738

چند روز بود که خانوم کوچولو شعر مادر من مادر من رو نمی دونم از کجا شنیده بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد، شعر معروف فیلم خواهران غریب و من رو به هوس انداخت که بعد سال ها دوباره برم سراغ فیلم محبوب دوران نوجوانیم! دوره راهنمایی بودم که این فیلم اکران شد و من با اشتیاق تبلیغات تلویزیونیش رو نگاه و چند هفته به بابا اصرار می کردم برای دیدنش بریم سینما تا بالاخره بابا وسط مشغله های تموم نشدنیش یه شب ما رو برد سینما و کلی از دیدن فیلم کیف کردم! بعد هم مدرسه مون فیلمش رو خریده بود و تمام زنگ ورزش هایی که هوا بارونی یا برفی بود و ساعت هایی که معلم نداشتیم، جلوی تلویزیون بیست و یک اینچ نماز خونه مدرسه جمع می شدیم و همراه همکلاسی ها «خواهران غریب» رو می دیدیم، جوری که تمام صحنه ها، شعرها و حتی دیالوگ هاش رو حفظ شده بودیم!
به خانوم کوچولو گفتم این شعری که می خونی مال یکی از فیلم هاییه که من قبلا می دیدم و خیلی دوستش داشتم! و بهش قول داده بودم یه بار با هم ببینیمش. تا بالاخره فرصت پیدا کردم و رفتم سراغ فیلیمو، از آرشیوش این فیلم رو پیدا کردم و با بچه ها نشستیم به تماشا. همون طور که حدس می زدم خانوم کوچولو خیلی خوشش اومد و با اشتیاق تماشا می کرد خصوصا قسمت شعر و آهنگ هاش، اما گل پسر وسطاش خسته شد و بالاخره هم تا آخرش ننشست! من و خانوم کوچولو تا آخر فیلم رو کنار هم دیدیم و برام جالب بود بعد این همه سال هنوز هم بیشتر شعرها و دیالوگ هاش رو حفظ بودم و به خاطر حس نوستالژیکش هنوز هم برام جالب و جذاب بود! 

635

تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که  هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و همیشه همراهشه.  بخشی از بقیه عروسک ها هم همیشه تو تختش حضور فعال دارن و مرتب باهاشون مهمون بازی و تولد بازی می کنه.

همه ی عروسک ها رو جمع کردم جلوم و نشستم به مرمت کردنشون! درزهای پاره شون رو دوختم. رد ماژیک رو با وایتکس از روشون پاک کردم و طی دو مرحله تو ماشین لباسشویی شستمشون.  بعد همه رو چیدم روی بند رخت فلزی جلوی پنجره و پرده رو کشیدم کنار تا حسابی بهشون آفتاب بخوره. 

داشتم فکر می کردم من تو کل دوران بچگیم سه تا عروسک داشتم. یکیش که عروسک زمان بچگی های مامانم بود که رسیده بود به من و خیلی دوستش داشتم. یکی دیگه اش یه عروسک پولیشی قرمز رنک با صورت پلاستیکی و هدیه ی تولد دو سالگیم بود که اسمش رو نازی گذاشته بودم و تو همون زمان بچگی پاره و خراب شد. یه عروسک هم داشتم از این مدلایی که شکل نوزاد بودن و پستونک داشتن و وقتی پستونکشون رو درمیاوردی گریه می کردن.  از این مدل عروسک دست دختر همسایه مامانیم دیده بودم و حسرت داشتنش افتاده بود به دلم! آرزوم بود یه دونه ازش داشته باشم و باهاش بازی کنم. پام رو کرده بودم تو یه کفش که از این عروسکا می خوام و کوتاه هم نیومدم و از اون جا که کلا بچه گیربده و سمجی نبودم با این که حدودا پنج ساله بودم کامل جریانش رو یادم مونده! تا این که بعد چند وقت اصرار من مامانیم به یه مناسبتی یکی برام گرفت. هر چند که چون مثل مال دختر همسایه جعبه خوشگل نداشت اولش خورد تو ذوقم، اما بعدش باهاش رفیق شدم و سال ها باهاش بازی کردم! این عروسک رو صحیح و سالم نگه داشته بودم و تو سیسمونی گل پسر گذاشتم ولی بعدها به شیوه ناجوانمردانه ای توسط گل پسر منهدم شد و کلی دلم از این بابت گرفت!

