848

امروز سومین روزی بود که با مریضی و بی حالی سپری شد، هر چند حالم اندکی بهتر شده و خسته از زیاد تو رختخواب موندن بلند شدم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و بعدش به اصرار شازده راهی دکتر شدم! به نظر خودم آبریزش و گرفتگی صدا و سرفه های تک و توک نیاز به پزشک نداشت و این چند روز هم خودم رو حسابی به لیمو شیرین، شلغم، سیر، آویشن و شیر نشاسته بسته بودم اما به خاطر گل روی شازده که از شهر محل کارش زنگ زده و اصرار داشت حتما برم دکتر راهی شدم. دکتر محترم هم اون جوری که دیدم برای تمام بیماران حاضر در درمانگاه با هر درجه از شدت مریضی یه نسخه واحد تجویز می کرد: سرم با سه مدل آمپول و مقادیر زیادی قرص و شربت! طوری که وقتی در مورد یکی از قرص ها گفت برای بدن درده و من بعد از شرح حالی که داده بودم مجدد تاکید کردم بدن درد ندارم، گفت باشه بخور!!! و این چنین شد که بعد دو ساعت معطلی و تزریق سرم و آمپول های تجویز شده با یک کیسه دارو برگشتم منزل و هی دارم فکر می کنم واقعا نیازی هست این همه دارو رو بخورم؟!

امروز رو به طور ویژه ای نیاز داشتم سرحال و سرکیف باشم، چون همون روزی بود که خانوم کوچولو از چند ماه قبل براش روز شماری می‌کرد و به طور ویژه از اول این ماه، روز تولد هشت سالگیش! ولی اوضاع این جوری بود و خانوم کوچولو از این بابت کلی غصه خورد و حتی اشک ریخت! من با کلی قربون صدقه و تعریف کردن خاطرات روز تولدش، بهش قول دادم وقتی حالم بهتر شد و باباش هم برگشت، حتما براش تولد می گیرم و اصلا هر کاری دوست داشته باشه انجام می‌دیم. گفت دلش می خواد بریم استخر. می دونم عاشق استخره و آخرین باری که با هم رفتیم استخر همون روزی بود که رسما اعلام شد کرونا وارد ایران شده، اول اسفند سال نود و هشت و بعد از اون که دیگه این مدل برنامه ها رو تعطیل کردیم و با اومدن موج ششم هم قطعا باید دنبال برنامه دیگه ای برای به دست آوردن دل دخترکم باشم!


847

عکس نوشته ای که وسط اینستاگرام گردی به چشمم می خوره این قدر به دل میشینه که فوری ازش اسکرین شات می گیرم و می فرستم برای مامان: «خدا منو خیلی دوست داشت که وقتی داشت انتخاب می کرد کدوم مامان مال کدوم بچه باشه، تو رو برای من انتخاب کرد!» روی علامت ارسال می زنم و هم‌زمان اشکام سرازیر می شه.؟ و وقتی شدت بیشتری می گیره که مامان سریع جواب می ده:« خدا رو شاکرم که دختر گلی مثل تو رو روزیم کرده.» 

حال و‌ هوای روز مادر  امسال یه جور عجیبی دل نازکم کرده. تجربه های ماه های اخیر خیلی به روم آورده که فرصت ها کمه. فکر می کنم اگه یه وقت مامان نباشه چی؟ و یاد بچه های دوست مرحومم می افتم و بچه های خانم جوونی از  اقوام شازده که شهریور امسال به فاصله دو هفته از هم با کرونا رفتن و انگار یه تیکه از  قلب منو هم با خودشون بردن و تقریبا روزی نیست یادشون نکنم... فکر می کنم امسال بدون حضور مادرای مهربونشون چه حالی دارن؟ وقتی از تلویزیون تبریکات روز مادر رو می شنون، وقتی همکلاسی ها شون برای هدیه به مادراشون کاردستی درست می کنن؟؟؟ 

