داریم خواهر زاده عروس می شویم!

یکی از فعالیت های این هفته ام دیدن و انتخاب مدل لباس عروس از اینترنت بود! بله! جمعه بله برون خاله جانمه و تو تیر ماه هم قراره جشن عقد باشه. برای همینم بنده وظیفه خودم دونستم که در انتخاب مدل لباس خاله مو یاری بدم! بعد هم مدل های انتخابی رو با وایبر رد و بدل می کردیم و راجع بهشون نظر می دادیم! امروز هم رفتن برای سفارش لباس عروس. منم دلم می خواست می رفتم اگر گرفتار خانوم کوچولو نبودم!

دیروز عصر نزدیک خونه مادربزرگم کار داشتم و بعد هم یه سر با بچه ها رفتیم اون جا که البته با اصرار مامانی شام هم موندیم! تمام مدت صحبت مراسم و تدارکاتشون بود. قراره ژله های بله برون رو هم بنده درست کنم!


به گل پسر گفتم:" خاله می خواد عروس بشه ها! داره عروسی می کنه." اخماشو کرد تو هم و گفت:" نمی خوام! تو عروسی کن!!!" هر چی هم براش توضیح دادم که من چندین سال پیش عروسی کردم و تموم شده رفته, باز سر حرف خودش بود! چشم شازده روشن!!!





+ عیدتون خیلی خیلی مبارک! انشاالله دلتون شاد و لبتون خندون باشه و عیدی های خوب بگیرین!

امروز سالگرد قمری عقد ما هم هست. 11 سال شد!


در باب تاثیرات وبلاگی!

یکی از فایده های عالم مجازی و خوندن وبلاگ های متعدد, یاد گرفتن چیزهای جدیده و شریک شدن تو تجربیات دیگران و در خیلی موارد ایجاد انگیزه برای کارایی که تا حالا نکردی یا حوصله انجامش رو نداری! شاهد مثال هم زیاده.

یادمه انار خانوم نوشته بود که وقتی پست یخچال تکونی منو خونده, وسط درس و کار و امتحان یهو گیر داده به تمیز کردن خونه! یا آرزو که با خوندن پست شیرینی پزیم, وسط خونه تکونی عید, هوس شیرینی پزی زده بود به سرش و تمیز کردن آشپزخونه رو نصفه ول کرده و نشسته بوده به شیرینی درست کردن! یا خود من که چند وقت پیش بعد از خوندن این پست روزهای مادرانه, تنبلیم رو برای مرتب کردن اتاق گل پسر کنار گذاشتم و یه سر و سامون اساسی به وضعیت اسباب بازی هاش دادم!



یکی از تاثیرات مثبت دنیای مجازی روی من, ایجاد علاقه به آشپزی و درست کردن غذاهای جدید بوده. از پست هایی که دوستان راجع به غذاها و کیک و شیرینی هایی که پخته ان می نویسن و عکس هاشون رو می ذارن, خوشم میاد! این ها باعث شده من که قبلا علاقه چندانی به آشپزی نداشتم, هم چنین حوصله اش رو, به پختن عذاهای جوروجوار علاقه مند بشم و کلی رسپی از سایت های مختلف دربیارم و امتحانشون کنم!

در همین راستا چند وقت پیش بعد از ابراز علاقه شدید شازده به خوردن دلمه فلفل, من برای اولین بار دلمه درست کردم! دستورش رو هم با سرچ از نت درآوردم! بسیار خوشمزه شد و خیلی مورد استقبال شازده و گل پسر و روز بعدش هم همکارهای شازده تو محل کارش قرار گرفت!


+ شما هم بگین چه پست ها و وبلاگ هایی روتون تاثیر گذاشته و ترغیبتون کرده کار خاصی رو انجام بدین! یا تو وبلاگ های خودتون بنویسین یا تو کامنت های این جا.


اگر شکمو یا باردار نیستین, می تونین ادامه مطلب رو هم ببینین!



ادامه مطلب ...

و اینک مدرسه!


خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم گل پسر بزرگ شد و رسید به سنی که باید براش دنبال مدرسه بگردم! امسال 5 سالش تموم می شه و چون ما می خواستیم پیش دبستانی رو تو مدرسه بره, از بعد تعطیلات عید دغدغه ام شده بود مدرسه گل پسر! از اون جا که تو منطقه خودمون کسی از فامیل و آشنا زندگی نمی کنه که ازش سراغ مدرسه خوبی که تجربه اش کرده باشن رو بگیرم, از مدیر مهد کودک گل پسر که می دونستم اطلاعات خوبی داره پرس و جو کردم و اونم با توجه به معیارهای من دو تا مدرسه رو معرفی کرد. یه سری به سایت هاشون زدم و یکیشون رو هم که نزدیک تر بود و هم محلش بهتر, رفتم دیدم و با مسئولینش صحبت کردم و خوشم اومد!

در مرحله اول چند تا از معیارهای اصلی منو داشت: نزدیک بودن که بچه تو مسیر رفت و آمد خسته نشه, زیاد نبودن ساعت کار, بزرگی و امکانات خوب, دل نشین بودن فضا و زیاد نبودن تعداد دانش آموزان. بعد هم محیط آروم و سخت گیری نکردن زیاد که از صحبت با مسئولین مدرسه به نظر می اومد داشته باشه. یه روز دیگه رفتم برای پیش ثبت نام تو ساعت تعطیل شدن پیش دبستانی و با چند تا از مادرها صحبت کردم که گفتم راضین. یکشنبه با گل پسر رفتیم برای مصاحبه! یه فرم بهم دادن که در مورد خصوصیات و ویژگی های بچه ها سوال کرده بودن و بعد هم گل پسر رو بردن تو یه اتاق و چند دقیقه ای باهاش حرف زدن. گل پسر که حسابی از مدرسه و خصوصا حیاطش که زمین چمن داشت خوشش اومد و از اون روز مدام سوال می کنه کی می رم مدسه!!!



دیروز هم ثبت نام بود و با شازده رفتیم. خوشبختانه همون روز کارنامه هم می دادن که باعث شد بتونم خیلی از خانواده ها  و برخورد معلم ها و مسئولین مدرسه با والدین رو ببینم و از چند تا مادرها راجع به مدرسه سوال کنم. هر کسی رو که بی کار گیر می آوردم, می رفتم ازش می پرسیدم:"ببخشید شما از این جا راضی هستین؟ چه جوریه؟!" همه راضی بودن. یکیشون که بچه اش کلاس چهارم بود گفت:"من خیلی حساسم و موقعی که می خواستم پسرم رو ثبت نام کنم 17 تا مدرسه تو این منطقه دیدم و این جا از بقیه بهتر بود!!!" خداییش چه مادر با پشتکاری! دیگه نگفتم که من فقط همین یه جا رو دیدم و ممنون از شما که 16 تا مدرسه دیگه رو هم دیدین و تایید می کنین این جا بهتره!!! یکی دیگه از مادرها هم پسرش کلاس سوم بود و می گفت بچه اش پیش دبستانی و کلاس اولش رو یه مدرسه دیگه بوده که خیلی سختگیری می کردن و باعث شده بوده که پسرش خیلی استرسی بشه و اعتماد به نفسش رو از دست بده. اما این جا محیط آرومی داره و بچه رو اذیت نمی کنن و پسرش خیلی خوب شده. دیگه خیالم بیشتر راحت شد و ثبت نامش کردیم.

به امید خدا...



+ یک سال پیش چنین روزی بود که فهمیدم یه مهمون عزیز دارم. مهمون عزیزی که وجودش خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم من رو عوض کرد و زندگیم رو قشنگ تر. خدایا خیلی شکرت به خاطر خانوم کوچولو!



دست عزیزم!


چند شب پیش خواب دیدم دست راستم از مچ توی یه بمب گذاری قطع شده! اون وقت هی به دست از ریخت افتاده ام نگاه می کردم و غصه می خوردم که دیگه دستم بر نمی گرده و نمی تونم راحت بنویسم و قصد داشتم حسابی تمرین کنم تا بتونم با دست چپم بنویسم. البته نمی دونم چرا تو خواب به این نکته توجه نکرده بودم که من خیلی بیشتر از نوشتن, تایپ می کنم!

