نمایشگاه اسباب بازی


این روزها که نمایشگاه کتاب برپاست و خیلی ها در تب و تاب خرید کتابن, ما دیروز بلند شدیم خوش و خرم رفتیم نمایشگاه اسباب بازی که در جوار نمایشگاه کتابه و حتی یه سر هم به نمایشگاه کتاب نزدیم! راستش من چندان علاقه ای به رفتن به نمایشگاه کتاب ندارم. بس که شلوغ و وسیعه, آدم خسته می شه. برای همینم نمی تونم از کتاب خریدن لذت ببرم! ترجیح می دم کتاب هایی رو که می خوام سر فرصت و با آرامش, دونه دونه از شهر کتاب یا کتاب فروشی بخرم!

از نمایشگاه اسباب بازی هم خبر نداشتم, دوستم سین خبرم کرد و اومد دنبالم با هم رفتیم. خیلی جالب بود و خوشم اومد. با این که بیشتر به قصد دیدن رفته بودم, یه سری بازی فکری که مورد علاقه خودم هم بود برای بچه ها گرفتم! بعضی غرفه ها هم جا برای بازی بچه ها درست کرده بودن که گل پسر حسابی بازی کرد و خوش گذروند!


 

ادامه مطلب ...

بخواب کوچولو!


یکی از تراژدی های مادرانه اینه که وقتی بعد کلی تلاش اتاق خواب بچه ات رو جدا کردی و تونستی قانعش کنی شب ها خودش بره توی اتاقش بخوابه, با اومدن بچه بعدی, دوباره برگرده تو اتاق خواب خودت و شب ها تا نری کنارش نخوابی و بغلش نکنی و براش لالایی و قصه نگی نخوابه! و برای جلوگیری از حسادت و غصه خوردنش امکان هیچ گونه اعتراض و مقاومتی هم نداشته باشی!

اینه حال این شب های ما و گل پسر که خوابوندش از خوابوندن خانوم کوچولو بسیار مشکل تر شده!!!



خانوم کوچولو هم برای به خواب رفتن, بعد کلی غر زدن و این طرف و اون طرف کردن دستاش, فقط کافیه انگشت شصتش رو پیدا کنه. بعد اون قدر میکش می زنه تا خوابش ببره! هر کاریش می کنم پستونک نمی خوره, با زبون پرتش می کنه بیرون و دوباره شصتشو می ذاره تو دهنش! حتما به نظرش خوشمزه تر میاد!



روزی که من خاله دار شدم!


22 سال پیش بود. 8 ساله بودم. بعد از ظهر با داداش بزرگه تو آشپزخونه بودیم که مامان اومد و گفت:"بچه ها می خوام یه خبر خوب بهتون بدم. خاله دار شدین. مامانی یه دختر به دنیا آورده!..." بعدش تعجب من بود و شادی فوق العاده ام از تحقق یکی از بزرگترین آرزوهام! و جیغ زدنم و بالا و پایین پریدنم! آخه من تا اون زمان فقط یه دایی داشتم و خیلی ناراحت بودم از این که خاله ندارم!


 

ادامه مطلب ...

چرا این چنین است؟!

 دو سوال اساسی ملت همیشه حاضر در صحنه در مورد گل پسر و خانوم کوچولو, یکی اینه که چرا گل پسر بوره و خانوم کوچولو مشکی؟! و دوم این که چرا اسماشون به هم نمیاد؟!



در رابطه با مورد اول که خوب بنده هیچ دخالتی نداشتم! اما بعضیا جوری با جدیت می پرسن چرا که انگار من یه قلمو دست گرفتم و خودم بچه هامو رنگ آمیزی کردم و لابد می خوان بفهمن که علت تفاوت سلیقه ام چی بوده! (خواب زمان بارداریم رو که یادتونه؟!) به چشم من که هر دوتاشون خیلی قشنگن!

در مورد دوم هم خودم قبول دارم که اسمای بچه هام هیچ ربطی به هم ندارن, اما دلیلی هم نمی بینم که لازم باشه حتما اسم خواهر و برادرا به هم بیاد! این دو تا اسمو دوست داشتیم و گذاشتیم! و با اعتماد به نفس کامل اینو برای همه پرسشگران گرامی هم توضیح می دم!