امشب با وجود روز پرمشغله و خستگی زیاد بعد مدت ها و با وجود دلخوری هایی که داشتم، زنگ زدم به عمه هام. قبلش با خودم گفته بودم دنیا ارزشش رو نداره بی خیال باش! اینم یه جور صله ارحامه. مگه قرار نیست خونده ها و شنیده هات تو عملت نمود پیدا کنه؟! بعد گوشی رو برداشتم و اول زنگ زدم به عمه کوچیکه، بعد به عمه بزرگه و از اون جا که انتظار تبریک از طرف برادرزاده رو نداشتن خیلی خوشحال شدن و خیلی هم تشکر کردن! دوباره به خودم گفتم دیدی چه خوب شد زنگ زدی! دوست داشتم به دو تا دخترعمه ها و سه تا دخترعموهام هم بعد مدت ها تلفن می کردم اما واقعا توان این همه پای تلفن صحبت کردن در یک شب رو نداشتم! پس دونه دونه براشون پیام صوتی فرستادم، حال خودشون و خانواده شون رو پرسیدم، عید رو تبریک گفتم و ابراز دلتنگی و علاقه به دیدار مجدد کردم. دو تا دختر عمه ها هر کدوم با یه پیام صوتی پر شور و حال ازم تشکر کردن و دختر عموها با پیام متنی. گفتن خیلی بامعرفتم! هستم؟ خودم که احساس می کنم گاهی خیلی آدم بیخود و کم عاطفه ای می‌شم، متاسفانه واقعا می شم...

به مامان گفته بودم فردا میام خونه شون که بعد چند هفته ببینمشون. وسط هفته رفتن به خاطر دوری راه و درس و مدرسه بچه ها برام سخته، اما به خودم گفته بودم روز مادر رو نباید از دست داد، کی می دونه تا سال دیگه هم‌چنین روزی چی می شه؟ حالا برادرها هم قرار شده بیان و همه دور هم جمع بشیم، دور همی هایی که تو یک سال اخیر به خاطر وضعیتی که باهاش درگیریم کم شده اما می دونم نباید بذارم از بین بره...

عیدتون خیلی مبارک رفقا!


846

اوایل پاییز بعد از تحویل دادن دو تا سفارش بافتی که داشتم، از گل پسر و خانوم کوچولو پرسیدم چی دوست دارین برای امسالتون ببافم؟ چون طی دو سال اخیر به خاطر خونه نشینی براشون نه لباس زمستونی بافته و نه خریده بودم و به لباس گرم جدید نیاز داشتن. گل پسر که از همون اول با اخم های نیمه در هم اعلام کرد هیچ خوشش نمیاد دست بافت های منو بپوشه! _خیلی هم دلش بخواد!_ خانم کوچولو هم که قصد داشتم یه پانچو با قلاب براش ببافم، بعد کلی زیر و رو کردن مدل ها در اینستاگرام آخرش گفت من اصلا نمی دونم، اصلا نمی خواد هیچی ببافی! این شد که فصل سرد امسال رو من بعد سال ها بیشتر برای خودم بافتم! 

جرقه اولین بافت رو یکی از دوستان زد که عکس یه اشارپ خیلی خوشگل تو اینستاگرام برام فرستاد و پرسید این مدل رو بلدم و می تونم بهش یاد بدم که برای خودش ببافه؟ بعد از جواب مثبت من و کلی حرف راجع به بافت و نوع کاموا و غیره، دوستم اون اشارپ رو برای خودش نبافت! اما هوسش به دل من افتاد که یکی ازش برای خودم ببافم و بافتم! 

تا بافت اشارپ نازنینم تموم شد، تو خرازی محل یه سری کامواهای چند رنگ خیلی خوشگل دیدم که عاشقشون شدم و فکر کردم هر جوری هست باید یه چیزی با این ها ببافم! اولش می‌خواستم یه ژاکت برای خانم کوچولو ببافم اما چون استقبال نکرد فکر کردم اصلا چرا برای خودم نبافم؟ من که چند ساله دلم یه ژاکت بافتنی می خواد! خصوصا که آموزش یه مدل ژاکت خوشگل و نسبتا سریع رو‌ هم تازگی تو اینستاگرام دیده بودم و هم‌ زمانی پیدا شدن یه مدل جذاب و یه کاموای خوشرنگ یعنی که حتما باید دست به کار بافت بشی! این یکی خیلی سریع و زودتر از حد انتظارم بافته شد، یعنی در حدود تقریبا یک هفته که روز و شب مشغولش بودم و نتیجه کار هم بسیار زیبا و دوست داشتنی از کار در اومد!

