848

امروز سومین روزی بود که با مریضی و بی حالی سپری شد، هر چند حالم اندکی بهتر شده و خسته از زیاد تو رختخواب موندن بلند شدم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و بعدش به اصرار شازده راهی دکتر شدم! به نظر خودم آبریزش و گرفتگی صدا و سرفه های تک و توک نیاز به پزشک نداشت و این چند روز هم خودم رو حسابی به لیمو شیرین، شلغم، سیر، آویشن و شیر نشاسته بسته بودم اما به خاطر گل روی شازده که از شهر محل کارش زنگ زده و اصرار داشت حتما برم دکتر راهی شدم. دکتر محترم هم اون جوری که دیدم برای تمام بیماران حاضر در درمانگاه با هر درجه از شدت مریضی یه نسخه واحد تجویز می کرد: سرم با سه مدل آمپول و مقادیر زیادی قرص و شربت! طوری که وقتی در مورد یکی از قرص ها گفت برای بدن درده و من بعد از شرح حالی که داده بودم مجدد تاکید کردم بدن درد ندارم، گفت باشه بخور!!! و این چنین شد که بعد دو ساعت معطلی و تزریق سرم و آمپول های تجویز شده با یک کیسه دارو برگشتم منزل و هی دارم فکر می کنم واقعا نیازی هست این همه دارو رو بخورم؟!

امروز رو به طور ویژه ای نیاز داشتم سرحال و سرکیف باشم، چون همون روزی بود که خانوم کوچولو از چند ماه قبل براش روز شماری می‌کرد و به طور ویژه از اول این ماه، روز تولد هشت سالگیش! ولی اوضاع این جوری بود و خانوم کوچولو از این بابت کلی غصه خورد و حتی اشک ریخت! من با کلی قربون صدقه و تعریف کردن خاطرات روز تولدش، بهش قول دادم وقتی حالم بهتر شد و باباش هم برگشت، حتما براش تولد می گیرم و اصلا هر کاری دوست داشته باشه انجام می‌دیم. گفت دلش می خواد بریم استخر. می دونم عاشق استخره و آخرین باری که با هم رفتیم استخر همون روزی بود که رسما اعلام شد کرونا وارد ایران شده، اول اسفند سال نود و هشت و بعد از اون که دیگه این مدل برنامه ها رو تعطیل کردیم و با اومدن موج ششم هم قطعا باید دنبال برنامه دیگه ای برای به دست آوردن دل دخترکم باشم!


846

اوایل پاییز بعد از تحویل دادن دو تا سفارش بافتی که داشتم، از گل پسر و خانوم کوچولو پرسیدم چی دوست دارین برای امسالتون ببافم؟ چون طی دو سال اخیر به خاطر خونه نشینی براشون نه لباس زمستونی بافته و نه خریده بودم و به لباس گرم جدید نیاز داشتن. گل پسر که از همون اول با اخم های نیمه در هم اعلام کرد هیچ خوشش نمیاد دست بافت های منو بپوشه! _خیلی هم دلش بخواد!_ خانم کوچولو هم که قصد داشتم یه پانچو با قلاب براش ببافم، بعد کلی زیر و رو کردن مدل ها در اینستاگرام آخرش گفت من اصلا نمی دونم، اصلا نمی خواد هیچی ببافی! این شد که فصل سرد امسال رو من بعد سال ها بیشتر برای خودم بافتم! 

جرقه اولین بافت رو یکی از دوستان زد که عکس یه اشارپ خیلی خوشگل تو اینستاگرام برام فرستاد و پرسید این مدل رو بلدم و می تونم بهش یاد بدم که برای خودش ببافه؟ بعد از جواب مثبت من و کلی حرف راجع به بافت و نوع کاموا و غیره، دوستم اون اشارپ رو برای خودش نبافت! اما هوسش به دل من افتاد که یکی ازش برای خودم ببافم و بافتم! 

تا بافت اشارپ نازنینم تموم شد، تو خرازی محل یه سری کامواهای چند رنگ خیلی خوشگل دیدم که عاشقشون شدم و فکر کردم هر جوری هست باید یه چیزی با این ها ببافم! اولش می‌خواستم یه ژاکت برای خانم کوچولو ببافم اما چون استقبال نکرد فکر کردم اصلا چرا برای خودم نبافم؟ من که چند ساله دلم یه ژاکت بافتنی می خواد! خصوصا که آموزش یه مدل ژاکت خوشگل و نسبتا سریع رو‌ هم تازگی تو اینستاگرام دیده بودم و هم‌ زمانی پیدا شدن یه مدل جذاب و یه کاموای خوشرنگ یعنی که حتما باید دست به کار بافت بشی! این یکی خیلی سریع و زودتر از حد انتظارم بافته شد، یعنی در حدود تقریبا یک هفته که روز و شب مشغولش بودم و نتیجه کار هم بسیار زیبا و دوست داشتنی از کار در اومد!