این هم از تفاوت های نسل دهه شصتی ها با دهه نودی هاست! من کلا سه تا عروسک داشتم که فقط  یکیش به میل و انتخاب خودم بود و سال ها نگهش داشتم، اون وقت خانوم کوچولو این قدر عروسک های مدل به مدل داره که به سختی می شه تو کمد جاشون داد! در نتیجه اون قدر که باید و شاید مراقبشون نیست. با ماژیک روشون خط می کشه و این طرف و اون طرف ولوشون می کنه!

 وقتایی که خانوم کوچولو عروسکاشو میاره و دورش می چینه و مشغول بازی باهاشون می شه، می شینم یه گوشه نگاهش می کنم و کیفور می شم! گاهی حسرت زمانی رو می خورم که خودم ساعت ها می نشستم و با همون چند تا عروسکم بدون هیچ دغدغه ای مشغول بازی می شدم...


623

دیشب دایی با یه دسته کتاب قدیمی از زیرزمین خونه مامانی اومد و اونا رو داد دست پسرش که تازه دانشجو شده.پسر دایی یه دستمال برداشته بود و داشت خاک روشون رو که حاصل چندین سال موندن تو کارتن بود ازشون پاک می کرد و من زل زده بودم بهشون. به اون کتاب های آشنا که چند تایی شون رو خونده بودم و رفتم به دوران نوجوانی. اون زمان که یواشکی می رفتم سر کتابخونه بزرگ دایی تو اتاق بزرگ خونه مامانی که قبل بنایی دوازده سال پیششون یه کتابخونه بزرگ دیواری تهش بود و دایی همه رو با کتاب هاش پر کرده بود. کتاب های جورواجور از نویسنده های مختلف که بیشترشون هم داستان و نمایشنامه بود. شبیه کتاب های دایی نه تو خونه خودمون بود، نه خونه های بقیه اطرافیان و من عاشق این بودم که سرک بکشم بینشون، ورق بزنمشون و خرده خرده بخونمشون، با این که اکثرا هم خوب نمی فهمیدمشون و اصلا تناسبی با سن و سال اون زمان من نداشتن!

دیشب دوباره رفتم به خلوت بیست سال پیش اتاق دایی تو خونه مامانی و خوندن یواشکی کتاب هاش و بالاخره پیشش اعتراف کردم که اون زمان کلی از کتاب هاش رو یواشکی خوندم و با آب و تاب از خاطرات اون کتاب خوندن ها تعریف کردم! دایی هیجان زده شده بود و پسراش از خنده غش کرده بودن! زن داداش بزرگه هم متعجب شده بود که اون کتاب ها تو اون سن و سال چه جذابیتی برای من داشتن و نگران بود نکنه توشون موردی بوده که تو اون زمان برای من بالاتر از خط قرمزها بوده!

تازه یادم اومد که کتاب خوندن یواشکی چه لذتی داشته و بیشتر از این که متن اون کتابا برام جذاب باشه، به جز چند مورد، اون که دور از چشم همه می رفتم سراغشون و با بیشترین سرعت می خوندم تا کسی سر نرسه و بهم گیر نده و بعدم شماره صفحه رو تو ذهنم  نگه می داشتم که هفته بعد ادامه شون رو بخونم، برام جالب و هیجان انگیز بود! لذتی که سال هاس تجربه اش نکردم و دیگه هم نخواهم کرد!