و صد البته که هیچ خوشم نمیاد از این سوالات بی ربط!



+ این پست روزهای مادرانه رو دوست داشتم. خیلی درست می گه!




چیزی به مراتب بالاتر از سنگ پای قزوین!

چند روز پیش یهو یاد کار و کاسبی کرده بودم و همکار و رییس قدیمی آقای وکیل! پیش خودم فکر کردم چه قدر بی معرفته که این همه از من کار کشید, اون وقت تو این مدت یه تماس نگرفت احوالی بپرسه و یه تبریک خشک و خالی برای تولد خانوم کوچولو بگه! بعد آخر شب که ازبیرون برگشتیم دیدم هم شماره اش رو تلفن خونه افتاده هم رو موبایلم! منم سرخوش فکر کردم تا اینا از ذهن من گذشت بهم زنگ زده! و صد البته هم مطمئن بود برای احوال پرسی و تبریک تماس گرفته! فردا صبحش که داشتم تو پارک قدم می زدم بهش زنگ زدم. اما زهی خیال باطل! نه تبریکی نه چیزی زود رفت سر اصل مطلب که چی؟! "من می خوام یه وام بگیرم, تو فامیلامون هم چند نفری هستن که شغل های دولتی خوب دارن و می تونن ضامنم بشن, اما نمی خوام بهشون رو بیاندازم. می خواستم شما بیاین ضامنم بشین!!! با همسرتون صحبت کنین اگه از نظر ایشون ایرادی نداشت تا امروز عصر بهم خبر بدین!!!" یعنی بی راه نگفتم اگه بگم دود از کله ام بلند شده بود! خدای من! آخه آدم هم این قدر پررو؟!


 

ادامه مطلب ...

یک روز بارانی

فصل بهار تو این چند سال اخیر برای من فصل پارک رفتن شده! از دو سال پیش که گل پسر رو  بعد تعطیلات عید تو مهد کودکی ثبت نام کردم که روبروی یه پارک بزرگه, کارم این شده که بعد برداشتنش از مهد به خاطر علاقه شدیدش به بازی تو پارک, حداقل یه ساعتی تو پارک بمونیم. یا خودم بعد گذاشتنش, برم یه دوری تو پارک بزنم و از هوا و منظره بهاریش لذت ببرم! حالا هم که بعد از چندین ماه خونه نشینی گل پسر و تلاش بسیار من و شازده جهت متقاعد کردنش برای دوباره رفتن به مهد, دوباره از اول اردیبهشت ثبت نامش کردم, برنامه همینه! با این تفاوت که امسال خانوم کوچولو هم تو این پارک گردی همراهمونه!



این چند روزه گیگول رو از شازده پس گرفتم. قبل عید ماشینش رو فروخته و با گیگول می ره سر کار. منم گفتم دیگه لطف کنه با تاکسی بره! چون مهد کودک بهمون بدمسیره. تاکسی خور نیست. پیاده هم راه طولانیه و باید از اتوبان رد شد و نمی شه کالکسه برد. گل پسر رو که می ذارم مهد, خودم با خانوم کوچولو می ریم سرای محله کلاس! خانوم های اون جا عاشق خانوم کوچولو شدن و می گن این دخترت از حالا میاد سر کلاس, پروفسور می شه! یه بار هم که نق می زد و نمی ذاشت سر کلاس بمونم, یکی از مسئولین اون جا اومد ازم گرفتش و گفت من عاشق بچه ام و برد پیش خودش خوابوندش! بعد هم که می ریم دنبال گل پسر حتما باید یه سلام بلند و بالایی خدمت پارک مربوطه عرض کنیم و هر چه قدر هم که خسته باشم و دلم بخواد برم خونه هیچ فرقی نمی کنه! گل پسر این قدر معصومانه خواهش می کنه بریم پارک که دلم نمیاد نبرمش! کالکسه رو از صندوق عقب درمیارم و می ریم سمت زمین بازی. من با خانوم کوچولو یه گوشه می شینم کتاب می خونم, گل پسر هم می ره بازی. امروز فکر کردم ما که باید پارک رو بریم, پس بهتره یه کم خوراکی بردارم و حصیری رو که تو صندوق عقبه یه گوشه پهن کنم و با خیال راحت بشینم و یه چیزی هم بخورم تا مثل روزای قبل از گرسنگی حالم بد نشه! بعد که این همه تجهیزات دنبال خودم راه انداختم و یه گوشه دنج کنار زمین بازی پیدا کردم و زیرانداز رو پهن کردم و به یه درخت تکیه دادم و مشغول کتاب خوندن و پرتقال خوردن شدم, چند تا رعد و برق زد و تا گل پسر رو راضی کنم که از بازی دل بکنه و برگردیم خونه بارون گرفت و تا برسیم به ماشین یه نمه هم خیس شدیم!