این دو تا بافت هم خیلی حس و حال خوبی بهم داد، هم دستم رو که چند وقتی بود سمت بافتن نمی رفت دوباره حسابی گرم کرد، طوری که دوباره 

دنبال یه مدل خوب دیگه بودم تا برای خودم ببافم و مدل رو هم پیدا کردم اما خانوم کوچولو هم بالاخره این مدل رو پسندید و خواست برای اون ببافم اونم با رنگ بنفش و صورتی! دوباره با همدیگه راهی خرازی محل شدیم و از بین کامواهای رنگی رنگی یه بنفش تیره، یه صورتی روشن و یه صورتی تیره رو با هم انتخاب کردیم تا یک پالتوی موتیفی خوشگل و خوشرنگ  براش ببافم و چند روزی هست که مشغول بافت موتیفم. امیدوارم نتیجه این یکی هم مثل کارهای قبلی خوب و دلچسب از کار دربیاد!


+تصویر بافت ها در صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام موجوده. لینک هر دو  رو هم در قسمت پیوندهای روزانه می تونین ببینین.

839

یک تصمیم کبری برای این هفته: به درس و مشق بچه ها گیر نده!!!
حالا درسته که آموزش مجازی مادرها رو درگیر درس بچه ها کرده اما درست که فکر می کنم این همه حساسیت و حرص و جوش لازم نبوده و نیست! حالا مشقاشون رو همیشه کامل و مرتب و سر وقت هم نفرستن و درساشون رو همیشه کامل بلد نباش، تاثیر خاصی در سرنوشت و آینده شون نداره، پس ریلکس باش گلی! مامان کولی باش، به بچه هات گیر نده،  رابطه تون رو به خاطر درسشون خراب نکن!
اصولاً مادرها رو بچه های اول بیشتر حساسن و سر دومی یه کم شل می کنن، اما در مورد درس و مدرسه برای من این مسأله برعکس بود! حالا درست که مسئولیت پذیری بیشتر گل پسر و حضوری بودن مدارس در اون زمان نقش مهمی داشت اما با یادآوری آرامش اون موقع تصمیم گرفتم رویه ام رو عوض کنم! در نتیجه اول هفته با جدیت به خانم کوچولو اعلام کردم: از این بعد من هیچ کاری به درس و مشقت ندارم! خودت هر روز از روی سامانه تکالیفت رو می بینی و قبل ساعت هشت انجام می دی و می‌فرستی! اگر هم ننوشتی خودت می دونی با معلم و مدیر مدرسه، به منم هیچ ربطی نداره!
در واقع اولش فکر کردم شاید نتونم سر حرفم بمونم و به احتمال زیاد خانوم کوچولوی بی خیال تکالیفش رو جدی نخواهد گرفت، اما شکر خدا تو این چند روز اوضاع بدک نبوده و من فقط تو قسمت هایی که مشکل داشته و تحقیق و کاردستی کمکش کردم.
یعنی می تونم امیدوارم باشم آرامش بیشتری در خونه مون حاکم باشه؟! 

837

شب ها بعد از پروسه طولانی و نفس گیر نشوندن خانوم کوچولو سر تکالیفش، کمک برای انجام تکالیف، عکس گرفتن و فرستادن برای معلمش، حس جنگجویی رو دارم که با تمام قوا جنگیده و همه توان و رمقش رو از دست داده!
با این که همیشه با مسأله همراهی مادرها برای انجام تکالیف بچه ها مشکل داشتم و معتقد بودم بچه باید خودش این قدر مسئولیت پذیر باشه که بدون نیاز به تذکر تکالیفش رو درست و کامل انجام بده و تا حد زیادی تو سال های دبستان گل پسر هم به همین شیوه پیش رفتم، اما دست روزگار با کرونا و آموزش مجازی و دختری با خلق و خوی خاص مستقل خودش، وضع من رو به این روز انداخته! بماند که با وجود همه تلاش هام باز هم هفته پیش برای صحبت با معلم کلاس دوم به مدرسه خانوم کوچولو احضار شدم تا پاسخگوی شکایت های خانم معلم از دل ندادن دخترم به کلاس های مجازی، حواس پرتی، تاخیر در وصل کردن میکروفون و دوربین و مسایلی از این قبیل باشم!
فکر می کردم چه قدر خوبه که با گل پسر ازاین مسایل نداشتم که اول هفته هم توسط مشاور دبیرستان، همراه خود گل پسر به مدرسه دعوت شدیم تا هم ما در جریان کم کاری هاش قرار بگیریم و هم با خودش صحبت کنن و ازش قول بگیرن که با دقت و نظم بیشتری پیگیر کلاس ها و تکالیفش باشه!
حس یک جنگجوی خسته رو دارم. جنگجویی که جنگش زیادی طول کشیده، سربازها ازش تبعیت نمی کنن، امیدش برای پیروزی کمه و به شدت بی رمق و ناتوان شده...

810

کتاب های درسی و کمک درسی خانوم کوچولو یکی یکی دارن به آخر می رسن. حالا فقط مونده علوم و قرآن و کمک درسی ریاضی تا همه شون تموم بشن. تموم بشن و یه نفس راحت بکشیم از گذروندن کلاس اول به شکل مجازی که با تمام نگرانی های که از قبل در موردش داشتم، شکر خدا خیلی بهتر از حد انتظارم بود و دخترم به کمک معلم با تجربه و دلسوزش درست و حسابی باسواد شد! 

