614

خورشت قیمه بار گذاشته ام برای ناهار، باز پیاز داغ فراوان، رب و پوره ی گوجه فرنگی سرخ شده، زعفران و هل و گلاب. برنج ریخته ام داخل پلوپز که یک کته ی فردا اعلا بسازم. شازده سبزی خوردن خریده و با بچه ها پاکش کرده ایم، شسته ام و گذاشته ام آبش برود. لیمو عمانی های خیس کرده را می ریزم داخل خورشت و حالم خوش می شود از عطر خورشت و برنج که فضای آشپزخانه و کل خانه را برداشته! بشقاب و قاشق و لیوان ها را می چینم روی میز آشپزخانه و کتری را آب می کنم برای چای بعد از ناهار. تا چند دقیقه ی دیگر باید همه را صدا کنم بیایند دور هم ناهار بخوریم. یک بعد از ظهر پنج شنبه ی آرام و دوست داشتنیست...



540

دیروز بعد از ظهر که بعد مدت ها شازده حسابی با بچه ها بازی کرد و صدای جیغ و خنده شون کل خونه رو برداشته بود، عصر که با گل پسر نشستیم قرآن تمرین کردیم و کلی لذت بردم از پیشرفتش و شب که بعد از خوابیدن گل پسر و شازده، خانوم کوچولو روی پاهام نشسته بود، در حالی که چشمای سیاه درشتش برق می زد و موهای منگوله ایش انگار دور صورتش رو قاب کرده بود، برام با اون لحن شیرینش حرف می زد و ریز ریز می خندید، زندگی خیلی قشنگ به نظر می رسید!  انرژی بچه ها همه ی ناراحتی ها رو دور کرده بود و امید و شادی اومده بود تو وجودم. امروز هم این هوای لطیف و پیاده روی زیر بارون تونست حال خوبم رو  برای یه روز دیگه تمدید کنه! 

انگار راسته که می گن زندگی همیشه قشنگی هاشو داره...

 

408

چند روز گذشته رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم. چون اولین سفر امسالمون که اولین مسافرت خانوادگی مون به شمال بود,خیلی غیر منتظره اتفاق افتاد! یعنی فقط خودمون چهار تا بودیم, برای اولین بار بدون حضور کلی آدم دیگه! البته که سفر دسته جمعی خوب و خاطره انگیزه اما وقتی همه سفرها دسته جمعی و شلوغ باشه, اون وقت یکی مثل من عقده ای می شه برای یه مسافرت خلوت که اختیار و برنامه ریزیت دست خودت باشه و مدام معطل دیگران نباشی و کلی کار نریزه سرت!

در اون سال های دور! که شازده اومده بود خواستگاری من, خیلی جدی گفته بود عاشق مسافرته و دلش میخواد بیشتر آخر هفته ها رو با هم دو نفری بریم شمال! و بالاخره این اتفاق بعد دوازده سال رخ داد که شازده بدقول نشه!!! فقط مساله اینه که به خاطر مشمول مرور زمان شدن ماجرا, دونفره مون شد چهارنفره!!!

با وجود این که از بیشتر سفرکوتاهمون تو بارون گذشت و نشد زیاد بیرون بریم  و جاده هم خیلی شلوغ و خسته کننده و در واقع بیشتر به اواخر شهریور شبیه بود تا اواسط مهر, اما واقعا به این سفر نیاز داشتیم تا یه بادی به کله مون بخوره و  حال و هوامون عوض بشه!



یک بعد از ظهر جمعه

استراحت بعد از ظهر جمعه مون این شکلی شده که نشستیم داریم تلویزیون می بینیم, خانم کوچولو یه برس میاره که سر گل پسر رو شونه کنه! اما شونه کردنش تبدیل می شه به کوبوندن برس تو سر برادر!!! گل پسر دستش رو می ذاره رو سرش و جیغ می زنه که:"مامان! بیا منو از دست خانم کوچولو نجات بده!!!" خانم کوچولو هم جیغ های ممتد بنفش می کشه که چرا گل پسر اجازه نمی ده به کوبوندن برس ادامه بده و این جیغ ها به بهانه های مختلف ادامه دار می شه...



