روز تولد خود را چگونه گذراندید؟!

 دلم می خواست روز تولد سی سالگیم خیلی خاص باشه, سورپرایز بشم, هدیه های خوب بگیرم... یه جورایی هم خاص شد البته! خانوم کوچولو بیشتر از هر روز نق زد و گریه کرد, گل پسر وسط گریه های خانوم کوچولو تا تونست حرف زد و مغزم رو خورد,شازده هم که پنج شنبه ها یا سرکار نمی ره یا زود میاد خونه, شب اومد! اقلا نشد که خودم برم برای خودم هدیه بگیرم و خوش بگذرونم! در نتیجه تا حد زیادی دپرس شدم و دلم برای خودم سوخت که روز تولدم همین طوری الکی گذشت!

شبش طبق معمول پنج شنبه ها شام خونه پدری شازده بودیم. سر راه به اصرار خودم یه کیک گرفتیم و بعد شام خوردیم, چند تا عکس گرفتیم و یه بلوز هم کادو گرفتم.

برای جمعه شام مامانم اینا و برادرم اینا و مادربزگ مادریم رو که تو ایام عید دعوتشون نکرده بودم و گفته بودن برای تولدم میان, دعوت کرده بودم. از ظهر با شازده مشغول تدارک شام بودیم. غذا به انتخاب شازده فقط پیراشکی بود ولی درست کردنش خیلی زمان برد! خصوصا که عصر هم برامون مهمون اومد. پسرعموی شازده با خانوم و پسرش اومدن عید دیدنی و یه دو ساعتی هم نشستن. برای همین کلی کارمون عقب افتاد و با این که زود شروع کرده بودیم, آخرش هول هولکی شد! اما خوشبختانه همه خیلی خوششون اومد و از اون همه پیراشکی فقط دو تا دونه اش موند! بعد شام هم کیک تولد رو آوردیم و  دست زدیم و شعر خوندیم (البته نه زیاد چون خانوم کوچولو می ترسید!) و داداش بزرگم چند تا عکس به دردبخور ازمون گرفت. کادو هم یه مبلغ کوچولویی پول و یه شلوار و یه چادر نماز گرفتم. شازده هم یه ادکلن بهم هدیه داد.



قبل تولدم چند بار گفته بودم گوشی موبایلم ایراد پیدا کرده و بعدش با خنده می گفتم تولدم نزدیکه! شازده هم می گفت باور کن اوضاع مالی خیلی خرابه!!! ولی من خوش خیال پنج شنبه شب که دیر کرد نشستم برای خودم خیال بافتم که شاید رفته برای من یه کادوی باحال بخره! زهی خیال باطل! البته ادکلن هم خوبه, ولی چندان هیجان انگیز نیست وقتی دو تا شیشه که هنوز به نصفه هم نرسیده از قبل داشته باشی و یکی هم تازه عیدی گرفته باشی!!! به هر حال اوضاع از پارسال بهتر بود که هیشکی برام کادوی تولد نخرید و آخرش خودم رفتم برای خودم هدیه گرفتم!!!


از همه دوستان و خوانندگانی که لطف کردن و برای پست قبل کامنت گذاشتن بسیار ممنونم. سورپرایز از طرف شما بود با اون همه کامنت محبت آمیزتون که حسابی خوشحال و دلگرمم کرد!



سی سالگی

سی سال پیش در چنین روزی حوالی اذان ظهر در بیمارستان مصطفی خمینی تهران دختری که اولین فرزند خانواده بود, چشم هاش رو به روی این دنیا باز کرد...

من امروز سی ساله شدم!


خدا رو هزاران بار شکر که در سلامتی و در کنار پدر و مادر, همسر و دو تا بچه هام به سی سالگی رسیدم.


از اون جایی که سی سالگی یه سن خاصه و یه نقطه اوج, خیلی دلم می خواد امروز یه سورپرایز باحال بشم! مثلا به یه کنسرت عالی دعوت بشم! و یه هدیه درست و حسابی بگیرم, مثل طلا و گوشی موبایل! ولی خوب از اون جایی که همیشه شتر در خواب پنبه دانه می بیند, می دونم نه ازسورپرایز خبری هست و نه از کادوی این چنینی!