بعد بشینیم و لذت ببریم از خواب صبح، پی گیری نکردن انجام تکالیف، رهایی از انواع ترفند برای نشوندن خانوم کوچولو سر درس و مشقش و مسایلی از این قبیل!

800

با بچه ها رفته بودیم فروشگاه که برای تولد شازده که هفته آینده اس‌ هدیه بخریم،  اماچیزی  پیدا نکردم که هم من بپسندم و هم  به کار شازده بیاد. به جاش  برای خانوم کوچولو یه جفت کفش راحتی پارچه ای گل‌بهی رنگ گرفتم، به مناسبت این که یاد گرفته اسم من رو بنویسه!
همیشه به بچه های کلاس اولی می گفتم هر وقت یاد بگیرین اسم‌ من رو بنویسین یعنی خیلی باسواد شدین. حالا هم خانوم کوچولو به همین مرحله از باسوادی رسیده. من از باسواد شدن دخترم کیف می کنم و اون  به خاطر کفش های گلبهیش!

796

هفت سال پیش تو همچین روزی، یازدهمین روز از یازدهمین ماه سال، دخترم به دنیا اومد! به دنیا اومد و به معنی واقعی کلمه کلی رنگ‌ و نور به زندگی مون پاشید! همون دخترکی که حالا کلاس اولی شده و برام نامه تشکر می نویسه بابت به دنیا آوردنش، قبول نمی کنه کیک تولدش رو خودم درست کنم و دلش یه کیک‌ شیک کارتونی می خواد، قشنگ ترین‌ لبخندهاش رو موقع عکس گرفتن می زنه و یادم میاره که چه قدر خوشبختم به خاطر داشتن اون و برادرش! حالا زندگی هر چه قدر هم که می خواد ساز مخالف بزنه!

786

از این که در مهارت های لازم برای مادری مهارتی به نام مهارت اجازه دادن هم وجود داره اطلاع نداشتم تا امشب، وقتی که خانوم کوچولو خواست کارتون تماشا کنه و من اجازه ندادم چون می خواستم بساط شام رو بیارم. اون وقت بود که با نگاه عاقل اندر سفیهی فرمودن: «مامان یه کم رو مهارت اجازه دادنت کار کن!!!»

761

پیراهن خانوم کوچولو رو تموم کردم و فقط مونده پایین دامنش رو با نخ همرنگی که باید بخرم تو بذارم. خانوم کوچولو و شازده که برگشتن، لباس رو میارم و به خانوم کوچولو که از دیدنش خیلی ذوق زده شده می‌گم بپوشدش تا ببینم تو تنش چه طوریه. با کمک من پیراهن رو می پوشه، با هیجان می ره جلوی آینه و بعد شروع می کنه به چرخیدن! با لذت نگاهش می کنم، لذت از شوق و ذوقش و لذت از دیدن پیراهنی که این همه براش زحمت کشیدم و حالا به این قشنگی تو تنش نشسته...

درست تو همین لحظه تاریخی جناب شازده میاد وسط و با لب های کج و کوله می فرمایند: «لباسه واسه عروسی خوب نیست ها! مجلسی نیست!» من؟! خدمتشون عرض می کنم که دست دخترش رو بگیره و ببره مغازه هر لباسی که به نظرش شیک و مجلسی میاد رو براش بخره!!! و همه این ها رو در حالی عرض می کنم که سعی دارم از شدت عصبانیت فوران نکنم! در انتهای عرایضم این نکته رو هم اضافه می کنم که هر کسی نمی تونه ارزش کار دست و  هنر رو متوجه بشه!!!


746

یه جور بی سابقه ای خونه مون سوت و کور و بی سر و صداس. خانوم کوچولو از هفته پیش که یهو هوس خونه مادربزرگ موندن به سرش زد و با مامان شازده قرار گذاشتن و روز تعیین کردن که یه شب خونه شون بمونه، حسابی منتظر بود. دیشب هم وسایلش رو آماده کرد، گذاشت تو کوله پشتی اش و با باباش راهی شد. دیشب اولین شبی بود که خانوم کوچولو بدون من و تنها جایی موند! بر عکس گل پسر که قبل ها زیاد خونه مادربزرگاش می موند، خانوم کوچولو از وابستگی زیاد حاضر نبود از من جدا بشه. البته شرایط زمان بچگی گل پسر هم به خاطر سرکار رفتن من متفاوت بود و پسرم به دوری از من و بودن با مادربزرگاش عادت داشت. 
طی چند تماس تلفنی مون خانوم کوچولو اعلام کرده خیلی داره بهش خوش می گذره و تصمیم گرفته امشب رو هم بمونه! گل پسر هم که انگار دیگه طاقت دوری خواهرش رو نداشت گفت می خواد بره خونه مادربزرگش که با هم اون جا باشن و اونم راهی شد. حالا من موندم و یه خونه زیادی ساکت و دلتنگی برای بچه ها...