از اون طرف هم شازده گفته بود یه چک از خونه بردارم و ببرم دم دفترش بهش بدم. تو راه یه تگرگ وحشتناکی شد که نگو! خیابون ها رو هم حسابی آب گرفته بود و نمی تونستم درست و حسابی جایی رو ببینم! خانوم کوچولو هم گرسنه شده بود و گریه می کرد! با یه مکافاتی رسیدم اون جا! دیگه فکر کنم اون یه مقدار واهمه ای که از رانندگی کردن با بچه کوچیک و گریه کردنش داشتم تا حد زیادی ازبین رفت!


روز مادر

  اول از همه عید ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) رو به همه دوستان و خوانندگان تبریک می گم.

و یک تبریک ویژه به همه مادران عزیز.

و یک تبریک ویژه تر به دوستان عزیزی که تازه مادر شدن. دوستانی که این روزا روال عادی زندگیشون به هم ریخته, سر رشته خیلی از امور از دستشون خارج شده, کارشون زیاد شده و استراحتشون کم, کلافه ان, سردرگمن, بی نشاطن, چشماشون گاه و بی گاه بارونی می شه, چندان از جانب اطرافیان درک نمی شن, گاهی حس می کنن کم آوردن...

هم چنین به دوستانی که دارن مادر می شن و این روزا با عوارض سخت دوران بارداری درگیرن. با ویار, تهوع, درد های مختلف, تنگی نفس, بی خوابی...

خوبی زندگی اینه که می گذره, زود هم می گذره حتی این مدل روزهای سختش! انشاالله روز مادر سال آینده اوضاع خیلی بهتر خواهد بود!



با تشکر از جناب اماسیس که این عکس زیبا رو برام فرستاد.



 + یه فاتحه هدیه کنیم به همه مادران آسمانی. خصوصا مادران دوستان عزیزمون: بانوی بهار, دارچین, مینا, پروانه, لاله, منجوق و نازنین.


ادامه مطلب ...

یه همچین برادرایی دارم من!

صحبت ازدواج خالمه و قیافه خواستگار جدیدش. مامانم می گه:"قیافه خیلی مهم نیست, عادی می شه." داداش کوچیکه خیلی جدی می گه:"نه! کی گفته قیافه عادی میشه؟ مثلا همین شازده فکر می کرد قیافه گلی براش عادی میشه اما بعد این همه سال هنوز نشده!" بعد هم هرهر با شازده می خندن!!!

صحبت کوتاه کردن موئه. زن داداشم دختر دو سالش رو برده آرایشگاه و برای اولین بار موهاشو کوتاه کرده. می گم قشنگ شده اما داداش بزرگه می گه:"من از موی کوتاه خوشم نمیاد. موی دختر باید بلند باشه!" شازده می گه:"منم موی کوتاه دوست ندارم. این خواهرت هم که بلند شده رفته موهاشو کوتاه کرده ..." و دوتایی نگاه مثلا تاسف بار بهم می کنن و کله هاشونو تکون می دن! بعد هم هرهر می خندن!!!