حالا از همه خواننده های این جا, خاموش و روشن و چشمک زن, از دوستان صمیمی و نیمه صمیمی, خواننده های قدیمی و جدید, کسایی که همیشه این جا رو می خونن و اونایی که گهگاه سر می زنن, صمیمانه می خوام که بهم بگم چه چیزی رو تو خانه مجازی من دوست دارن؟ اگر از نوشته یا دسته خاصی از نوشته ها خوشتون اومده, اگر خصوصیت خاصی رو در من یا نوشته هام می پسندین, اگر چیزی رو دوست ندارین و روی اعصابتونه, اگر سوال یا خواسته ای دارین, خلاصه هر چه می خواهد دل تنگتون رو بهم بگین!!! برام مهمه نظر شمایی که با بودنتون چراغ این خونه رو روشن نگه داشتین بدونم. می خوام این رو بذارم به پای هدیه تولدم از جانب شما! پیشاپیش از همه کسایی که لطف می کنن و برام می نویسن تشکر می کنم.



پایان تعطیلات

اول عید که خودم سرما خوردم, اواسطش گل پسر مریض شد با تب و سرفه های شدید, آخرش هم علی رغم همه مراقبت ها به سرما خوردگی خانوم کوچولو ختم شد! سرفه های خانوم کوچولو منو ترسوند و به خاطر نبودن دکتر اطفال دیشب ناچارا راهی بیمارستان مفید شدیم. بیمارستان شلوغ بود و پر از بچه های مریض با مریضی های مختلف! اصلا پشیمون شده بودم که خانوم کوچولو رو آوردم وسط اون همه میکروب و ویروس! دکتر ویزیتش کرد, آنتی بیوتیک براش نوشت و گفت اگر بهتر نشد دوباره بیارمش.

بالاخره تعطیلات تموم شد! زیادی طولانی و حوصله سربر شده بود. چندان طبق انتظارم پیش نرفت. دوست داشتم خیلی متنوع باشه و خوش بگذره که نشد! هم خودم بی حال و حوصله بودم هم شازده! فکر می کردم  تعطیلات این بی حالی ها رو از بین می بره که نبرد. این مریضی ها هم مزید بر علت شد.



روز سیزدهم از بقیه روزا بهتر بود. مثل سال های قبل رفتیم خونه مادربزرگ مادری. تو ایوون نشستیم و جوجه کباب و چایی ذغالی خوردیم! امسال خانواده پسردایی مامانم هم اومده بودن و خیلی خوش گذشت. قبلا چند سالی طبقه بالای خونه مادربزرگم زندگی می کردن و چند باری سیزده به در با هم بودیم. پسرشون تازه عقد کرده و رفته بود ولایت عروس. مادر داماد هم با آب و تاب جریانات خواستگاری و عقد کنون و خریدها رو تعریف کرد و البته از اون جایی که خیلی به پسرش وابسته اس معلوم بود ته دلش غصه داره از این که پسرش رفته! اصلا برای فرار از ناراحتی اومده بودن اون جا. مادربزرگم هم گفت:"اینو بدونین که همیشه همینه! دختر می ره طرف خانواده خودش و شوهرش رو هم با خودش می بره!" شاهد مثال هم من و مامانم رو آورد که سیزده به در اومدیم با خانواده خودمون و داداشم و داییم که با خانواده خانومشون رفتن. برای همین من بیش ازپیش از داشتن خانوم کوچولو احساس خوشحالی کردم و تازه به این نتیجه رسیدم خیلی بهتره اگه یه دختر دیگه هم داشته باشم!!!

 
قراره هفته آینده با خانواده دوستم سین یه سفر سه روزه بریم شمال. اول قرار بود تو تعطیلات بریم اما جایی که می خواستیم بگیریم برای هفدهم جور شد که البته از نظر من خیلی هم بهتر شد, چون به شلوغی ایام عید برخورد نمی کنیم. حالا فردا باید خانوم کوچولو رو ببرم واکسن دو ماهگیش رو بزنن. خدا رحم کنه!!!


تیپ عیدانه

از اون جایی که یکی از رویاهای من این بود که یه دختری داشته باشم و لباسای خوشگل تنش کنم و موهاشو درست کنم و..., قبل عید با شوق و ذوق دنبال لباس و قر و فر این جزقله دختر بودم! براش سارافون و جوراب شلواری گرفتم و چون دخترم فعلا نیمه کچله و هوا هم تقریبا سرده و کلاه خوشگل اندازه سرش پیدا نکردم, یه دستمال سر صورتی خال خالی براش خریدم که تو عید دیدنی ها سرش کنم و خیلی هم بامزه می شه باهاش! اما هر کی خانوم کوچولو رو با این دستمال سر دید, یه چیزی گفت:

_ چرا روسری سر این بچه کردی؟!

