من به شخصه هیچ وقت چنین جشن های سختی برای بچه هام نگرفتم! تولد رو هر سال داشتن اما در نوع عادی و کاملا عقب مونده از مد روز! هدف این بوده که خانواده ها دور هم جمع بشن و به بچه ها خوش بگذره پس  واقعا نیازی به این همه تجمل و تکلف نبوده!

امسال برای جشن تولد هشت سالگی گل پسر هیچ برنامه ای نداشتیم! شازده گفته بود اصلا حال و حوصله ی مهمونی نداره و به گل پسر پیشنهاد داده بود به جای مهمونی تولد _ که گل پسر از اول تابستون حرفش رو می زد_ بریم شمال که اونم نشد.

دیروز که قرار هفتگی مون بود برای رفتن به خونه ی مامان، وقتی رسیدیم و ناهار خوردیم، من یهو به ذهنم رسید که می شه امشب که شب تولد گل پسره و همه این جا دور هم جمعیم، یه کیک بگیریم و یه نیمچه جشن تولد تا گل پسر قند عسلمون شاد بشه! به شازده تلفن کردم و گفتم شب زودتر بیاد و کیک و کلاه تولد و بادکنک بخره و اگه تونست هدیه. بعد هم تازه نشستم به سرزنش کردن خودم که وقتی دیده بودم بچه ام این همه وقته منتظر تولدشه و براش ذوق داره، چرا زودتر فکر ش رو نکرده بودم، چرا از قبل هدیه نخریدیم، چرا وسایل تزیینی تولد رو از خونه نیاوردم و غیره و ذلک!

شازده نزدیک ده شب بود که با کیک و چند تا کیسه بزرگ رسید خونه ی مامان. دور از چشم گل پسر کیسه ها رو ازش گرفتم و بردم تو بالکن و کیک رو گذاشتم تو یخچال. شام که خوردیم، برادر کوچیکه همه ی بچه ها رو برد تو اتاق سرشون رو گرم کرد و ما تند تند بساط تولد رو به پا کردیم! کیک و شمع هشت رو گذاشتیم و کلاه های تولد رو دورش چیدیم، بادکنکا رو باد کردیم و مثل بچگی ها مالیدیم به موهامون تا به دیوار بچسبه، برف شادی رو آماده کردیم و چراغ ها رو خاموش و بعد گفتیم بچه ها از اتاق بیان بیرون: گل پسر، خانوم کوچولو و سه قلوهای داداشم. و بچه ها حسابی هیجان زده شدن!  کلی دست زدیم و جیغ کشیدیم و تولد مبارک خوندیم! تمام بادکنکا رو با شعله ی کبریت و  پریدن روشون ترکوندیم! شازده که واسه همه ی بچه ها هدیه خریده بود کادوهاشون رو داد. عکس و فیلم گرفتیم _با لباس های تو خونه ای!_ کیک خوردیم و خلاصه این تولد یهویی و بی برنامه ی قبلی، کلی باحال از کار دراومد و خیلی هم بهمون خوش گذشت. گل پسر هم از نتیجه راضی بود شکر خدا!

مطمئنم اگه از اون جشنای مفصل جینگولی گرفته بودم به هیچ کدوممون این قدر خوش نمی گذشت!

444. از مادرانه ها

۱.چند روز پیش ها یهو به ذهنم خطور کرد مدتیه بچه ها اسباب بازی هاشون رو توی هال پخش و پلا نمی کنن و چه قدر خوبه این جوری! بعد درست از روز بعدش دوباره شروع کردن به این که ماشین ها و عروسک هاشون رو بیارن و بریزن وسط هال و یه خونه شلخته درست کنن!


۲.معضلی دارم با لباس عوض کردن های خانوم کوچولو! کافیه مثلا یه قطره آب بریزه روی لباسش تا اعلام کنه: «می خوام لباسمو عبض کنم!» و بره سر کمدش٬ همه لباساش رو بریزه بیرون تا یه کدوم رو انتخاب کنه! حالا این جدا از مساله تنوع طلبیشه که باعث می شه مدل به مدل لباس بپوشه٬ از لباس های لک و خراب شده گرفته تا پیراهن های مهمونی! و البته که این حجم لباس عوض کردن خانوم کوچولو حجم لباس شستن من رو بسیار بالا برده!


۳.واسه از پوشک گرفتن خانوم کوچولو تنبلی می کنم! آموزش دستشویی رفتن رو شروع کردم اما این که پوشکش رو در بیارم نه! این قدر موقع از پوشک گرفتن گل پسر اذیت شدم که نمی خوام به هیچ وجه اون تجربه ناخوشایند تکرار بشه. صبر می کنم تاخانوم کوچولو کاملا آماده بشه. چه عجله ایه اصلا؟! (خانوم کوچولو دو سال و نیمه اس)


۴.گل پسر از اول تعطیلات تابستونیش اعلام‌ کرده بود هیچ کلاسی نمی خواد بره٬ دوست داره فقط تو خونه باشه و بازی کنه! حرف ها و ترغیب کردن های من و شازده هم اثر نکرد و ما به شیوه والدین دموکراتیک گذاشتیم به میل خودش باشه! اما این همه تو خونه موندن حوصله شو سر برد و بعد یه مدت شد یه پسر بی حوصله نق نقوی کلافه کننده! بالاخره راضیش کردم که چند ساعت کلاس رفتن تو هفته لطمه ای به بازی کردنش نمی زنه و یه جلسه آزمایشی بردمش سرای محله کلاس نقاشی که خیلی خوشش اومد و خواست ثبت نامش کنم‌. 

پارک رفتن و کتاب خوندن و قصه گفتن قبل خواب رو هم دوباره شروع کردم. باید با کم حوصلگی هام‌ خداحافظی کنم و بیشتر با بچه ها خوش بگذرونم!


۵.دارم سعی می کنم جای خواب خانم کوچولو رو از پیش خودم ببرم‌ تو تخت خودش‌‌‌. حدود شش ماه پیش موفق شدم یه مدت جای  خوابش رو جدا کنم اما دوباره برگشت پیش خودم و منم سخت نگرفتم٬ بر عکس زمان گل پسر که خیلی اصرار داشتم جدا از ما بخوابه! 

معمولا مادرها  انعطاف پذیری بیشتری نسبت به بچه دوم دارن! علاوه بر تجربه بیشتر که می دونم این کنار هم خوابیدنمون خیلی  طول نمی کشه و حیفه از این فرصت استفاده نکنم! وقتی آروم کنارم خوابیده دستاشو می گیرم٬ موهاشو بو می کنم و حالم خوش می شه...