با کلافگی می گم:"شازده! من می رم!" شازده با کلافگی بیشتر جواب می ده:" هر جا می ری منم با خودت ببر!!!"


+خانم کوچولو وروجکی شده غیر قابل کنترل, هر روز بلاتر از دیروز! و البته که شیرین تر و خواستنی تر! چند روز پیش با بچه ها و دوستی عزیز رفتیم پارک که یه هوایی بخوریم و بچه ها هم بازی کنن. اما از اونجایی که خانم کوچولو نیم ساعت بیشتر تو کالسکه دووم نیاورد و بعدش می خواست خودش به تنهایی بدون این که من دستشو بگیرم تو پارک بدوئه, از نفس افتادم و به این نتیجه رسیدم کار درستی کردم که بر خلاف بهارهای قبل زیاد پارک نیومدیم و امسال باید اصلا دور پارک رفتن رو خط بکشم!


سلامتی نمعت بزرگی است!


اصولا مادری که بچه کوچیک داره نباید مریض بشه, که اگر بشه واویلاس! اونم در شرایطی که کسی نتونه برای پرستاری کردن ازش و نگهداری از بچه اش بیاد و بدتر این که اون بچه هم مریض باشه و نیاز به رسیدگی بیشتر داشته باشه! در چنین شرایطی اون مادر اصلا و ابدا حق مریض شدن نداره, اما این ویروس های نامرد که حق و ناحق حالیشون نیست! ناغافل حمله می کنن و همه اهالی خونه رو یکی پس از دیگری ناکار! 



بله! این است حکایت روزهای گذشته ما که بس سخت و طاقت فرسا سپری شد!

فعلا بهتریم شکر خدا.



+ مریضی خر است!!!


++ مامان جان که معمولا در این گونه موارد به دادم می رسید, چند هفته ایه که دیسک کمرش عود کرده و خوابیده. خیلی بده که در شرایط فعلی نه من می تونم کمک حال مامان باشم نه اون کمک من...

خدایا به همه پدرها و مادرها سلامتی بده.




حمله ویروس ها


خودم رو برای یه آخر هفته شاد و دل انگیز آماده کرده بودم که از صبح جمعه ویروس ها به خونه مون حمله کردن! اولش من بدحال شدم و کارم به درمانگاه و سرم و آمپول کشید, بعد شازده و بعد هم گل پسر! من تهوع گرفتم, اون ها ضعف و بی حالی شدید و بی اشتهایی.خانوم کوچولو هم که گویا فهمیده بود ما حال خوشی نداریم, گریه ها و جیغ و نق زدن هاش رو به مراتب افزایش داده بود و رسما روانمون رو بر باد داد!

مامانم که جمعه شب خونه مادربزرگم حال منو اون جوری دید باهامون اومد خونه که بهم برسه و خانوم کوچولو رو نگه داره و شنبه شب که حال من بهتر شد برگشت. بعدش هم من به پرستاری از شازده و گل پسر که ویروس هام بهشون منتقل شده بود, مشغول شدم!



حالا نمی خوام غر بزنم و بگم همه اش بد بود. این مریضیم دو تا نتیجه خوب هم داشت! یکی این که  جمعه بعدازظهر که من خیلی حالم بد بود و شازده هنوز مریض نشده بود, شازده کارای خونه رو انجام داد و آشپزخونه رو یه نظافت اساسی کرد که لازم بود ولی من وقت و حوصله اش رو نداشتم! بقیه کارهای آشپزخونه رو هم مامانم روز بعدش انجام داد و الان یه آشپزخونه دارم مثل دسته گل! بعد هم در اثر تهوع و درد معده ام این چند روز خیلی کم غذا خوردم و الان احساس می کنم می تونم یه کم غذامو کم تر کنم, بلکه این شکم گنده ام از این وضعیت اسف بارش در بیاد!


خلاصه خیلی مواظب خودتون باشین. دکتر می گفت الان فصل این بیماری های ویروسی همراه با تهوع و اسهاله. انشاالله بلا دور باشه از همه تون.