بعد که از خواب بیدار شدم و دیدم دستم سرجاشه, خیلی خوشحال شدم! این چند روزه هی به دست راستم نگاه می کنم, لبخند می زنم و خدا رو شکر می کنم بابت بودنش. دقت که می کنم می بینم کارآیی هایی خیلی خیلی بیشتر از نوشتن داره!!!

این باعث شد خیلی یاد جانبازان و معلولین کنم...

خدایا شکرت به خاطر سلامتی.



+ این پست تصویری بازیگوش از اعتکاف امسالش رو از دست ندید.

انشاالله قسمت همه اونایی که دوست دارن من جمله خودم بشه!


سفر روستایی

یکی از فانتزی های قدیمی من سفر به یک روستای بکر و سرسبز و خوش آب و هوا بود که بالاخره آخر هفته پیش به واقعیت پیوست و به دعوت یکی از دوستان عازم یک روستای جنگلی بسیار زیبا در شمال و ساکن خونه روستایی ییلاقی پدر دوستِ دوستمون شدیم. همه چیز عالی بود, به جز مدت اقامت که خیلی کوتاه بود! من به شخصه ترجیح می دادم حداقل یک هفته ای تو اون محل بهشت مانند بمونم, اما به خاطر کار آقایون اقامت مفیدمون, منهای روز رفت که تو جاده و  به گشت و گذار در شهر نزدیک روستا و رفتن به دریا گذشت و روز برگشت, یک روز شد! روزی که به گفتگو و خنده و یک گردش کوتاه تو روستا و دیدن منظره های طبیعی بکر و زیبا بدون وجود آشغال هایی که روح رو خراش می دن, گذشت! دلمون می خواست بیشتر تو جنگل بمونیم, اما به خاطر دیر راه افتادن نزدیک غروب شد, زمانی که اهالی سگ هاشون رو به خاطر امنیتشون ول می کنن و ما هم که میونه خوبی با این موجودات نداریم و هم چنین علاقه ای  به گاز گرفته شدن توسطشون, علی رغم میلمون برگشتیم!


خونه محل سکونتمون:


 

 

ادامه مطلب ...

عید میلاد حضرت امیرالمومنین مبارک.


دیروز کلی فکر کردم چی کار کنم که روز مرد رو یه روز خاص کنم و یه کار جدید انجام بدم. خصوصا که روز قبلش اون تصادف مسخره پیش اومده بود و کلی خرج گذاشته بودم رو دست شازده! دوستم سین هم خونه مون بود. اونم می گفت شوهرم گفته یه کاری کن سورپرایز بشم!!! پیشنهاد دادم بریم گل و کیک بخریم و ببریم دفتر آقایون, خوشحالشون کنیم. بعد که داشتیم حاضر می شدیم تا بریم, یهو زنگ در رو زدن. شوهر سین بود! اومد بالا و گفت شازده هم تو راهه داره میاد!!! ما خواستیم سورپرایزشون کنیم اونا ما رو سورپرایز کردن با اون ساعت خونه اومدنشون! یه کم نشستن و ما که عمیقا حوصله مون سر رفته بود و بچه ها مغزمون رو خورده بودن گیر دادیم که بریم بیرون! دیگه آقایون رو راه انداختیم رفتیم پارک و بعد هم رستوران. خیلی خوش گذشت.


یه مدت بود شازده می خواست برای خودش یه ساعت مچی بخره و تو سایت های مختلف دنبال مدل دلخواهش می گشت. تا این که هفته پیش یه مدل رو پسندید و خواست سفارش بده. قبلش به من نشون داد و نظرم رو پرسید. گفتم: "خیلی قشنگه. بیا حالا که می خوای بخریش, به عنوان کادوی روز مرد از طرف من حسابش کنم! من اگر بخوام خودم برات کادو بخرم هم باید پولش رو از خودت بگیرم دیگه! این جوری بهتره به سلیقه خودت هم می شه!!!" بعد هم که براش فرستادن و دستش کرد, هر کس دید گفتم: "ساعت شازده رو می بینین؟! من برای روز مرد پیشاپیش بهش هدیه دادم!!!"