601

دیشب تو مراسم سالگرد آقا جون، طاهره خانم رو دیدم، بعد از چیزی نزدیک به هفده هجده سال و به محض دیدن شناختمش. نمی دونم اون هم من رو دید و شناخت یا نه، چون سعی کردم هیچ جوره در معرض دیدش نباشم! طاهره خانم دختر یکی از دوستان صمیمی مامان بزرگ و دوست عمه ها بود. قدیم خیلی رفت و آمد داشتن و هر ماه تو روضه ی ماهانه ی خونه ی مامان بزرگ می دیدمش. بچگی که گذشت و رسیدم به سنین نوجوانی، نگاه های طاهره خانم و رفتارش فرق کرد. یه جور خاصی بهم خیره می شد و لبخندهای مکش مرگ ما می زد! جوری که من ساده ی کم سن و سال اون روزها هم فهمیدم قصد و نیتی داره! بله! ایشون مد نظر داشتن بنده عروس آینده شون باشم! سال سوم دبیرستان بودم که از ما از اون محل رفتیم و پیش دانشگاهیم که تموم شد، طاهره خانم از مامان بزرگ سراغ گرفته  و شماره ی خونه مون رو خواسته بود برای خواستگاری. اما مامان بزرگ که فرهنگ خانوادگی اون ها رو در مقامی که بخوان فامیل شوهر نوه اش باشن نمی پسندید _گویا سابقه دعوا و مرافعه با عروس هاشون رو در پرونده داشتن!_  خیلی شیک به بهانه ی این که خونه ی جدید ما تلفن نداره و من می خوام برم دانشگاه و این جور صحبت ها پیچونده بودش و نذاشته بود کار به خواستگاری رسمی بکشه. یک سال بعد از اون هم شازده اومد خواستگاری و من ازدواج کردم. 

چند ماه پیش مامان یهو بی مقدمه ازم پرسید:«طاهره خانوم رو یادته؟!»  گفتم :«آره.» گفت شنیده پسرش فوت کرده و وقتی من با شوخی گفتم همون پسرش که می خواست منو واسش بگیره و مامان بزرگ نذاشت، گفت نه فکر کنم یه پسر دیگه اش. اما نمی دونست چرا و چه جوری فوت کرده.

دیشب که طاهره خانم رو دیدم همه ی اون خاطره ها یادم اومد، بعد با خنده و شوخی به دخترعمه کوچیکه و نوه عمه ام که کنارم نشسته بودن، با ایما اشاره نشونش دادم و اون جریانات رو تعریف کردم.  دخترعمه کوچیکه که  انگار قبلا طاهره خانم رو ندیده بود، یه دفعه فهمیده چی به چیه و گفت می دونی که پسرش چند وقت پیش فوت کرده؟ گفتم آره اما اون پسرش نبوده انگار. بعد که اسمش رو گفت که هم اسم شازده هم بود، فهمیدم بله ایشون همون خواستگار ناکام بودن. نوه عمه ام هم با هیجان می گفت خوب شد که نشد و باهاش ازدواج نکردی وگرنه الان بیوه شده بودی! 

خنده شوخی ها که تموم شد، یهو دلم خیلی برای طاهره خانم سوخت. واسه همین هم سعی کردم اصلا جلوی چشمش آفتابی نشم. نکنه با وجود همه ی تغییراتی که تو این سال ها کردم، اونم من رو بشناسه و یادش بیاد یه روزگاری دلش می خواسته من عروسش بشم، زن پسری که تازه از دستش داده و حتما یه داغ خیلی خیلی بزرگ روی دلش مونده که من نباید تازه اش نکنم....

552

زمان بچگی یکی از آرزوهام این بود که موهای بلند داشته باشم تا کمرم و موقع راه رفتن پستم پیچ و تاب بخورن،  عین پرنسس ها! اما خب مامان نمی ذاشت موهام حتی یه کم بلند بشه! مرتب منو با خودش می برد آرایشگاه و می داد موهامو مدل کرنلی کوتاه کنن. چیزی که ازش متنفر بودم! موهای من فر بود و پرپشت  و بلند بودنش یعنی دردسر و زحمت بیشتر مامان وسط اون همه گرفتاری. هربار موقع  آرایشگاه رفتن خواهش می کردم بذاره موهام بلند بمونه و مامان هم هر دفعه میگفت باشه فقط میگم یه ذره مرتبش کنه اما  نتیجه یه کوتاهی کامل بود!  تا بار آخری که موهام به این شیوه ی ناجوانمردانه کوتاه شد، بعد دیدن خودم تو آینه گریه ای سر دادم  طولانی و سوزناک! اون موقع هشت سالم بود و  بالاخره مامان به این نتیجه رسید من واقعا دوست ندارم موهام کوتاه بشه و دیگه دست از سر من برداشت!