_ از حالا با حجابش کردی؟!

_ این چیه بستی به سرش مثل کلفت ها شده!!!

...

منم اگه حسش رو داشتم براشون توضیح می دادم, اگر هم نداشتم یه نگاه عاقل اندر سفیه می کردم! یعنی بعضیا اصلا ذوق ندارن! هم چنین قدرت درک احساسات یه مادر رو!!!

  

ادامه مطلب ...

روز مهمانی

دیروز برای ما یه روز شلوغ و پر مهمون بود! روز قبلش شازده گیر داد که مثل سال های قبل مهمونی بگیریم و خانواده من و خودش رو دعوت کنیم. اما من اصلا با بچه کوچیک حس مهمونی گرفتن نداشتم! خانواده خودم که گفته بودن روز تولدم میان, گفتم فقط خانواده خودشو دعوت کنه, به شرط این که کارا رو خودش انجام بده که قبول کرد! عصرش با مامان و داداشش رفتیم امامزاده صالح و تو تجریش یه گشتی زدیم که همون جا دعوتشون کرد و به برادر بزرگش هم تلفن کرد که بیان. شب که برگشتیم, یه مقدار جمع و جور کردم و رفتم سر پروژه خوابوندن خانم کوچولو, شازده هم تا نصف شب مشغول تداراکات مهمونی بود و بیشتر کارا رو انجام داد.

دیروز از خواب که بیدار شدیم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و بعد به خاطر وضعیت به هم ریخته هورمونیم و تعطیلی مطب دکترم, یه سر به بیمارستانی که زایمان کرده بودم زدیم. ویزیت شدم و کلی یاد خاطرات روز به دنیا اومدن خانم کوچولو کردم! گفتن وضعیتم طبیعیه, هر چند از نظر خودم اصلا طبیعی نبود! موقع برگشتن در یه تصمیم یهویی رفتیم سمت باغ پرندگان. خیلی قشنگ بود و هوا هم که عالی! فقط خیلی پله و سربالایی و سر پایینی داشت که با خانوم کوچولو خیلی خسته شدیم. موقعی که تو باغ پرندگان بودیم, برادرم و عمه کوچیکم زنگ زدن که عصری می خوان بیان عید دیدنی. منم که دیدم قراره اینا بیان, با عمه بزرگه و دختر عمه و پسر عمه ام هم که چند بار زنگ زده بودن بیان, اما ما خونه نبودیم, تماس گرفتم و گفتم امروز هستیم تشریف بیارین! 

یه ساعت بعد از برگشتنمون مهمون ها به ترتیب اومدن و رفتن تا شب که خانواده شازده اومدن. من پذیرایی می کردم و شازده هم یکی در میون به آشپزخونه سر می زد تا بقیه کارهای شام رو انجام بده. حالا خوب بود که بیشتر کارا رو قبلا کرده بود. هر چند اولش بهش غر زده بودم که تو چرا این قدر هولی! خانوم کوچولو هم افتاده بود رو دنده غرغر! بعد شام مامان شازده و جاری جان آشپزخونه رو جمع و جور کردن و ظرف ها رو تو ماشین چیدن, من مشغول خانوم کوچولوبودم! حتی یه خداحافظی درست و حسابی هم نتونستم بکنم!



 وقتی خانوم کوچولو بالاخره خوابید, بلند شدم و میوه و شیرینی و پیش دستی ها و فنجون ها رو جمع کردم, ظرف های باقی مونده رو شستم, میزها رو دستمال کشیدم و بعد چندین ساعت بدو بدو تونستم با آرامش بشینم و یه لیوان چایی بخورم! 

 تقریبا همه مهمون هامون اومدن. فامیل های خودم و دو تا از دوستام که اومدن. فامیل شازده هم بزرگتراشون که اصولا رسم ندارن بازدید کوچیکترها رو پس بدن! جوون ها هم اکثرا مسافرتن. البته چند تا از فامیلاشون برای زایمانم نیومده بودن دیدن و گفته بودن عید میان, اما هنوز هیچ خبری ازشون نشده!