+ عید همگی خیلی خیلی مبارک. تبریک ویژه به آقایون وبلاگ نویس و خواننده.


++ یه فاتحه هدیه به همه پدران آسمونی فراموش نشه. خصوصا پدران دوستان عزیزمون: مامان ریحانه, آفرین, خانوم اردیبهشتی, لاله , زن متاهل و  آقا بابک اسحاقی 

برای بهبودی پدر آقا ابراهیم هم دعا کنید لطفا.


آرامش بعد از طوفان


گل پسر به شدت بدقلقی می کنه و غر می زنه, گریه خانوم کوچولو بند نمیاد و هر کاریش می کنم نمی خوابه, خسته ام, چند روزه درست نخوابیدم, سر و صدای بچه ها خیلی کلافه ام کرده, خونه به هم ریخته اس, شام درست نکردم, شازده هم که حالا حالاها نمیاد خونه... از اون دفعاتیه که حس می کنم کم آوردم و دلم می خواد یه دکمه بزنم همه صداها قطع بشه و مغزم آروم بگیره.
 خانوم کوچولویی که گریه می کنه و  نمی خوابه و گل پسری که نق می زنه و از اتاق بیرون نمی ره رو تا بیشتر از این قاطی نکردم و دوباره با گل پسر دعوام نشده, ول می کنم میام بیرون. می رم تو آشپزخونه مشغول شام پختن می شم...

بعد صدای حرف های محبت آمیز گل پسر به خانوم کوچولو میاد و لالایی خوندنش و صدای تاب خوردن گهواره. صدای گریه ها کم می شه و در کمال ناباوری قطع! می رم تو اتاق. گل پسر با لبخند فاتحانه ای می گه: "مامان! خانوم کوچولو خوابید!" بغلش می کنم, می بوسمش و می گم:"ممنون عزیزم که خواهرتو خوابوندی. خیلی بهم کمک کردی!" یه چرخی تو خونه می زنم و جمع و جورش می کنم. گل پسر یه سی دی کارتون می ذاره می بینه و یه کم بعد جلوی تلویزیون خوابش می بره.




سکوت و آرامش گم شده بالاخره به من و خونه بر می گرده! می رم یه کم به خودم می رسم!


خدایا شکرت.




گلی و گیگول داغون


هنوز از شوک دزدیده شدن کالسکه خانوم کوچولو در نیومده بودم که امروز خیلی مسخره و الکی تصادف کردم! رفته بودم دنبال گل پسر مهدکودک و اونم طبق معمول نشست روی صندلی جلو و کمربند نبست و سرش هم تو شیشه بود رسما! داشتم باهاش کلنجار می رفتم که عقب تر بشینه و کمربند ببنده که یهو... بوم! دیدم تو شکم یه سمند پارک شده ام! اصلا نفهیدم چه جوری زدم بهش. تصادف از این مسخره تر نمی شد! جلوتر پارک کردم و رفتم دیدم ماشین بیچاره رو قر کردم. هم چنین گیگول خودم رو! با دپرسی عمیق یه یادداشت برای راننده سمند گذاشتم و شماره شازده رو نوشتم. بعد هم زنگ زدم به شازده و گفتم که تصادف کردم و شماره اون رو دادم, در جریان باشه. گفت یه عکس هم از محل تصادف بگیرم که بعدا طرف دبه نکنه و خسارت دیگه ای ازمون نخواد.

هنوز نرسیده بودم خونه که شازده زنگ زد و گفت راننده سمنده تماس گرفته و برای عصر قرار گذاشتن. بعد هم گفت:"تو که گفتی مالیدی ولی راننده می گفت خیلی داغون شده!" گفتم:"من کی گفتم مالیدم؟ گفتم تصادف کردم! ماشینش قر شده!" دیگه خیلی رفتم تو فاز غم! دوباره زنگ زدم به شازده گفتم: "من خیلی ناراحتم.می شه دلداریم بدی؟!" گفت: "ای بابا! من هم باید خسارت بدم هم دلداری؟!!! الان سرم خیلی شلوغه بعدا زنگ می زنم دلداریت می دم!!!"