از همون موقع ها با خودم عهد کرده بودم که هر وقت دختردار شدم بذارم موهاش بلند بشه تا کمرش! بعدها هم هر وقت یه دختربچه رو با موهای بلند می دیدم دلم می رفت واسه این‌  که منم یه دختر موبلند داشته باشم و موهاش رو به مدل های مختلف براش درست کنم!

از بعد تولد خانم کوچولو هیچ وقت موهاش رو کوتاه نکردم. هر چند وقت یه بار فقط در حد نوک گیری موهاشو مرتب کردم و گذاشتم تا قشنگ بلند بشن. اما از اون جایی که اصولا آدمیزاد نسبت به هر چی حساس باشه بر عکسش می شه هم رشد موهاش کمه و هم به خاطر فر بودنش می پره می ره بالا! تازه بعد چهار سال چند وقتی بود که می شد موهاشو جمع کرد، اما هنوز به اندازه ای نرسیده بود که بشه بافتشون یا مدل های مختلف درستشون کرد. 

تا این که امروز صبح موقع کاردستی درست کردن تو اتاق که داشت کاغذ می برید، هوس کرد که موهاشم قیچی کنه و کرد! چند تکه بلند از جلوی موهاش کوتاه کرد و ریخت زمین کنار کاغذ خرده ها و من اصلا نگم چه حالی شدم وقتی این صحنه رو دیدم و با چه ناراحتی و حسرتی مجبور شدم  ببرمش تو حموم  و  موهاش رو کوتاه کنم تا آثار شیرین کاریش رو بپوشونم! 

حالا از یه طرف خودم رو دلداری می دم که با این کوتاهی موهاش تقویت می شه و دوباره بلند و از یه طرف دیگه غصه ام می شه که چه قدر طول می کشه تا موهاش حسابی بلند بشه و اصلا حالا چه وقت این کار بود وقتی آخر هفته جشن تولدشه و کمتر از دو ماه دیگه عروسی داییش؟!


روزی که من خاله دار شدم!


22 سال پیش بود. 8 ساله بودم. بعد از ظهر با داداش بزرگه تو آشپزخونه بودیم که مامان اومد و گفت:"بچه ها می خوام یه خبر خوب بهتون بدم. خاله دار شدین. مامانی یه دختر به دنیا آورده!..." بعدش تعجب من بود و شادی فوق العاده ام از تحقق یکی از بزرگترین آرزوهام! و جیغ زدنم و بالا و پایین پریدنم! آخه من تا اون زمان فقط یه دایی داشتم و خیلی ناراحت بودم از این که خاله ندارم!


 

ادامه مطلب ...

ده سال پیش در چنین روزی...

دوم مهر سال 1382 شمسی, برابر با بیست و هفتم رجب (عید مبعث) سال نمی دونم چند قمری:


صبح زود از خواب بیدار می شم, دوش می گیرم و با مامان و لباسم که شب قبل از خیاط گرفتم راهی آرایشگاه می شم اون سر شهر. تازه چند روزه اصلاح کردم و ابروهامو برداشتم. هنوز به قیافه جدیدم عادت نکردم! خانم آرایشگر چند تا سوال راجع به سبک آرایش و رنگش می پرسه. تاکید می کنم خیلی ملایم باشه و مشغول می شه. اولین باره صورتم زیر دست آرایشگر درست می شه, اصلا اولین باره قراره این همه آرایش بشم! قبلش فقط در حد یه رژ کم رنگ و یه ریمل بود اونم فقط تو عروسیا! موهای بلند تا کمرم رو با بیگودی می پیچه و شروع می کنه به کرم پودر زدن و بعد آرایش چشم ها و ... کارش که تموم می شه و تو آینه نگاه می کنم خودمو نمی شناسم! موهامو درست می کنه, تاج و تور رو  می ذاره, لباسمو می پوشم, حالا یه عروس کاملم!

