تو مطب دندون پزشکی خیلی معطل شدم و وقتی برگشتم خونه آخر شب بود. درو که باز می کنم می بینم لوسترا خاموشه و صدای شازده از اتاق میاد که داره واسه بچه ها قصه می گه. قصه کدو قلقله زن! چادر و روسری مو در میارم و خوشحال از این که مسوولیت قصه گویی امشب از دوشم برداشته شده لبخند می زنم. بعد یهو می رم به دوران بچگی. به اون معدود شبایی که جای مامان, بابا برامون قصه می گفت و قصه اش هم همیشه یه چیز بود. پادشاهی که سه تا دختر داشت و یه بار تصمیم گرفت علاقه دختراشو به خودش امتحان کنه. ازشون می پرسه هر کدوم چه قدر دوستش دارن. دختر اولی می گه اندازه عسل, دومی می گه اندازه قند و سومی می گه اندازه نمک! پادشاه از جواب دختر سوم خیلی ناراحت می شه, فکر می کنه دوستش نداره و از کاخ بیرونش می کنه... بعد مدت ها دلش برای دختر سومی تنگ می شه, با پرس و جو پیداش می کنه و می ره خونه اش. دختر هم برای پدر یه سفره مفصل با انواع غذاها تدارک می بینه, اما همه غذاها بی نمک بودن! وقتی پادشاه از اون غذاهای خوش و آب رنگ بی نمک می خوره تازه به ارزش نمک پی می بره و می فهمه که وقتی دخترش بهش گفته بوده اندازه نمک دوستش داره به خاطر بی علاقگیش نبوده و واقعا خیلی بهش علاقه داشته!
بابا هر بار, چند دفعه وسط قصه گفتن خوابش می برد و من و داداش بزرگه باید صداش می زدیم و می گفتیم تا کجای قصه رو گفته تا ادامه شو تعریف کنه و با این وضع اون قصه مدت زیادی طول می کشید تا کامل گفته بشه و گاهی هم که به آخر نمی رسید اصلا!
۱.چند روز پیش ها یهو به ذهنم خطور کرد مدتیه بچه ها اسباب بازی هاشون رو توی هال پخش و پلا نمی کنن و چه قدر خوبه این جوری! بعد درست از روز بعدش دوباره شروع کردن به این که ماشین ها و عروسک هاشون رو بیارن و بریزن وسط هال و یه خونه شلخته درست کنن!
۲.معضلی دارم با لباس عوض کردن های خانوم کوچولو! کافیه مثلا یه قطره آب بریزه روی لباسش تا اعلام کنه: «می خوام لباسمو عبض کنم!» و بره سر کمدش٬ همه لباساش رو بریزه بیرون تا یه کدوم رو انتخاب کنه! حالا این جدا از مساله تنوع طلبیشه که باعث می شه مدل به مدل لباس بپوشه٬ از لباس های لک و خراب شده گرفته تا پیراهن های مهمونی! و البته که این حجم لباس عوض کردن خانوم کوچولو حجم لباس شستن من رو بسیار بالا برده!
۳.واسه از پوشک گرفتن خانوم کوچولو تنبلی می کنم! آموزش دستشویی رفتن رو شروع کردم اما این که پوشکش رو در بیارم نه! این قدر موقع از پوشک گرفتن گل پسر اذیت شدم که نمی خوام به هیچ وجه اون تجربه ناخوشایند تکرار بشه. صبر می کنم تاخانوم کوچولو کاملا آماده بشه. چه عجله ایه اصلا؟! (خانوم کوچولو دو سال و نیمه اس)
۴.گل پسر از اول تعطیلات تابستونیش اعلام کرده بود هیچ کلاسی نمی خواد بره٬ دوست داره فقط تو خونه باشه و بازی کنه! حرف ها و ترغیب کردن های من و شازده هم اثر نکرد و ما به شیوه والدین دموکراتیک گذاشتیم به میل خودش باشه! اما این همه تو خونه موندن حوصله شو سر برد و بعد یه مدت شد یه پسر بی حوصله نق نقوی کلافه کننده! بالاخره راضیش کردم که چند ساعت کلاس رفتن تو هفته لطمه ای به بازی کردنش نمی زنه و یه جلسه آزمایشی بردمش سرای محله کلاس نقاشی که خیلی خوشش اومد و خواست ثبت نامش کنم.