عیدی با طعم سرماخوردگی!

کل پاییز و زمستون رو سرما نخوردم _بس که از ترس سرما خوردن تو بارداری خودمو بستم به لیمو شیرین و شلغم!_ اون وقت درست در آغاز بهار و تعطیلات عید مریض شدم. با گلو درد و بی حالی! نه چندان حس و حال بیرون رفتن دارم, نه می تونم زیاد آجیل بخورم! دیروز با مامانم اینا و داداشم اینا طبق قراری که از روز اول عید گذاشته بودیم, رفتیم پارک جنگلی. ولی من با این حال نزار فقط با ژاکت و پتو یه گوشه تو آفتاب نشستم و چایی خوردم و لرزیدم!!! (عمده فعالیت بقیه هم این بود که مواظب سه قلوها باشن و دنبالشون بدوئن!!!) شب هم بعد برگشتن از یه عید دیدنی, مجبور شدم به خاطر خراب شدن مینی واشرم و فعالیت زیاد خانوم کوچولو در زمینه کثیف کردن لباس, کلی لباس با دست بشورم! یه کم هم که خونه رو مرتب کردم و چند تا تکه ظرف شستم و با همکاری شازده خانوم کوچولو رو با زحمت فراوان خوابوندم, با حالی نزدیک مرگ رفتم خوابیدم! البته برنامه ام این بود که شب بشینم کتاب بخونم!



این بلاگستان چرا این قدر سوت و کوره؟ دل آدم می گیره!

روایت آیدا رو جدی بگیرین!!!


اولین روزهای سال 1393

روز اول سال نو مثل سال های قبل تو خونه چهار تا مادربزرگ های من و شازده و گذشت. هر چند که یکی از مادربزرگ ها _ مادربزرگ پدری شازده_ امسال بینمون نبود و چهل روز قبل سال نو بعد چندین سال بیماری و زمین گیری از دنیا رفت. شاید برای همین بود که می خواستم تمام لحظه هایی که خونه مادربزرگ هام بودم _ناهار خونه مادربزرگ پدری و شام خونه مادربزرگ مادری_ رو ببلعم و ازشون لذت ببرم و مقداریش رو هم با دوربین ثبت کنم تا یادگاری بمونه برای سال هایی که شاید عزیزامون بینمون نباشن و این دورهمی ها نباشه که امیدوارم حالا حالاها اون سال ها نرسه...



از روز دوم عید هم مثل مرغ کرچ نشستیم تو خونه! نه حس و حال عید دیدنی رفتن دارم نه گشت و گذار! سخته با یه بچه کوچولو! فقط کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کنم, آجیل و شیرینی می خورم _ که در نتیجه شون احتمالا نه قطعا بعد تعطیلات از این هم کپل تر می شم!_ و صد البته به اعضای خانواده سرویس می دم!


حس و حالم قبل عید خیلی بیشتر بود. به لطف دوست عزیزی که برای خریدهاش من و بچه ها رو هم همراه خودش کرد, کلی تو خیابون ها گشتم و کیف کردم از همهمه و شلوغی دم عید! جالب ترین قسمتش هم رفتن به شهر کتاب بود و گشتن بین کتاب ها در حالی که خانوم کوچولو تو بغلم بود و دست گل پسر تو دستم و هر دوشون هم داشتن غر می زدن!!! هر کی از کنارم رد می شد با تعجب یه نگاهی به من و بچه ها می انداخت و احتمالا فکر می کرد چه آدم خجسته ای هستم که با این وضع دارم کتاب می خرم یا شایدم فکر می کردن چه قدر فرهنگ دوستم!!! اکثرا هم یه خوش و بشی با خانوم کوچولو می کردن. نتیجه هم شد خرید سه تا کتاب برای گل پسر و چهار تا کتاب برای خودم که از قبل نشون کرده بودم. البته کتابای نشون کرده ام بیشتر بودن, اما با اون وضع امکان گشتن بیشتر نبود. این ها رو هم چون جلوی چشم بودن برداشتم, از قیمت بالای کتاب هم نگذریم البته! امسال مانتو و شلوار و کیف و کفش نگرفتم, رفتم کتاب خریدم!



ادامه مطلب ...

آمدن عید مبارک بادت!