شازده میاد دنبالم, چادرمو کشیدم روی صورتمو و درست جلوی پامو نمی بینم! هنوز هم به هم محرم نشدیم که بگم دستمو بگیره! گوشه چادرمو می گیره و راهنماییم می کنه تا سوار ماشین گل زده بشم! از اضطراب و نخوابیدن شب قبلش می گه و منم می گم که برعکس هفته های پیش چه قدر شب قبل رو با آرامش خوابیدم! همراه با فیلمبردار می رسیم دم خونه پدری شازده که قراره جشن عقد اون جا برگزار بشه. خانواده هامون جلوی درن و با دود اسپند و صلوات و سوت و کف وارد می شیم. من به همراه خانوما می رم بالا و آقایون می رن تو حیاط, همه منتظر اومدن عاقد. روز قبلش رفته بودیم دفترخونه و تمام دفاتر رو امضا کرده بودیم, فقط مونده بود خطبه عقد که من اصرار داشتم حتما باید سر سفره عقد خونده بشه و لاغیر!!!

بالاخره عاقد با دو ساعت تاخیر و در حالی که همه مهمونا اومده بودن و اتاق عقد جای سوزن انداختن نداشت, رسید! سه بار سوال کرد و بار سوم نگفتم با اجازه بزرگترا که همیشه از این جمله کلیشه ای بدم می اومد! جملات مخصوص خودمو گفتم و  قبل بله گفتن بغض کردم و چشام پر اشک شد و به اذعان خود مهمون ها اشک اون ها رو هم درآوردم به انضمام شازده! یه کم که آروم تر شدم بله رو گفتم و خوندن شدن خطبه و صدای صلوات و سوت و کف...

تا رسید موقعی که شازده چادرمو بزنه کنار و برای اولین بار روی ماه بنده رو بی حجاب رویت کنه! برای همینم بود که اصرار داشتم خطبه سر سفره عقد خونده بشه و برای اولین بار منو تو لباس عروس و خوشگل شده ببینه! بعدا بهم گفت که تو اون لحظه همه اش نگران بوده که به خاطر گریه موقع بله گفتن آرایشم خراب شده باشه و چادرو که بر می داره یه صورت سیاه شده ببینه که خوب شکر خدا هم چین اتفاقی نیافتاد چون من حواسم به خوب موندن آرایشم بود!!!

بعدش همه اش قشنگ بود! عکس گرفتن ها, خنده ها و پچ پچ های در گوشی که فیلمبردار رو کلافه کرده بود بس که حواسمون بهش نبود! خالی شدن اتاق عقد و اولین حرفای عاشقانه و آب شدن کیلو کیلو قند تو دل من... گشت شبانه با ماشین موقعی که شازده می خواست منو بذاره خونه پدری با کلی موسیقی عاشقانه که مخصوص من ضبط کرده بود...



حالا درست ده سال از اون روز می گذره, روزی که بنده صاحب یک عدد همسر شدم! و چه قدر این ده سال زود گذشت! ده سال پر از خاطره های خوب و بد, پر از روزای سفید و خاکستری و گهگاه سیاه. پر از عاشقانه ها و گل و بلبل ها, و دلخوری ها و دعواها! و من این ده سال رو دوست دارم, حتی روزای ناخوشایندش رو که برام پر درس و تجربه بود و هم چنان خوشحالم و راضی از این که شازده همسرمه! خدایا شکرت...




+ دلم می خواست به مناسبت ده ساله شدن ازدواجم حتما یه پست بذارم و با این که یه کم از شازده دلخور بودم و حوصله نوشتن پست این مدلی رو نداشتم اما خودمو مجبور کردم که بنویسم! الان که کلی خاطره برام مرور شدحس خیلی بهتری دارم. دلخوریام هم کم رنگ شدن!

 این روزا یه کم فازهامون ناهماهنگ شده. شازده شدیدا فکرش درگیر مسایل کاریه و تغییرات جدیدی که می خواد ایجاد کنه و خیلی تو خودشه و بی حوصله, من دنبال فضاهای فانتزی و رمانتیکم! و هر دو متهم می شیم به این که طرف مقابل رو درک نمی کنیم!!!


خاطرات مادرانه

از اون جایی که زمان بارداری و نوزادی گل پسر متاسفانه وبلاگ نداشتم و خاطراتشو جایی ننوشتم،  به مناسبت سه ساله شدنش تصمیم گرفتم یه نگاهی به اون روزا بیاندازم و یه چیزایی رو بنویسم که یادگاری بمونه...