پارک رفتن و کتاب خوندن و قصه گفتن قبل خواب رو هم دوباره شروع کردم. باید با کم حوصلگی هام خداحافظی کنم و بیشتر با بچه ها خوش بگذرونم!
۵.دارم سعی می کنم جای خواب خانم کوچولو رو از پیش خودم ببرم تو تخت خودش. حدود شش ماه پیش موفق شدم یه مدت جای خوابش رو جدا کنم اما دوباره برگشت پیش خودم و منم سخت نگرفتم٬ بر عکس زمان گل پسر که خیلی اصرار داشتم جدا از ما بخوابه!
معمولا مادرها انعطاف پذیری بیشتری نسبت به بچه دوم دارن! علاوه بر تجربه بیشتر که می دونم این کنار هم خوابیدنمون خیلی طول نمی کشه و حیفه از این فرصت استفاده نکنم! وقتی آروم کنارم خوابیده دستاشو می گیرم٬ موهاشو بو می کنم و حالم خوش می شه...
حالا بعد مدت ها می تونم با یه احساس خوشایند به دستام نگاه کنم و دلم به هم نخوره از خشکی شدید و تورمشون! ببینم بعد مدت ها صاف ونرم شدن بالاخره!
وضع دستام خیلی وقت بود بد شده بود و مدام هم بدتر از قبل می شد٬ خشک تر و قرمز تر! پارسال دکتر پوست رفتم کلی لوسیون و کرم و پماد داد با دستورالعمل های خاص اما فقط چند ماه جواب گو بود. بعد عید رفتم کلینیک طب سنتی٬ حجامت کبد تجویز کرد و کپسول مخصوص کبد داد و یه جور دمنوش که یک درصد هم در بهبودیم افاقه نکرد و بعد رسید به مرحله فاجعه آمیزی که هر کس از غریبه و آشنا بهم می رسید می گفت چرا این جوری شده دستات؟! مجددا رفتم دکتر پوست و وقتی اسم کرم و پمادهایی که استفاده می کردم رو براش لیست کردم با تعجب گفت اینا رو استفاده می کنی و وضعت این جوریه؟! یه آمپول تجویز کرد که بعد زدنش ظرف چند روز پوسته های خشک دستام ریخت و یه آرامش نسبی اومد سراغم که فقط چهار هفته ادامه داشت و دوباره روز از نو روزی از نو. با این تفاوت که علاوه بر دست ها٬ صورتمم شروع کرد به خشکی زدن و بعد قرمز و متورم شدن و خارش شدید!
این بار به توصیه «سین» رفتم پیش متخصص آلرژی و جناب دکتر عقیده داشت مشکل من پوستی نیست و تا حالا اشتباه می کردم که پیش دکتر پوست می رفتم. با دادن تست آلرژی از چهل ماده حساسیت زا معلوم شد بیماریم به موارد مشخص و قابل پیشگیری هم مربوط نمی شه، چون تستم فقط به چند مورد مثل گرد و خاک و علف هرز و رطوبت اونم با درصد پایین مثبت شد و نظر دکتر این بود که ذرات موجود در هوا و تغییرات آب و هوایی باعث بروز مشکل می شه! به هر حال چندین مدل پماد و قرص ویتامین برام تجویز کرد که استفاده ازشون زود جواب داد و بعد ماه های متوالی بالاخره دستام شبیه دست آدمیزاد شده! اگر خدای نکرده مثل دفعات قبل در مدت کمی مشکلش عود نکنه!