روزهای دوست داشتنی


با وجود این که نه درس می خونم و نه سر کار می رم, روزهای تعطیل رو دوست دارم و ازقبل برای اومدنشون ذوق!

با این که تو این روزا کار چندان خاصی انجام نمی دیم, کارم توی خونه بیشتر می شه, بچه ها هم اتفاقا زودتر از روزهای غیر تعطیل از خواب بیدار می شن و ... اما این حس که همه اعضای خانواده دور هم جمعن, این که می تونیم با آرامش و بدون دغدغه دیر شدن کار شازده و مهد گل پسر با هم صبحانه بخوریم, با شازده ولو بشیم رو مبل های جلوی تلویزیون و فیلم ببینیم و ... برام لذت بخشه! حتی با این که بعضی وقت ها این روزا برام کسل کننده می شه, باز هم مشتاقشونم و منتظر آخر هفته ها!



یکی از خوشایندترین کارهایی که همیشه وقت و حوصله لازم رو برای انجامش ندارم, بازی کردن با گل پسره! اگه کار نداشته باشم و حوصله هم داشته باشم و از اون مهم تر گل پسر رو دنده چپ نباشه و بشینیم با هم نقاشی بکشیم و پازل درست کنیم و بازی های فکری انجام بدیم و ... بعدش کلی حالم خوبه! مثل دیروز که گل پسر اعلام کرد نمی خواد بره مهد کودک و دوست داره تو خونه پیش من و خانوم کوچولو باشه و امروز! اصلا جو خونه با نشاط می شه و محبت بین و گل پسر قل قل می کنه!



این روزها که این قدر دنیا تاریک و سیاهه و موج اخبار تلخ احاطه مون کرده, من دست و پا می زنم تا شاید بتونم کمی فضای خونه ام رو شاد نگه دارم...



خوابم آرزوست!


منی که عاشق خواب صبح بودم و جز در مواقع اجبار زود بیدار نمی شدم (+), دیگه نهایت خوابم شده تا ساعت 8 صبح. روز تعطیل و غیر تعطیل هم نداره! تصمیم گرفتم ساعت خواب گل پسر وخانوم کوچولو رو درست کنم. گل پسر شب زود بخوابه که صبح هم زود بیدار بشه و به موقع بره مهد و برای پیش دبستانی رفتن  آماده بشه. خانوم کوچولو رو هم قبل 6 ماهگیش عادت بدم که شب ها زود بخوابه تا کلا عادتش بشه. چون دوستان توصیه کرده بودن که بچه زیر6 ماه اگه ساعت خوابش منظم بشه و هر شب حدود یه ساعتی بخوابه, دیگه اون ساعت خوابیدن براش عادت میشه  و بعدها خودش تو همون ساعت می ره می خوابه. زمان گل پسر که این چیزا رو نمی دونستم و ساعت خوابش رو تنظیم نکردم و همیشه منو سر خوابیدنش به غایت اذیت کرد, گفتم این یکی دیگه این جوری نشه! برای همین تو مهمونی ها هم می برم سر موقع می حوابونمش یه وقت خللی تو برنامه تنظیم خوابمون پیش نیاد خدای نکرده! حالا دیگه نمی دونم بعدا که بزرگ تر بشه و ووروجک تر, از قوانین خوابی من پیروی می کنه یا نه؟!

در نتیجه این دو نو گل نوشکفته از ساعت 7 صبح برای مادر خوابالوشون سرود بیدار باش می خونن و هر چی خودم رو این طرف و اون طرف می کنم و پتو رو می کشم رو سرم و به گل پسر می گم هنوز برای مهد رفتن زوده و خواهش می کنم صدا نکنه بذاره یه کم دیگه بخوابم و خانوم کوچولو رو می ذارم رو تخت کنار خودم, نهایت بتونم نیم ساعت دیگه نصفه و نیمه بخوابم! این قدر این فسقلی ها اصوات مختلف از خودشون تولید می کنن یا دوتایی ور دل من با هم می خندن که نمی ذارن به خواب خوشم ادامه بدم و باید از جا بلند بشم. هر چه قدر از شازده خواهش کنم یه روز هم اون گل پسر رو ببره مهد تا من یه کم بخوابم فایده ای نداره. همون جور خوابالو می گه:"نه دیگه خودت ببرش. آفرین!"