21 دی ماه سال 87 بود که بعد از 5 ماه انتظار با دادن آزمایش خون مطمئن شدم باردارم.چند روزی بود که از علایم حس می کردم منتها به خاطر تعطیلات ماه محرم نتونتستم زودتر برم آزمایشگاه. به هیچ کس چیزی بروز ندادم حتی به شازده و بی خبر رفتم آزمایش دادم. تا عصری که جواب حاضر بشه دل تو دلم نبود. اون روز ناهار خونه یکی از دوستای مامانیم دعوت بودیم. صبح قبل رفتن آزمایش دادم و عصر موقع برگشتن جوابشو گرفتم. از شدت هیجان نمی تونستم تمرکز کنم و مثبت و منفی بودنش رو متوجه بشم! آخرش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این یعنی مثبت یا منفی؟! با لبخند گفت مثبته! این قدر ذوق زده شدم  که می خواستم بپرم بغلش ولی خودمو کنترل کردم! از آزمایشگاه که اومدم بیرون انگار رو ابرا سیر می کردم! وقتی رسیدم به شازده تلفن کردم و گفتم امشب زود بیا خونه کارت دارم. گفت چی کار داری همین الان بگو! گفتم نمیشه باید بیای خونه. گفت آخه کنجکاو شدم گفتم پس زودتر بیا! چند ساعت بعد دوباره زنگ زد که چی شده گفتم تا نیای خونه بهت نمیگم! هر چند که ایشون هم لطف کرد و چون کاری براش پیش اومده بود ازهر شبش دیرتر برگشت خونه. حدود ساعت 11! وقتی اومد و درو باز کردم گفتم سلام بابا شازده! اولش گیج و منگ نگام کرد بعد پرسید این یعنی الان حامله ای؟! گفتم آره! گفت از کجا می دونی؟! گفتم آزمایش دادم! گفت کی؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم این جوری هیجانش بیشتر بود!!! یه کم فکر کرد و گفت الان من باید چی کار کنم؟!!!

دوران بارداری برای من خیلی خوب بود. یکی از بهترین دوره های زندگیم. از ویار شدید و استراحت نیمه مطلق ماه های اول که بگذریم دوران خوش و سرشار از آرامشی بود، روابط من و شازده هم عالی و عشقولانه! کارآموزی وکالتم رو تموم کردم و بعد کلی مشکل مالی و بدهکاری، کار شازده دوباره داشت روی غلطک میافتاد و اوضاعمون روبراه می شد. من به زعم شازده هم خوش اخلاق شده بودم هم خوشگل! و عقیده داشت اصلا باید زودتر باردار می شدم! همه اون دوران برام پر از هیجان بود، وقتی جواب مثبت تستم رو گرفتم، وقتی اولین تکون های گل پسر رو حس کردم و اشک تو چشمام جمع شد از خوشحالی، وقتی رفتم سونوی تعیین جنسیت و با حس مادرانه ام مطمئن بودم دکتر می گه پسره و گفت پسره!...

تا ماه آخر تصمیم قطعی داشتم طبیعی زایمان کنم ولی باز از خدا می خواستم هر چی خیرمه به دلم بیاندازه. دکترم که کلا با زایمان طبیعی مخالف بود و می گفت سیستم بدن رو به هم می ریزه و عوارض داره ولی من سر حرف خودم بودم! ماه آخر دچار شک شدم. نگرانی افتاده بود به جونم که اگه طبیعی زایمان کنم به مشکل بر می خورم. می ترسیدم بند ناف دورن گردن بچه پیچیده باشه.یه شب مهونی خونه مامان بزرگم بودیم دخترعمه ام پرسید:"گلی می خوای طبیعی زایمان کنی یا سزارین؟" گفتم:"نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم!" گفت:"خوبه! پس بذار باشه هر وقت زاییدی با هم تصمیم می گیریم!!!" این دختر عمه ام دو تا دختر داره، سر زایمان اولش برای طبیعی رفته بود ولی بعد کلی درد کشیدن چون بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود سزارین کرد و از اون به بعد کلا مخالف زایمان طبیعی شد و منو هم به سزارین تشویق می کرد! هر چی زمان بیشتر می گذشت بیشتر به دلم میافتاد بهتره سزارین کنم و بلاخره تو آخرین معاینه از دکترم خواستم برام وقت عمل بذاره و روز 22 شهریور سال 1388 مصادف با 23 رمضان تو بیمارستان پیامبران با بی حسی اسپینال زایمان کردم.