زنگ زدم به مامانم. چند روز بود با هم حرف نزده بودیم. یه کم حال و احوال کردیم و بعد من سر درد دلم باز شد که کالسکه خانوم کوچولو رو بردن و تصادف هم کردم! مامان بر عکس شازده کلی دلداریم داد که فدای سرت و اشکال نداره و انشاالله قضا بلا بوده که دفع شده و خدا رو شکر کن که ضرر به مالتون خورده نه جونتون و برای بچه ها اتفاقی نیافتاده و حتما اون کالسکه و پول خسارت روزی تون نبوده و شاید اگر خانوم کوچولو رو با اون کالسکه بیرون می بردی یه اتفاق بدی می افتاد و ... دیگه خیلی آرومم کرد. البته خودمم این حرفا رو به خودم می زدم اما شنیدنش از زبون مامان یه لطف دیگه داشت. بعد هم گفت به یه خیریه آشنا می سپاره که یه مرغ برامون قربونی کنن.


خدایا خیلی خیلی شکرت که از این بدتر اتفاق نیافتاد. لطف کن از این بعد رو بیشتر به خیر بگذرون. من دیگه کشش ندارم!


بچه عاقبت اندیش!


گوجه سبز میارم بخوریم, یه بشقاب برای گل پسر, یکی هم برای خودم و شازده. گل پسر می خوره و صورتشو جمع می کنه و می گه:" وای! چه ترشه!"

می گم:"خوب نخور!"

می گه:"آخه مجبورم!!!"

شازده می گه:"چرا مجبوری؟!"

می گه:"آخه اگه من نخورم شما می خورین!!!"




+ این روز جمعه ای چرا این قدر بلاگستان سوت وکوره؟! دلم گرفت! دیگه مجبور شدم خودم بیام پست بذارم!!!


یه هفته هم نشد...


دیدی گاهی وقتا یه چیزی می خری و خیلی از خریدنش ذوق می کنی و تا مدت ها باهاش حال می کنی؟! این قضیه منه با کالسکه ای که هفته پیش برای خانوم کوچولو خریدیم! از زمان بارداریم می خواستم یه کالسکه دسته عصایی سبک و کم جا که راحت باز و بسته بشه بگیرم, اما فکر کردم شاید بچه ام اصلا تو کالسکه نشینه, شاید زیاد جایی نرم و خلاصه لازمم نشه و بهتره صبر کنم ببینم چی می شه و اگر واقعا نیاز داشتم بخرم. تو این مدت بعد از عید که دوباره خودم رانندگی می کنم و هوا هم خوب شده و مدام باید گل پسر رو ببرم پارک یا خریدهای خونه رو انجام بدم, دیدم واقعا به همچین چیزی نیاز دارم! کالسکه گل پسر بود اما سنگینه و خیلی جا می گیره و گذاشتن و برداشتن مداومش تو صندوق عقب ماشین خسته ام کرده بود. یه مدتی تو آگهی های اینترنتی می گشتم که یه دسته دوم سالم و تمیز با قیمت مناسب پیدا کنم, اما هر چی بود مارک دار بود و با قیمت بالا! اینه که جمعه پیش بالاخره شازده رو راهی کردم و رفتیم خیابون بهار و چیزی که می خواستم پیدا کردم و بسیار هم از خریدش ذوق کردم! تو این هفته هم خیلی خوشحال بودم از داشتنش و چند باری که خانوم کوچولو رو باهاش بیرون بردم واقعا راحت بودم.


حالا دزد نامرد می شه بگی چه حسی داری از این که امروز صندوق عقب ماشین ما رو زدی و کالسکه نازنینم رو برداشتی بردی؟؟؟؟؟؟؟؟ من که عمیقا حالم گرفته اس...