این دو تا بافت هم خیلی حس و حال خوبی بهم داد، هم دستم رو که چند وقتی بود سمت بافتن نمی رفت دوباره حسابی گرم کرد، طوری که دوباره 

دنبال یه مدل خوب دیگه بودم تا برای خودم ببافم و مدل رو هم پیدا کردم اما خانوم کوچولو هم بالاخره این مدل رو پسندید و خواست برای اون ببافم اونم با رنگ بنفش و صورتی! دوباره با همدیگه راهی خرازی محل شدیم و از بین کامواهای رنگی رنگی یه بنفش تیره، یه صورتی روشن و یه صورتی تیره رو با هم انتخاب کردیم تا یک پالتوی موتیفی خوشگل و خوشرنگ  براش ببافم و چند روزی هست که مشغول بافت موتیفم. امیدوارم نتیجه این یکی هم مثل کارهای قبلی خوب و دلچسب از کار دربیاد!


+تصویر بافت ها در صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام موجوده. لینک هر دو  رو هم در قسمت پیوندهای روزانه می تونین ببینین.

845

از پل انتهای خیابون که سرازیر می شم پایین، منظره ای رو می بینم که روزهاست قابل مشاهده نبود، برج میلاد و یه دورنما از شهر به صورت واضح و شفاف، و این یعنی هوای تهران پاک و تمیز شده و برف و بارون های این چند روز آلودگی ها رو شسته‌ و  برده! لبخند می زنم و بوی نون بربری های خاشخاشی ای رو که از نونوایی نزدیک مدرسه خانوم کوچولو خریدم و داخل کیسه پارچه ای روی صندلی کناریم گذاشتم، می کشم داخل بینی و صاف می رونم به سمت خونه دوست عزیزی در شمال شهر برای یه دورهمی صبحانه که در واقع با یکی دیگه از دوستام، خودمون خودمون رو به بهانه برف بازی خونه شون دعوت کردیم! با منظره شفاف کوه های سفید پوش در روبرو به مسیرم ادامه می دم و برای هزارمین بار به این فکر می کنم که اگر آلودگی هوا و ترافیک نبود، تهران می تونست چه شهر جذابی برای زندگی باشه!

من با نون بربری های تازه و‌ اون دوستم با ظرف حلیم بوقلمون وارد خونه میزبان شدیم و بعد از صرف صبحانه ، جمع و جور کردن و شستن ظرف ها چند نفر دیگه از دوستان هم اعلام کردن می خوان به جمع ما ملحق بشن! در نتیجه به اصرار میزبان که یکی از پایه ترین آدم ها برای‌‌ راه انداختن دورهمی و میزبان شدنه، رفتم مدرسه بچه ها دنبالشون، بعد اومدیم خونه لباس عوض کردن و لباس اضافه‌ و کتاب و دفترهاشون رو هم برداشتیم‌‌ و برای سانس دوم مهمونی به صرف آش جو و حلوا که دوستم به نیت خانم ام البنین برای روز وفات شون مشغول پختش شده بود، مجددا راهی خونه شون شدیم. این قدر دور هم خوش گذشت که تا اوایل شب بمونیم، بگیم و بخندیم و برف بازی هم نکنیم! بچه ها با یه کم برفی که تو حیاط بود بازی کردن و خوش گذروندن ولی ما از خیر خونه گرم و نرم و ولو شدن رو‌ مبل ها نگذشتیم و بالاخره در حالی که صاحب خونه اصرار داشت اگه می تونیم بیشتر بمونیم در یک اقدام دسته جمعی بچه ها رو از حیاط مجتمع جمع کردیم و با یه حال خوب راهی خونه هامون شدیم! 

  