 روز قبلش رفتم آرایشگاه اصلاح کردم و رنگ مو هم خریدم. شازده موهامو رنگ کرد! عصر وسایلمو برداشتیم و رفتیم خونه مامانم که به بیمارستان نسبتا نزدیک بود تا صبح با هم از اون جا بریم. آخرین شب احیا بود و به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم. رفتیم مسجد دانشگاه شریف و تو حیاط نشستیم. مامانم برام صندلی تاشو آورده بود که راحت بشینم.شب خوبی بود از خدا یه زایمان راحت و بی دردسر و عاقبت به خیری پسرمو خواستم... صبح خوابالو ولی سرشار از آرامش و هیجان با شازده و مامان رفتیم بیمارستان. خیلی ذوق داشتم که تا چند ساعت دیگه می تونم پسرمو ببینم! بخش زایمان فوق العاده خلوت بود. دو نفر قبل من زایمان کرده بودن و هیچ کس تو اتاق آمادگی زایمان نبود. عمیقا حوصله ام سر رفته بود و دعا می کردم زودتر دکترم برسه که بریم برای زایمان! از پرستار خواستم قرآنمو از مامانم برام بگیره. یه مقدار از جزء سی مونده بود تا دومین ختم قرآنم تموم بشه و می خواستم تو اون ساعتای آخر ختمش کنم. خبر اومدن دکتر خبر بسیار خوبی بود! شازده و مامانم و مامان شازده بیرون اتاق منتظرم بودن و همه با هم رفتیم سمت اتاق عمل. شازده ازم فیلم می گرفت و من خوش و خرم می خندیدم! الان که فکر می کنم برام خیلی جالبه که چه طور استرس نداشتم؟! اتاق عمل بزرگ بود و آبی. همه پرسنل هم آبی پوش و بسیار خوش برخورد، خیلی آرامش دهنده بود... و قشنگ ترین لحظه وقتی صدای گریه گل پسر رو شنیدم، قلبم لرزید و اشک تو چشمام جمع شد...(الان هم که اینا رو می نویسم اشکم دراومده!) ساعت11:45 دقیقه بود. تو بغل یکی ازپرستارها از کنارم رد شد. خیره مونده بودم و حتی صدام درنمیومد که بگم بیارین ببینمش! یکی ازماماها گفت:"یه پسر بور و سفیده!" گفتم:"پس شبیه باباشه!" دکترم گفت:"گلی خانومی که می خواستی طبیعی زایمان کنی خدا خیلی بهت رحم کرد. بند ناف دو دور محکم دور گردن بچه پیچیده بود!" بازم حس مادرانه ام درست کار کرده بود! خدا رو شکر کردم... سخت ترین بخشش موقعی بود که 12 ساعت بعد عمل از تخت آوردنم پایین و گفتن باید راه بری. احساس می کردم شکمم داره پاره می شه! دلم می خواست گریه کنم! تازه فهمیدم چی به سرم اومده! وقتی با مامانم تو راهرو راه می رفتیم با ناله گفتم: مامان! من دیگه نمی زام ها!!! ولی وقتی برگشتم تو اتاق و تونستم برای اولین بار گل پسر رو بغل کنم و شیرش بدم همه دردا یادم رفت. به خودم گفتم: می ارزید! دلم می خواست زمان متوقف بشه. همه وجودم شده بود چشمای خیره ام به گل پسر و نمی تونستم چشم ازش بردارم...