و بالاخره رسیدیم به روز آخر سال, روزی که از نظر من حال و هواش از بقیه روزها قشنگ تره!

سال 92 رو دوست دارم. سالی پر از تجربه ها و حس های جدید و مختلف. سالی که خدا هدیه قشنگش _خانم کوچولو _ رو بهم داد که با اومدنش به معنی واقعی کلمه دنیام رو رنگی تر کرده و زندگیم رو شیرین تر. سالی که توش یاد گرفتم بیشتر قدر عزیزام رو بدونم و از کنارشون بودن لذت ببرم.


برای سال در پیش رو کلی آرزو دارم. از خدا سلامتی و آرامش و شادی می خوام برای خودم, خانواده ام, دوستام. می خوام که اتفاق ناخوشایند و تلخی برای هیچ کدوم از عزیزام نیافته. می خوام... خواسته های قشنگ و خوب خیلی زیادن, اما من می خوام مهم ترین و بزرگترینش رو بگم.

خدایا سال جدید رو سال پایان تمام درد و رنج همه انسان ها قرار بده. سالی که برترین بنده ات, دلسوزترین و مهربون ترین کس برای ما بعد خودت و حلال همه مشکلات نمایان و بر ما حاکم بشه. سالی که گذشت رو آخرین سال بی صاحبی ما قرار بده...




سال نو رو به همه دوستان و همراهان و خواننده های این جا تبریک می گم.

انشاالله سال پر برکتی داشته باشید رفقا!



هفته آخر سال


کارها دیگه داره به آخرش می رسه.

چادر مشکی و روسری خریدم.

چادر رنگی سوغات مکه ام رو دوختم.

سبزه عید رو کوزه درست کردم.

برای سفره هفت سین ظرف های سفالی آبی گرفتم.

شمعدونی خریدم.

موهامو یه مدل جدید و خوشگل کوتاه و رنگ کردم.

و کاری که مدت ها تو فکرش بودم و نمی تونستم تصمیم قطعی براش بگیرم. ولی بالاخره یهویی دل رو زدم به دریا و ابروهامو هاشور زدم! فعلا یه کم پررنگه. آرایشگر گفته کم رنگ تر می شه. اما مدلش خوب شده. (درنتیجه این دو عامل آخری هی می رم خودمو تو آینه نگاه می کنم!!!)


...و مثل بچه ها برای اومدن عید ذوق دارم و دوست دارم تا می تونم توش خوش بگذرونم!



این هم شمعدونی های رنگارنگ من:


یه بالکن فسقلی تو اتاق گل پسر هست که یکی از فانتزی هام اینه که تبدیلش کنم به یه گلخونه کوچیک, مدل به مدل گلدون توش بذارم و از دیدنشون کیف کنم! قبلا تو مودش نبودم, اما حالا خیلی دوست دارم این کارو زودتر انجام بدم. فعلا این شمعدونی ها رو توش گذاشتم تا بعد کم کم گلدون هاش رو اضافه کنم.


+ به امید سالی لبریز از شادی, آرامش و اتفاق های خیلی خوب برای همه دوستان و خوانندگان عزیز!



تولدت مبارک!

خیلی دوست داشتم یه کار خاص بکنم, یه کار جدید, یه کاری که بتونه شازده رو خوشحال کنه برای تولد سی و دو سالگیش و حال و هواش تو این همه مشکل و استرس کاری عوض بشه! فانتزیم این بود که دعوتش کنم یه رستوران باکلاس و ساعتی رو که دوست داشت بهش هدیه بدم. اما جدا از وقت, پولی برای تحقق این فانتزی نداشتم! تنها کاری که تونستم بکنم پختن یه شام خوشمزه بود و برای اولین بار کیک تولد. و با این که خیلی بدو بدو کردم و خسته شدم تا همه کارها قبل از رسیدن شازده انجام بشه, دیدن خوشحالی و سورپرایز شدنش به خاطر کیکی که خودم درست کرده بودم و خیلی هم خوشمزه شده بود, خستگیم رو جبران کرد! علاوه بر این که من رو هم کلی به خودم امیدوار کرد!


این هم کیک تولد که به خاطر نداشتن تجربه و ابزار لازم, هم چنین کمبود وقت تزیین خاصی نداره! اما طعمش خوب شده بود:



+ با تشکر از شف طیبه به خاطر دستور پخت این کیک عالی!