حالا که یه چند روزیه دیگه ماشین هم نمی برم و خانوم کوچولو رو می ذارم پیش شازده و پیاده می ریم. هم خودم یه کم پیاده روی کنم شاید فقط یه ذره از این اضافه وزن لعنتی دست از سرم برداره_ بماند که چه قدر با این هیکل به هم ریخته و شکم آویزون شده دلم باشگاه و ورزش کردن اساسی می خواد که نمی شه_ هم این که طبق توصیه روانشناس مدرس کلاس مهارت های فرزند پروری, گل پسر یه کم سختی هم بکشه و همه چی همیشه براش آماده نباشه مثلا! آره دیگه! دو قدم پیاده راه می رم کلی هدف از توش اسخراج می کنم! پس چی فکر کردین؟! موقع برگشت هم علی رغم این که دلم لک می زنه تو اون هوای خوشایند اول صبح در حالی که کتونی و لباس راحت هم تنمه برم و تو پارک بزرگ و خوش منظره روبروی کوچه مهد گل پسر  همراه با خیل کثیر ورزشکاران پیاده روی کنم, نون بربری تازه می خرم و برمی گردم خونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم!

از خواب بعد ازظهر هم خبری نیست معمولا! چون به فرض این هم که خانوم کوچولو خانومیش گل کنه و بگیره مثل دخترای خوب بخوابه و منم بخوام کنارش یه چرتی بزنم, به محض گرم شدن چشمانم گل پسر میاد با هیجان بیدارم می کنه که چی؟ مسخره ترین و بی ربط ترین سوالاتی رو که همون موقع به ذهنش رسیده ازم بپرسه یا خط خطی هاشو که از نظر خودش شاهکار نقاشیه, به محض کشیدن بهم نشون بده تا بیات نشن خدای نکرده!

برای همین این روزها در بی سابقه ترین حالت عمرم قبل از ساعت 10 شب خوابم می گیره و دلم می خواد همون موقع که کنار گل پسر دراز کشیدم و نوازشش می کنم تا بخوابه یا گهواره خانوم کوچولو رو تکون می دم, بخوابم! اما اون وقت شازده تازه از سر کار برگشته و باید ازش پذیرایی بشه! بعد هم که دیگه خواب از سرم می پره و باید کلی تلاش کنم تا دوباره برگرده!

الان یکی از دست نیافتنی ترین رویاهام چند ساعت خواب بی وقفه اس تو هر ساعتی از شبانه روز که دلم بخواد و بعد هم بیدار شدن تو زمانی که خوابم تکمیل شده باشه و خودم بخوام بیدار بشم! می شود آیا؟ فکر نکنم حالا حالاها!!! 


+ با این وضعیت و در ادامه پست قبل باید بگم الان واقعا خوشحالم که دیگه سرکار نمی رم وگرنه کلا نابود می شدم!!!




سفر روستایی

یکی از فانتزی های قدیمی من سفر به یک روستای بکر و سرسبز و خوش آب و هوا بود که بالاخره آخر هفته پیش به واقعیت پیوست و به دعوت یکی از دوستان عازم یک روستای جنگلی بسیار زیبا در شمال و ساکن خونه روستایی ییلاقی پدر دوستِ دوستمون شدیم. همه چیز عالی بود, به جز مدت اقامت که خیلی کوتاه بود! من به شخصه ترجیح می دادم حداقل یک هفته ای تو اون محل بهشت مانند بمونم, اما به خاطر کار آقایون اقامت مفیدمون, منهای روز رفت که تو جاده و  به گشت و گذار در شهر نزدیک روستا و رفتن به دریا گذشت و روز برگشت, یک روز شد! روزی که به گفتگو و خنده و یک گردش کوتاه تو روستا و دیدن منظره های طبیعی بکر و زیبا بدون وجود آشغال هایی که روح رو خراش می دن, گذشت! دلمون می خواست بیشتر تو جنگل بمونیم, اما به خاطر دیر راه افتادن نزدیک غروب شد, زمانی که اهالی سگ هاشون رو به خاطر امنیتشون ول می کنن و ما هم که میونه خوبی با این موجودات نداریم و هم چنین علاقه ای  به گاز گرفته شدن توسطشون, علی رغم میلمون برگشتیم!