844

بعد از مراسم روضه مون که دیروز به خوبی و خوشی برگزار شد و انجام تدارک قبل و تمیزکاری های بعدش، امروز که هم خانوم کوچولو به مناسبت شب یلدا مشق نداشت و هم‌کلاس آن لاین عصر خودم کنسل شد، فکر کردم خوبه فقط استراحت کنم! کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد از ناهار ولو شدم رو تخت و با عضویت رایگان یک هفته ای که از طاقچه هدیه گرفتم و امروز روز آخرشه مشغول کتابی شدم که چند روزه شروعش کردم تا بلکه امشب تمومش کنم. نزدیک غروب به شازده زنگ زدم و وقتی پرسید چه خبر؟ گفتم هیچی شب یلداس و شوهرم نیست! چه خبری باشه؟ گفت خب منم شب یلدا زنم کنارم نیست!‌ گفتم حالا که نه  شوهر من هست و نه زن تو، به نظرت با هم یه قرار بذاریم؟!  که خب وسط شلوغی های کار کارخونه نتونستم  چندان به شوخی و مسخره بازی هام ادامه بدم چون شازده مجبور شد قطع کنه! بعد به بچه ها که هر کدوم یه طرفم نشسته و مشغول کارای خودشون بودن، گفتم به نظرتون چی کار کنیم که امشب خوش بگذره و خاطره بشه برامون؟ گل پسر گفت هیچی این مسخره بازی های شب یلدا چیه؟ حالا مگه چه خبره که امشب یه دقیقه بلندتره؟! گفتم هیچی فقط خوش بگذرونیم چه اشکالی داره؟! بعدا که بزرگ شدی و از این خونه رفتی و شاید دیگه منم نبودم یاد این خاطره ها می‌افتی میگی یادش به خیر! گفت نمی خوام خوشم نمیاد! اما خوشبختانه خانوم کوچولو با احساس تر برخورد کرد! اولش پیشنهاد داد پانتومیم بازی کنیم بعدش هم با شور و هیجان و بالا و پایین پریدن گفت برامون کیک شکلاتی درست کن! منم جهت همون خاطره سازی خوش از شب یلدا، بعد چندین ماه که ورزش منظم و سالم خوری رو شروع کردم و طرف پخت کیک نرفته بودم، گفتم باشه وسایل رو بیار، منم نماز بخونم بعدش با هم کیک درست کنیم! کیک شکلاتی و هویج پلوی ته چین دار شام رو با کمک خانوم کوچولو هم زمان آماده کردم و بعد از روانه کردن قالب کیک درون فر، با یک لیوان چایی و یه تکه شکلات تلخ که _از دست بچه ها قایم کرده بودم!_نشستم تا بقیه کتابم رو بخونم. 

البته نه که مثل یلدای پارسال هیچ دورهمی ای در کار نباشه. فردا قراره همه شام بریم خونه مامان این ها و بعدش هم بساط شب چله ای ببریم برای عروس جدید. البته من قراره بعد از مدرسه بچه ها برم تا با کمک مامان خوراکی های شب یلدا و خرید های عروس کوچیکه رو تزیین کنیم! باشد که شب خاطره انگیزی شود!



843

بارونی که تهران دودآلود رو شسته و تمیز کرده، آسمون آبی و ابرهای پراکنده سفید و هوایی که بوی خاک بارون خورده می ده، این قدر آدم رو به وجد میاره که صبح بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه، علی رغم خستگی و کم خوابی، پیاده روی تو پارک رو به تخت و پتو و خواب ترجیح بدم! هر چی باشه چنین هوایی در نیمه دوم سال تهران کمیابه و نمی شه راحت ازش گذشت!

 نزدیک ورودی پارک یک دفعه تصمیمم رو می گیرم و فرمون رو می چرخونم سمت ورودی، ماشین رو پارک می کنم و خوشحال از این که با کتونی از خونه بیرون اومدم دست در جیب شروع می کنم به راه رفتن، چند دور مسیرهای پیاده روی پارک رو بالا پایین می کنم، برگ های زرد رو با پاهام کنار می زنم، از صدای پرنده ها لذت می برم و هوای تمیز و بوی نم خاک رو با نفس عمیق می کنم تو! آخر های پیاده روی می رسم به مزار سه شهید گمنام بالای پارک، داخل مقبره کوچیکشون می شم، رو هر سنگ قبر سه بار ضربه می  زنم، نیت می کنم و برای شهید دفن شده زیرش فاتحه می خونم.  

قبل برگشت به خونه اول می رم سراغ سبزی فروش چرخی محل و هفت تا دسته انواع سبزی خوردن ازش می خرم، سبزی خوردن روضه خونگی جمع و جوری که قراره ان شاالله فردا به مناسبت ایام

 فاطمیه تو خونه مون برگزار بشه و بابتش کلی ذوق دارم...  