فقط می خواستم بگم یه همچین براداریی دارم من! هلاک این همه پشتیبانی کردنشون از تنها خواهرشونم!!!

علاوه بر اینا هر از گاهی دادش کوچیکه به گل پسر می گه:"تو چی کار می کنی از دست این مامانت؟ من اگه همچین مامانی داشتم, کلا می ذاشتم می رفتم!"

گردش بهاره

دیروز در راستای فرار از کسالت و خواب آلودگی بهاره و گذران مفید اوقات, یه گردش سه نفره ترتیب دادم! خانوم کوچولو رو گذاشتم تو کالسکه, دست گل پسر رو گرفتم و راه افتادیم تو خیابونا! اول رفتیم سرای محله که راجع به کلاس هاش برای خودم و مهد کودک و خانه بازیش برای گل پسر سوال کنم. کلاس های روان شناسی و فرزند پروری داشت که تصمیم گرفتم برم و گل پسر رو هم تو ساعت های کلاس بذارمش مهد اون جا. مهدش هم بدک بود. البته ما عصر رفتیم که ساعت بازی بود و مربی ها و مسئول اصلی مهد نبودن. اما در حال برای چند روز تو هفته اونم دو سه ساعت ساعت خوبه! اگه دیدم مهدش به دردبخوره اون وقت بیشتر می ذارمش.

وقتی رفتم راجع به کلاس ها سوال کنم, یه آقای دکتر متخصص فیزیولوژی هم اون جا بود که هفته ای یه بار عصرها برای ویزیت مجانی میومد اون جا و ما از شانسمون وقتی رفتیم که دکتر اون جا بود! به توصیه خانوم مسئول کلاس ها از دکتر خواستم وضعیت بدنی گل پسر رو بررسی کنه و اگه مشکلی داره بهم بگه. نتیجه این بود که داره کف پاهاش به سمت صاف شدن می ره و باید روزی 5 دقیقه روی پنجه پا راه بره. توصیه هم کرد که یه کلاس ورزشی مثل ژیمناستیک یا ایروبیک کودکان ثبت نامش کنم. در همون حین فکر کردم خوبه خودم هم یه ویزیت بشم خصوصا که مدتیه خیلی در ناحیه پشت و شونه هام احساس درد دارم و آدمی هم نیستم که برای همچین مساله ای بلند شم برم دکتر!!! معاینه ام کرد و گفت گودی کمر خیلی زیادی دارم (اینو می دونستم البته!) و در اثر این گودی زیاد یه انحنای دیگه در قسمت شونه هام ایجاد شده و این دردا هم به همین خاطره. یه سری ورزش اصلاحی برام نوشت که به مدت 8 هفته انجامشون بدم تا وضعیتم بهبود نسبی پیدا کنه. البته آدرس یه کلینیک رو هم بهم داد که اگه تونستم برم و اون جا ورزش ها رو انجام بدم, ولی با وجود بچه ها تو خونه کار برام راحت تره. اینو به دکتره هم گفتم! حالا باید برم یه توپ جیمبال ( از این توپ بزرگا) بگیرم و بارفیکس وصل کنم برای ورزش ها, که امیدوارم عین بچه آدم همه هشت هفته انجامشون بدم و تنبلی نکنم!!!

بعد از سرای محله گل پسر رو بردم سلمونی مردونه تا موهاشو کوتاه کنن. این بار بردمش یه جای جدید که تازه نزدیکمون باز شده. کار سلمونی قبلی صد درصد باب میلم نبود. من دوست دارم زیاد موهاشو کوتاه نکنن و روهاش بلند باشه. هر بار هم اینو می گم ولی باز جلوشو زیادی کوتاه می کنن و اون جوری که می خوام نمی شه! برای همین گفتم ببرمش یه جای جدید ببینم کارش اون جوری که دلم می خواد هست یا نه. که اینم کامل باب میلم نبود, فرقش این بود که موهای گل پسر رو ژل زد و سیخ سیخی کرد و برای همین سوسول بازیا کلی گرون تر از آرایشگاه قبلی ازم گرفت!!!