خونه محل سکونتمون:


 

 

ادامه مطلب ...

یک روز بارانی

فصل بهار تو این چند سال اخیر برای من فصل پارک رفتن شده! از دو سال پیش که گل پسر رو  بعد تعطیلات عید تو مهد کودکی ثبت نام کردم که روبروی یه پارک بزرگه, کارم این شده که بعد برداشتنش از مهد به خاطر علاقه شدیدش به بازی تو پارک, حداقل یه ساعتی تو پارک بمونیم. یا خودم بعد گذاشتنش, برم یه دوری تو پارک بزنم و از هوا و منظره بهاریش لذت ببرم! حالا هم که بعد از چندین ماه خونه نشینی گل پسر و تلاش بسیار من و شازده جهت متقاعد کردنش برای دوباره رفتن به مهد, دوباره از اول اردیبهشت ثبت نامش کردم, برنامه همینه! با این تفاوت که امسال خانوم کوچولو هم تو این پارک گردی همراهمونه!



این چند روزه گیگول رو از شازده پس گرفتم. قبل عید ماشینش رو فروخته و با گیگول می ره سر کار. منم گفتم دیگه لطف کنه با تاکسی بره! چون مهد کودک بهمون بدمسیره. تاکسی خور نیست. پیاده هم راه طولانیه و باید از اتوبان رد شد و نمی شه کالکسه برد. گل پسر رو که می ذارم مهد, خودم با خانوم کوچولو می ریم سرای محله کلاس! خانوم های اون جا عاشق خانوم کوچولو شدن و می گن این دخترت از حالا میاد سر کلاس, پروفسور می شه! یه بار هم که نق می زد و نمی ذاشت سر کلاس بمونم, یکی از مسئولین اون جا اومد ازم گرفتش و گفت من عاشق بچه ام و برد پیش خودش خوابوندش! بعد هم که می ریم دنبال گل پسر حتما باید یه سلام بلند و بالایی خدمت پارک مربوطه عرض کنیم و هر چه قدر هم که خسته باشم و دلم بخواد برم خونه هیچ فرقی نمی کنه! گل پسر این قدر معصومانه خواهش می کنه بریم پارک که دلم نمیاد نبرمش! کالکسه رو از صندوق عقب درمیارم و می ریم سمت زمین بازی. من با خانوم کوچولو یه گوشه می شینم کتاب می خونم, گل پسر هم می ره بازی. امروز فکر کردم ما که باید پارک رو بریم, پس بهتره یه کم خوراکی بردارم و حصیری رو که تو صندوق عقبه یه گوشه پهن کنم و با خیال راحت بشینم و یه چیزی هم بخورم تا مثل روزای قبل از گرسنگی حالم بد نشه! بعد که این همه تجهیزات دنبال خودم راه انداختم و یه گوشه دنج کنار زمین بازی پیدا کردم و زیرانداز رو پهن کردم و به یه درخت تکیه دادم و مشغول کتاب خوندن و پرتقال خوردن شدم, چند تا رعد و برق زد و تا گل پسر رو راضی کنم که از بازی دل بکنه و برگردیم خونه بارون گرفت و تا برسیم به ماشین یه نمه هم خیس شدیم!

از اون طرف هم شازده گفته بود یه چک از خونه بردارم و ببرم دم دفترش بهش بدم. تو راه یه تگرگ وحشتناکی شد که نگو! خیابون ها رو هم حسابی آب گرفته بود و نمی تونستم درست و حسابی جایی رو ببینم! خانوم کوچولو هم گرسنه شده بود و گریه می کرد! با یه مکافاتی رسیدم اون جا! دیگه فکر کنم اون یه مقدار واهمه ای که از رانندگی کردن با بچه کوچیک و گریه کردنش داشتم تا حد زیادی ازبین رفت!