842

بعد بیشتر از بیست و یک ماه، امروز گل پسر و خانوم کوچولو رو با هم سوار ماشین کردم و رسوندنمشون مدرسه، بعد برگشتم خونه و تا ظهر که دوباره برم دنبال خانوم کوچولو فقط خودم بودم و خودم! دو سال پیش هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیز ساده و پیش پا افتاده ای یه زمانی بشه خوشی ای که مدت ها انتظارش رو کشیده بودم!

اما  خب متاسفانه خوشی ها پایدار نیستن! ظهر که رفتم دنبال خانوم کوچولو مامان یکی از همکلاسی هاش که به خاطر شکستگی پاش نمیتونه رانندگی کنه میخواست اسنپ بگیره منم اصرار کردم که لازم نیست ماشین بگیرین من می رسونم تون. لطفی که فکر نمی کردم باعث دردسر بشه!

بچه ها همراه یکی دیگه از همکلاسی هاشون نیم ساعتی جلوی مدرسه بازی کردن و سر تا ته خیابون رو دویدن، ما مادرا هم با هم صحبت کردیم تا بالاخره بچه ها رضایت به رفتن دادن. همکلاسی خانوم کوچولو و مامانش رو رسوندم و برگشتیم خونه. تازه لباس هام رو عوض کرده و نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. همین مادر مزبور بود و فکر کردم حتما چیزی تو ماشین جا گذاشتن، ولی با یه لحن ناراحت و پر استرس گفت: دخترم که لباس مدرسه اش رو درآورده دیدم پاش زخم شده اونجا هم من ندیدم زمین بخوره. حتما بچه ها به هم ضربه زدن که این جوری شده! شما از دخترت بپرس چی شده! با این که این رفتار برام عجیب بود، همون موقع از خانم کوچولو سوال کردم که می دونی پای دوستت چی شده؟ اونم صادقانه گفت نه نمی دونم‌. من هم همین رو گفتم. مادر مربوطه گفت با اون یکی مادر هم که بچه اش با دخترای ما بازی می کرده تماس گرفته که راجع به این مسأله سوال کنه اما جواب نداده و تاکید کرد حتما باز هم از خانوم کوچولو در این مورد بپرسم و البته که من نپرسیدم!

عصر که بعد از انجام کارام اومدم سر گوشی دیدم عکس زخم پای دخترش رو فرستاده و نوشته: «دخترم خیلی درد داره. از دخترتون بپرسین قضیه چی بوده.» من در حالی که سعی می کردم به اعصاب خودم مسلط باشم اول در جواب سلام نداده اش سلام کردم، بعد هم جواب دادم ازش پرسیدم چیزی نمی دونه! و تو دلم گفتم فازت چیه واقعا؟ دنبال قاتل بروسلی می گردی برای یه زخم ساده؟! حالا گیریم پای دختر من موقع بازی خورده باشه به پای دخترت_که اینم بعیده چون عکس زخمی که دیدم حالت خراشیده بود نه کبود که با ضربه به وجود اومده باشه!_ می خوای ما رو بکشونی دادگاه یا ازمون دیه بگیری یا چی؟؟؟!

البته قبل از این هم چند باری رفتارهای عجیب از این خانوم دیده بودم. نمونه بارزش یک دفعه که جلوی مدرسه با مادرای دیگه راجع به تکالیف صحبت می کردیم، تعریف کرده بود: یه شب ما گرفتار بودیم من گفته بودم تکالیف رو دیرتر می‌فرستم. باز از طرف مدرسه پیام دادن که چرا تکالیف دیر ارسال شده. منم خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم و نفرینشون کردم که مدرسه شون سال دیگه کلا منحل بشه!!! (فکر هم نکرده که اگه مدرسه منحل بشه ما دوباره باید از اول دنبال مدرسه مناسب بگردیم!)

نمی دونم مردم واقعا دغدغه تو زندگی شون ندارن که مسایلی از قبیل ساعت ارسال تکالیف و زخم پای بچه شون رو این جوری جنایی می کنن یا مشکلات روحی دارن؟! به هر حال هر چی که هست به نفع خودشه که دیگه دنبال این قضیه رو نگیره چون تضمینی نیست بتونم متانت خودم رو بیشتر از این حفظ کنم! تمام!