هر چند که نشد خیلی خوش خوشانم بشه وقتی به خاطر خالی شدن دو تا از دندونام رفتم دندون پزشکی و با گرفتن عکس کلی معلوم شد هفت تا دندون پوسیده دارم! هفت تا اونم منی که فقط و فقط یه دندون درست کرده داشتم و هر وقت جایی حرف دردسرای دندون پزشکی می شد٬ واسه خودم خوشحال بودم که دندونای خوبی دارم! از پروژه پوست وارد پروژه دندان می شویم!
دوره دوستانه ما این بار یه تجربه نسبتا متفاوت بود. این قدر از اول تابستون تو گروه تلگراممون حرف آبدوغ خیار و چسبیدنش تو گرما و شیوه های متفاوت درست کردنش شده بود که وقتی قرار شد مهمونی خونه ما باشه٬ پیشنهاد دادم بر خلاف همیشه که غذا رو از بیرون می گرفتیم و دنگی٬ همین آبدوغ خیار رو درست کنم تا دور هم بزنیم بر بدن! خصوصا که قرار بود بابت حل یه گرفتاری بزرگ که دوستان خیلی برای برطرف شدنش دعا کرده بودن٬ یه شیرینی بهشون بدم که شد همین!
با این که اصلا تجربه آبدوغ درست کردن نداشتم اما با سلام و صلوات و پرسش میزان مواد از مادربزرگ محترم٬ یه ظرف بزرگ آماده کردم که در کنار کوکوسبزی بسیار مورد استقبال و علاقه دوستان قرار گرفت شکر خدا!
برای عصرونه هم کیک گرفتیم به مناسبت دو ساله شدن دوستی مون که با کلی خنده و ژست های متفاوت باهاش عکس گرفتیم و یه روز خوب و خاطره انگیز برامون ساخته شد! با این امید که با اومدن دوستان عزیزم و خوندن حدیث کسا دور هم٬ مشکلات و گرفتاری ها از خونه مون بره و خیر و برکت به سمتش سرازیر بشه... الهی آمین!
ماه رمضان امسال رو دوست داشتم. آرامش خاصی داشت و یه حس معنوی قشنگ،حالمو خوب کرد و با این که بعد چند سال روزه می گرفتم، اما اصلا سخت نگذشت شکر خدا!
مهمونی زیاد دعوت نشدیم و سریال های تلویزیون هم که جذابیت خاصی نداشت اما با شازده کلی از سریال های ندیده مون رو دیدیم و سرمون گرم بود حسابی! بهتر از همه، قرار افطاری دوستانه مون تو پارک بود. سفره مفصل و خوش آب رنگی که با همکاری ده دوست نازنین تدارک دیده شد و کلی صحبت و خنده و عکس گرفتن تا نیمه های شب!
تو نیمه ماه٬ روز ولادت امام حسن مجتبی (ع) هم به لطف کریم اهل بیت ٬ گره کور مشکلاتمون بعد مدت ها شروع کرد به باز شدن ...
حسن ختامش هم شد یه مسافرت درست و حسابی به استان گیلان در تعطیلات عید فطر، که بر خلاف سال های قبل بدون جار و جنجال انجام شد و بسیار خوش گذشت! رفتن تو آب دریا بعد چندین سال، سوار شدن جت اسکی، دیدن جنگل های بکر و سرسبز و ... کلی حال و هوامون رو عوض کرد.
یه هفته بعد عید فطر اصولا دیره برای پست گذاشتن در مورد ماه رمضان ، اما حس و حال وبلاگ نویسیم به طرز عجیب و غریبی پریده بود! حالا هم می دونم زیادی خلاصه نوشتم!
حالا که ماه مبارک اومده و شکر خدا حالم خوش شده، دلم می خواد هر شب افطاری برم مهمونی و اگر هم مهمونی نرفتیم بعد افطار بزنیم بیرون! اصلا این شبای کوتاه ماه رمضان که معمولا تا سحر بیداریم جون می ده برای گردش های شبانه، اما وجود دو تا دسته گل نازنیمون کارو سخت می کنه! یه شب رفتیم پارک، تمام وقتمون به تاب و سرسره سوار کردن بچه ها گذشت! سینما رو که دیگه بهتره بهش فکر نکرد!