بعدش به اصرار گل پسر رفتیم سمت پارک. سر راه یه سری به شهر کتاب زدم و با پولایی که برای تولدم کادو گرفته بودم سه جلد کتاب خریدم: شروع یک زن از فریبا کلهر, بعد از پایان ازفریبا وفی و توپ شبانه از جعفر مدرس صادقی. یک ساعتی هم تو پارک موندیم. گل پسر حسابی سرسره بازی کرد, من کتاب خوندم و با وسایل ورزشی کار کردم, خانوم کوچولو هم لطف کرد کلا خوابید! تو راه برگشت چند تا نون بربری گرفتیم و وقتی ساعت 8 شب با خستگی و گرسنگی فراوان رسیدیم خونه, نون ها رو با پنیر و خیار و گوجه و کره عسل آوردم خوردیم و عصرونه و شام رو یکی کردیم. برای شازده هم گذاشتم کنار!


امروز صبح بعد مدت ها قبل ساعت ده بیدار شدم تا با گل پسر بریم سمت سرای محله! ولی گل پسر بر خلاف گفته های قبلی و شوق و ذوق نشون دادنش, طبق معمول ادا و اطوار درآورد که نمی خوام برم و دوست ندارم و می خوام خونه باشم!!! بعد که کلی اعصاب منو خط خطی کرد و از صرافت بیرون رفتن انداختم, گیر داد که حالا بریم خونه بازی! منم که به این نتیجه رسیدم روش معکوس بهتر در مورد گل پسر جواب می ده گفتم:"اصلا نمی خوام بری خانه بازی. باید خونه بمونی!" بعد که اصرار کرد گفتم:"حالا اگه پسر خوبی باشی شاید فردا صبح ببرمت!" دیگه نمی دونم فردا چه بازی ای سر من درمیاره! خدا عاقبت منو با این بچه ختم به خیر کنه!!!



+ قالب قبلیم که بسیار دوستش داشتم به هم ریخته شد و مجبور شدم عوضش کنم. البته مدتی بود می خواستم از قالب های خود بلاگ اسکای استفاده کنم که امکاناتش بیشتر و کامل تره اما به خاطر دل بستگی به قالب قبلی این کارو نکرده بودم!



اولین سفر امسال که امیدوارم آخریش نباشه!

تو این سال هایی که از دواجم می گذره, هیچ وقت نشده بود دلم برای دوران مجردی به معنی واقعی کلمه تنگ بشه و هوس برگشتن به اون دوره به سرم بیافته! تا سفر هفته پیشمون به شمال با خانواده دوستم سین که اولین سفرم با دو تا بچه بود و بیشتر از باقی سفرهام احساس مسئولیت می کردم و کار داشتم! اون جا بود که از اعماق وجود دلتنگ سفرهای شمال دوران قبل ازدواجم شدم. سفرهایی که از قبل کلی براش شوق و ذوق داشتم, توش مسئولیت خاصی نداشتم و بسیار بهم خوش می گذشت! 

ویلایی که گرفته بودیم, نزدیک مجتمع تفریحی متعلق به اداره پدرم بود که قدیم ها هر سال یک سفر پنج روزه می رفتیم اون جا و من کیف می کردم. تو مسیر رفتن به جنگل که برای خرید چیزی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدم, یهو دیدم کنار همون مجتمعم! با حسرت داخلش رو نگاه کردم و کلی یاد خاطرات و حال و هوایی که اون جا داشتم کردم و دل تنگیم بیشتر شد. اصلا دلم می خواست زمان برگرده به عقب و بیافتم تو دل یکی از سفرهای قدیمی تو همون مجتمع و با همون حال و هوا !!!

علاوه بر اون تو زمان مدرسه هم دو بار با سین رفته بودیم اردوی شمال و کلی با هم یاد خاطرات شیرین اون اردوها کردیم و حتی تصمیم گرفتیم بچه هامون که بزرگ شدن بذاریمشون پیش شوهرامون و یه بار دیگه مجردی بیایم شمال!

البته که این سفر هم خوش گذشت و خوب و خاطره انگیز شد.


 

ادامه مطلب ...