841

قرار بیرون گذاشتن در آلوده ترین روز اخیر تهران، از اون کارهاییه که احتمالا فقط از من و رفقای خل و‌ چلم بر میاد! حالا نه که از سلامتی مون سیر شده باشیم، قصدمون خیر بود و از دو هفته قبل هم با کلی این طرف و اون طرف شدن براش برنامه ریزی کرده و تدارک دیده بودیم. پس دیروز بعدازظهر بی خیال آلودگی هوا راهی پارک آب و آتش شدیم تا برای یکی از دوستانمون تولد سورپرایزی بگیریم، دوستی که چند ماهه عزادار و به شدت غمگینه و فکر کردیم این جوری شاید یک کم حال و هواش عوض بشه. 
به خواهرش گفته بودیم به بهانه جشنواره انار بیاردش اون جا و وقتی بی خبر ما رو یک گوشه دید که کنار کیک و بادکنک داریم دست می زنیم و تولد مبارک می خونیم اولش تو بغل هر کدوممون چند دقیقه گریه کرد، بعد تازه لبخند به صورت غمگینش اومد و تونست بگه تا حالا این جوری سورپرایز نشده بوده! 
بعدش کلی عکس گرفتیم، کلی مسخره بازی درآوردیم، خوراکی و کیک خوردیم، گفتیم و خندیدیم و اول شب با یک حال خیلی خوب از هم جدا شدیم، حال خوب نشوندن یک خنده عمیق شاد روی چهره ای که چند ماه از  لبخند و نشاط دور بود و شاد کردن دلی که غم بزرگی در اون خونه کرده بود...


840

به طرز عجیبی دلم می خواد به یه جور خواب زمستانی فرو برم! این جوری که کل روز ولو باشم روی تخت، زیر پتوی مخملی و چسبیده به شوفاژ فقط فیلم ببینم، کتاب بخونم و نهایتا بافتنی ببافم! خب البته تا حد ممکن هم سعی می کنم در این حالت باشم، یعنی به جز مواقعی که باید خانم کوچولو رو ببرم مدرسه و بیارم، غذا درست کنم، ظرف ها و لباس ها رو بشورم، خونه رو تمیز و مرتب کنم، به کارهای بچه ها برسم و مواردی از این قبیل در همین وضعیت هستم!!! وضعیتی که نمی دونم تا کی ادامه دار خواهد بود، اما با این هوای آلوده و آسمان طوسی تهران، هوایی که ساعت پنج عصر تاریک می شه و سرمای نوسان دار هوا حالت بهتر‌ جایگزینی رو براش سراغ ندارم!

839

یک تصمیم کبری برای این هفته: به درس و مشق بچه ها گیر نده!!!
حالا درسته که آموزش مجازی مادرها رو درگیر درس بچه ها کرده اما درست که فکر می کنم این همه حساسیت و حرص و جوش لازم نبوده و نیست! حالا مشقاشون رو همیشه کامل و مرتب و سر وقت هم نفرستن و درساشون رو همیشه کامل بلد نباش، تاثیر خاصی در سرنوشت و آینده شون نداره، پس ریلکس باش گلی! مامان کولی باش، به بچه هات گیر نده،  رابطه تون رو به خاطر درسشون خراب نکن!
اصولاً مادرها رو بچه های اول بیشتر حساسن و سر دومی یه کم شل می کنن، اما در مورد درس و مدرسه برای من این مسأله برعکس بود! حالا درست که مسئولیت پذیری بیشتر گل پسر و حضوری بودن مدارس در اون زمان نقش مهمی داشت اما با یادآوری آرامش اون موقع تصمیم گرفتم رویه ام رو عوض کنم! در نتیجه اول هفته با جدیت به خانم کوچولو اعلام کردم: از این بعد من هیچ کاری به درس و مشقت ندارم! خودت هر روز از روی سامانه تکالیفت رو می بینی و قبل ساعت هشت انجام می دی و می‌فرستی! اگر هم ننوشتی خودت می دونی با معلم و مدیر مدرسه، به منم هیچ ربطی نداره!
در واقع اولش فکر کردم شاید نتونم سر حرفم بمونم و به احتمال زیاد خانوم کوچولوی بی خیال تکالیفش رو جدی نخواهد گرفت، اما شکر خدا تو این چند روز اوضاع بدک نبوده و من فقط تو قسمت هایی که مشکل داشته و تحقیق و کاردستی کمکش کردم.
یعنی می تونم امیدوارم باشم آرامش بیشتری در خونه مون حاکم باشه؟!