مهمونی های افطار هم که چند ساله کم شده و امسال دیگه خیلی بهم فشار اومد که افطارهای اولین پنج شنبه و جمعه ماه رمضان رو خونه بودیم! اما قبلش یعنی چهارشنبه خودمون یه مهمونی افطاری نسبتا پر جمعیت داشتیم و با وجودی که سعی کردم ساده برگزار کنم و تشریفات نچیدم و از اون دفعات نادری بود که قبلش کمک داشتم اما واقعا انرژیم گرفته شد با اون همه ظرف و آشپزخونه منهدمی که سر و سامون دادنش رو باید خودم تنها انجام می دادم و ماشین ظرفشوییم که گذاشت عدل تو هم چین موقعی سرم ادا درآورد و طول کشیدن کار جمع جور کردن و پاکسازی بقایای مهمونی تا فردا بعدازظهرش!
حالا یه مهمونی دیگه هم مد نظر دارم برای فامیل شازده که تا این لحظه نتونستم مهمونا رو هماهنگ کنم و روزشو مشخص! هر روزی پیشنهاد دادم یه مشکلی بود و این سومین سالیه که خواستم و نتونستم این مهمونی رو هماهنگ کنم ولی قصد جدی دارم که امسال هر جور هست برگزارش کنم ان شاالله!
قبل ماه مبارک تصمیم داشتم یه افطاری دوستانه هم داشته باشیم اما با این همه فشاری که بهم اومد نمی دونم اصلا برگزارش کنم یا نه! هر چند با وجود سختی برگزار کردن مهمونی افطار، واقعا دوست دارم تو خونه مون به دفعات سفره افطاری پهن بشه و دیدارهای فامیلی و دوستانه تازه. تو چند سال اخیر هم سعیم بر همین بوده.
حالا بماند مامان جان که کمردردش شدید شده و دو ساله تقریبا دور مهمونی دادن های مفصلش رو خط کشیده، هی پند و اندرزم می ده که خیلی به خودم فشار نیارم و فکر سلامتیم باشم و از وضعیتش عبرت بگیرم! منم که زیاد حرف گوش کن نیستم در این زمینه!!! یادم نرفته که مامان تا همین چند سال پیش چه قدر مهمونی برگزار می کرد خصوصا تو ماه رمضان و با شرایطی خیلی سخت تر از مال من. هر چی نباشه منم دختر همون مادرم دیگه! اینو به خودشم می گم و دوتایی می خندیم!!!
بعد مدت ها هنوز اوضاع همینه . همین جوری که هیچ چیز اون طوری که می خوام نیست و انگار علی رغم همه دست و پا زدنا, قرار هم نیست به این زودیا تغییری ایجاد بشه. مشکل از منه که این قدر لوس و کم طاقتم و هر چی سعی می کنم حالمو خوب کنم و خوب نگه دارم و روح امید و زندگی رو تو خونه جاری کنم, باز کم میارم و بعد یهو تو خودم فرو می رم, بی حال و حوصله و بی اعصاب ! که یادم می ره بالاخره زمان تحقق "ان مع العسر یسرا" می رسه. روزایی که بشینم, یه نفس عمیق بکشم و با یه لبخند روی لب بگم الهی شکر که اینم گذشت!
حس می کنم هر چی این چند وقته رشته بودم رو پنبه کردم, خراب کردم با این حال خرابم! اونم حالا, این قدر نزدیک به ماه مبارک, که بعد دو سال عذر داشتن برای روزه نگرفتن و یه سال نصفه نیمه گرفتن, دیگه منعی برای روزه گرفتنم نیست. دوست داشتم با یه حال خیلی بهتر از این وارد ماه رمضان می شدم.
و حالا چه قدر نیاز دارم به دستای مهربونی که دستامو بگیره, بلندم کنه, یه صفایی بهم بده و بعد با خودش ببردم بشوندم سر سفره مهمونی خدا...
خیلی التماس دعا رفقا!