 ظهر فرداش مرخص شدم. هر چند شازده که درگیر تدارکات مهمونی شب بود خیلی منتظرم گذاشت تا اومد دنبالم و حسابی کلافه شدم. حس می کردم بیمارستان زندانه و می خواستم زودتر آزاد بشم! راه دور بود و خیلی اذیت شدم تا رسیدیم خونه. تو هر دست اندازی جونم به لبم می رسید! وقتی رسیدیم خانواده شازده با گوسفند و اسفند و دوربین دم در منتظر بودن. با سلام و صلوات وارد شدیم. سریع لباسامو درآوردم و رفتم حموم. خیلی سبک و راحت شدم. بعد هم از مامانم خواستم گل پسرو بشوره. شستن بیمارستان به دلم نمی چسبید! فامیلای نزدیک برای افطار دعوت بودن. شازده ازشب قبل خونه مامانش کله پاچه بار گذاشته بود و چه قدر هم بهم مزه داد! یادمه داداش بزرگم(بابای سه قلوها) که اومده بود داشتم گل پسرو شیر می دادم. اومد تو اتاق زل زد به من و گفت:"گلی واقعا تو بچه دار شدی؟! گلی کوچولو الان خودش بچه داره؟! باورم نمیشه!!!" بعد افطار هدیه ها رو آوردیم و باز کردیم. شازده جان که زحمت کشید کلا هیچی برام نخرید! (البته دو ماه و نیم بعدش که پنجمین سالگرد ازدواجمون بود دو تا کادو رو یکی کرد و یه نیم ست برام خرید.) پدر و مادر شازده هم همون گوسفندی که جلو پام کشتن رو به حساب کادوشون گذاشتن! (بچه ام نوه اول بودها!!!) مامان و بابام هم که سیسمونی کامل داده بودن و اصلا توقع هدیه ازشون نداشتم ولی باز بابام یه تراول به عنوان رونما داد. مامانیم یه نیم سکه. برادر و برادر شوهرم هم هر کدوم یه پلاک طلای "و ان یکاد"

شب گل پسرو تو گهواره تو اتاق خودمون خوابوندم. وقتی بیدار شد برای شیر خوردن، شازده دادش بغلم و نشست به تماشای شیر خوردنش. بعد که داشتم می زدم پشتش تا بادگلو بزنه, گفت:"چرا همه اش بغل تو باشه؟! پس من چی؟! پسر منم هست!!!" گفتم:"می خوام بادگلوشو بگیرم." گفت:"خودم می گیرم. بذار یه کم هم پیش من باشه!" بعدش  دراز کشید و گذاشتش رو سینه اش و همون جوری با هم خوابیدن! خیلی صحنه قشنگی بود. وقتی بیدار شد با هیجان گفت:"وای! نمی دونی چه قدر کیف داشت!" ولی من می دونستم خیلی بیشتر و بهتر!

روزای اول روزای پرمشغله و شیرینی بود. گل پسر بچه نسبتا آرومی بود و من و شازده به خاطر داشتنش خیلی ذوق داشتیم. حتی چند بار به هم گفتیم کاش زودتر بچه دار می شدیم! البته این خوشی رو شروع امتحانات اختبار من (امتحانات پایان دوره کارآموزی وکالت که شامل 6 تا امتحان کتبی و 6 تا شفاهیه و بر خلاف تمام برنامه ریزی های من که تو دوران بارداری ازشون خلاص  بشم دیر تر از هر سال برگزار شد و اولیش 12 روز بعد زایمانم بود!) و کولیک گل پسر تا حدی مختل کرد و تبدیل به کلافگی و خستگی...


دیشب با شازده نشسته بودیم فیلم ها و عکس های گل پسر رو می دیدیم. روز به دنیا اومدنش، اومدنمون به خونه، دوران نوزادیش، اولین خنده هاش، غلت زدنش، چهار دست و پا راه رفتنش، روروئک سواریش، اولین قدم هاش، اولین کلماتش، تولد یک سالگی، تولد دو سالگی... فقط تونستیم بگیم چه قدر زود گذشت!!!


بعدا نوشت: بعد از بلاگفا چشممون به بلاگ اسکای روشن که سر خود قالب بپرونه! من قالب خودمو می خوام ولی سیستم کدشو قبول نمی کنه! فعلا اینو از بین قالب های بلاگ اسکای انتخاب کردم تا ببینم چی میشه. فقط می تونم  امیدوار باشم که این اداها به خاطر اومدن نسخه جدید باشه که خیلی وقته تو راه مونده!!!